من الان از دروغ خیلی بدم میاد چون متاسفانه دروغ گوی خیلی خوبی هستم.

کوچیکتر که بودم دروغ کم نمیگفتم و اگه تا چند وقت بعد (که بستگی به موضوع داشت) لو نمیدادم همه باور میکردن و هیچکی یه ذره هم شک نمیکرد.
وقتی بچه بودم و حدود 13-12 سال داشتم.دختر هسمایمون رو که 6 ساله بود پشت دوچرخه ام سوار کردم و از کوچه اومدم بیرون تو خیابون اصلی و سرعتم زیاد بود برای اینکه به ماشینی که داشت میومد نخورم مستقیم رفتم توی این جوی آب بزرگا.چشمتون روز بد نبینه من زیر چشمم خورد لبه جوی و کبود و داغون شد.اون بیچاره هم سرش 7 تا بخیه خورد.منم واسه اینکه کارم رو توجیح کنم گفتم یه موتوری بهمون زد.اون دختر بیچاره هم که نفهمیده بود چی شده و فقط صدای موتور شنیده بود تایید کرد.خلاصه گفتن نشونی بده منم یه چیزایی که تو ذهنم بود گفتم.یه پسر با موهای بور و چاق و قد کوتاه و ...
از شانس بد مغازه دار محل گفت من یه نفرو میشناسم این شکلیه و موتور داره.خلاصه 2 تا خانواده به همراه اهل محل رفتن جلوی در خونه ی اون پسره و ریختن سرش و حسابی کتکش زدن.
من هیچ وقت به کسی این دروغم رو نگفتم ولی همیشه وجدانم ناراحته اون پسره است و همیشه واسه این دروغم خودم رو سرزنش میکنم.
