بهترين جمله جهان

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
توي كشوري يه پادشاهي زندگيميكرد
كه خيلي مغرور ولي عاقلبود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديهآوردند
ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي سادهبود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
و چراچيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بودگفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آنبنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاهباشد
وچه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران راصدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيدبگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاهاز هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را ازكل
كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند وآوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هركسي
بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهدگرفت
هر كسي به چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كاردارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفتبرايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو وجمله
اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه بهجمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنهارا
راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جملهاي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله مناينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفعماست"
شاه به فكر رفت
و خيلي از اين جمله استقبالكرد
و جايزه را به پير مرد داد
پير مرد در حالرفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شدو گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفتنه پسرم
به نفع تو هم شد
چون تو بهترين جمله جهانرا يافتي

پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيليخوشحال بود
كه بهترين جمله جهان را دارد
و دستورداد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كهبرايش پيش ميآمد
ميگفت
هر اتفاقي كه براي ماميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنهوآن را ميگفتند
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفعماست
تا اينكه يه روز
پادشاه در حال پوست كندنسبيبي بود كه ناگهان
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد وقطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به اوگفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصبانيشد و گفت انگشت من قطع شده تو
ميگوئي كه به نفع ماشده
به زندانبان دستور داد تا وزير را بهزندان
بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكاررفت
و در جنگل گم شد
تنهاي تنهابود
ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او راگرفتند
و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند واو را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فرديكه
خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دوتا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه بهدربار باز گشت
و دستور داد كه وزير را از زندان درآورند
وزير آمد نزد شاه و گفت
با من چه كارداري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كهگفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم ولياين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
اين چه نفعياست
شاه اين راگفت واو را مسخره كرد
وزير گفتاتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفتشما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا مننبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع منهم بوده است
وزير اين را گفت و رفت
~~~~~~~~~
ايمان داشتهباشيد
هر اتفاقي كه ميافتد درنهايتبهنفع ماست
 

8857035

عضو جدید
من هم اين جمله رو ميگم: اگه به خدا توكل كنيم هر اتفاقي كه بيافتد به نفع ماست. فكر كنم اين كاملتره.
 

Similar threads

بالا