مینویسم
دخترک اینجا تنها نشسته
به ایینه مینگرد
به چروک صورتش
به موهای سپیدش
به گذر زمان
تنها با سخاوتمندی این زمان از او عمرش را گرفت
با سخاوتمندی
به او درسهای تلخی را داد
گاهی نمیدانم این دخترک قصه چرا بی خوابی به سرش میزند
میخندد با کسانی که نمیشناسد اشک میریزد با کسانی که نمیشناسد
ارام و در انتظار سکوت به اسمان نگاه میکند
میداند اسمان همان جایست که او مال انجاست اما نمیداند تا کی باید اینجا بماند
میخواهد به اسمان برود
در زمین کسی نه دل تنگش میشود و نه تمام حرفهایش را صادقانه به او میزند
در زمین محبته بوی ریا و دروغ میدهد
اما او از این دروغ و ریا بیزار هست
کاش این ادمها که به او نزدیک میشوند یادشان باشد
با دروغ به دل او راه پیدا نمیکنند بلکه با حقیقت میتوانند
راه قلب دخترک را بیابند
اما خوب دخترک میداند در زمین کسی را ندارد
دخترک اینجا تنها نشسته
به ایینه مینگرد
به چروک صورتش
به موهای سپیدش
به گذر زمان
تنها با سخاوتمندی این زمان از او عمرش را گرفت
با سخاوتمندی
به او درسهای تلخی را داد
گاهی نمیدانم این دخترک قصه چرا بی خوابی به سرش میزند
میخندد با کسانی که نمیشناسد اشک میریزد با کسانی که نمیشناسد
ارام و در انتظار سکوت به اسمان نگاه میکند
میداند اسمان همان جایست که او مال انجاست اما نمیداند تا کی باید اینجا بماند
میخواهد به اسمان برود
در زمین کسی نه دل تنگش میشود و نه تمام حرفهایش را صادقانه به او میزند
در زمین محبته بوی ریا و دروغ میدهد
اما او از این دروغ و ریا بیزار هست
کاش این ادمها که به او نزدیک میشوند یادشان باشد
با دروغ به دل او راه پیدا نمیکنند بلکه با حقیقت میتوانند
راه قلب دخترک را بیابند
اما خوب دخترک میداند در زمین کسی را ندارد