در روزهای تلخی که بر ملک و ملت میگذرد، خواندن خاطرات بهزاد نبوی در زندان ساواک دلهای دردمند را به حسرتی بیدریغ مینشاند. چه است ما را که این تنهای شریف باید امروز دربند باشند؟ همانانی که دیروز با استقامتشان، جمهوری اسلامی را برای ملتشان به ارمغان آورده بودند؟
«...يك روز ساعت چهار صبح، قبل از آن كه براي نماز بيدار شوم، ناگهان با سر و صدايي از خواب پريدم. يواشكي از پنجره به داخل حياط نگاه كردم؛ ديدم ساواكيها دور تا دور حياط خانه، با مسلسل و يوزي ايستادهاند. به پشت ساختمان رفتم، متاسفانه خانه را طوري ساخته بودند كه اطرافش باز بود و به ساختمانهاي ديگر راه نداشت. ديدم پشت ساختمان را هم محاصره كردهاند. آن موقع به همراه خودم اسلحه نداشتم، تنها يك سيانور داشتم، آن را در دهانم گذاشتم و پس از چند لحظه دستگير شدم.
تمام اين ماجرا يك دقيقه هم طول نكشيد، مرا دستگير كردند و به بيرون از خانه بردند، تمام همسايهها از در خانههايشان بيرون آمدند و با تعجب به من نگاه ميكردند. پس از آن كه مرا دستگير كردند يك بازجويي بدني انجام دادند و از پشت، به دستهايم دستبند زدند و چشمهايم را بستند. ابتدا اسم مرا پرسيدند؛ گفتم: «حميد جهان بين هستم.»، گفتند: «فلان فلان شده، به تو ميفهمانيم كه حميد جهانبين كيست.»
فهميدم قضيه لو رفته. لذا سيانوري را كه در دهانم بود گاز زده و خوردم، بعد زير لب شهادتين را گفتم. سيانور بايد خيلي زود اثر كند، اما چهار- پنج دقيقه گذشت ديدم هيچ خبري نشد! (ظاهراً سيانور فاسد شده بود) براي بازجويي پس دادن هم آمادگي نداشتم، چون قرار ما بر اين بود، وقتي دستگير شديم سيانور بخوريم.
فكر كردم بهترين كار اين است كه بگويم سيانور خوردهام، چون ميدانستم وقتي كسي سيانور مي خورد اينها فوري دست به كار ميشوند و او را به بيمارستان ميرسانند و شيلنگ آب به شكمش ميبندند. مجموع اين كارها هفت- هشت ساعت زمان لازم دارد. از اين رو تصميم گرفتم به آنها بگويم كه سيانور خورده ام، تا مرا به بيمارستان ببرند. با اين حساب، چند ساعت فرصت اماده شدن براي بازجويي پيدا خواهم كرد.
يك بار ديگر شهادتين را با صداي بلند گفتم. آنها تا شهادتين را شنيدند گفتند:«فلان فلان شده چه ميگويي؟» گفتم: «من كارم تمام است، سيانور خوردهام.» ساواكيها يك كتك مفصل به من زدند، بعد به وسيلهي بيسيم با مركز تماس گرفته و مرا به سمت بيمارستان شماره يك ارتش، در انتهاي خيابان عباس آباد-خيابان شهيد بهشتي كنوني- بردند.
مرا در حياط بيمارستان نگه داشتند، من هم خودم را به بيحالي زدم. دو سه دقيقهاي طول كشيد، بعد يك دكتر ارتشي جوان بالاي سرم آوردند، اتفاقا دكتر بدي هم نبود. او پشت پلك چشمم را نگاه كرد و با يك معاينه سطحي گفت: «چيزي نيست، موفق باشي.»
بعد از معاينه فوري مرا به اوين برده و بلافاصله در اتاق بازجويي انداخته و سوالاتشان را شروع كردند. ضمن بازجويي، با كتك زدن سعي مي كردند هرچه بيشتر اطلاعات بگيرند. بازجويان من، عضدي و رسولي بودند. آنها مدت 24 ساعت مرا به تخت بسته و همين طور ميزدند. امكان به دست اوردن اطلاعات از ما مشكل بود، زيرا كار ما يك مقدار پيشرفته بود.
علاوه بر قرارهاي اصلي كه داشتيم، قرارها و علامت هاي قلابي هم ميگذاشتيم. مثلا طرف مقابل، به آنجايي كه من علامت مي دادم نميآمد و خودم از طرف او علامت ميزدم. انجام اين عمل بدين دليل بود كه وقتي دستگير شديم، علايم را نشان بدهيم تا بازجوها قانع شوند. چون ساواك اين علايم و روشها را تقريبا از سال 1350 شناخته بود. از اين رو به محض اين كه كسي را دستگير ميكردند از او علامت تماس، علامت سلامتي، محل قرار و قرارهايش را ميپرسيدند. وقتي قرارها را از ما ميخواستند اگر زود ميگفتيم، ميفهميدند كه قلابي است.لذا بعد از سه يا چهار ساعت كه مرا زدند، اولين قرار علامت تماس و سلامتي را دادم.
بلافاصله از همان اتاق شكنجه بيسيم زدند تا بروند و در مورد صحت و سقم ادعايم تحقيق كنند. مثلاً ميگفتم: «قرارمان 24 ساعته است و من ديروز علامت سلامتي را زدهام» براي آنها توضيح ميدادم كه من چگونه علامت زده و طرف من نيز چگونه علامت مي زند.
ظاهراً از چند روز قبل، آنها مرا تعقيب كرده بودند؛ حدس ميزدم هنگامي كه به خانه پسر عمهام رفتم، خانه توسط ساواك كنترل شده و رد مرا يافته بودند.
خلاصه ساواكيها به سر قرارهاي قلابي رفتند و چيزي دستگيرشان نشد. ساواك در مورد خوردن سيانور توسط من خيلي حساس بود؛ مرا ميزدند تا بگويم چرا سيانور خوردهام؟ گفتم:«قضيه سيانور دروغ بوده، من سيانور نداشتم، خواستم كمي زمان دستگيري طولاني شود تا مجبور نباشم قرارهايم را لو بدهم، بعد كه ديدم شما فهميده ايد مجبور شدم قرارها را لو بدهم».آنها در مرحله اول، قرارها برايشان مهم بود، بعد اسلحه و مهمات، سپس به اطلاعاتي كه داشتيم ميرسيدند.
در خلال بازجويي مجبور شدم يك جايي را در دولت آباد لو بدهم. آن جا وسايل شخصي خودم را گذاشته بودم؛ اين وسايل عبارت بودند از: دو دستگاه «واكي تاكي» و دو قبضه نارنجك دست ساز. وقتي ساواك آنها را كشف كرد چون ميترسيدند اين وسايل تله باشند گفتند: «خودت بايد با ما به آن جا بيايي». مرا به آن جا بردند، و از داخل چاله آن وسايل را در آوردم. اين كار چون ضروري بود، انجام دادم. زيرا در بازجويي، بايد يك چيزهاي به آنها داد تا نشانه صداقت باشد، به اين ترتيب بازجو اطمينان ميكرد كه ما راست ميگوييم. بعد از جلب اعتماد، بايد اطلاعات اصلي را پنهان كرد.
روز سوم، چهارم و پنجم گذشت، ديدم دست بردار نيستند و از من ميخواهند جاهاي بيشتري را لو بدهم. من هم دوباره آن ها را به دولت آباد، بر سر يك سري چاههاي متروكه بردم، در يكي از آن چاهها وسايلي را پنهان كرده بوديم، آن وسايل را ساواك ضبط كرد. بعد آنها را سر چاهاي ديگر بردم، تعداد ده چاه را به اين صورت به آنها نشان دادم ولي آنها چيزي پيدا نكردند و عصباني شدند. همين طور از عصبانيت فحش خواهر و مادر ميدادند. يكي از دلايل عمدهاي كه باعث شد من ساواكيها را بر سر چاهها ببرم، اين بود كه ميخواستم رفقايم بفهمند كه آن جا لو رفته است و ديگر به آن جا نيايند.
البته ما چيز زيادي در دولت آباد نداشتيم، فقط ميترسيدم دوستانم به خاطر پولها بيايند و گير بيفتند.يك هفته به طور مداوم مرا مي زدند، بعد احساس كردند كه قضيه چندان مهم نيست و مساله برايشان عادي شد. بعد از اين كه زنداني شدم، خوشبختانه پس از من كسي لو نرفت. اما كساني كه در اطرافم بودند شناسايي و دستگير كردند. مثلاً آقاي صنعتي را كه نزدش كار مي كردم به زندان اوين آورده، سه- چهار روز كتك زدند. آنها باور نميكردند كه او با ما هيچ رابطهاي ندارد، چرا كه مرا در دكان او ديده و فكر ميكردند با ما رابطه سياسي دارد، لذا چند روز او را كتك مي زدند تا اعتراف كند.
پسر عمهام كه با او تماس گرفته بودم، به آن جا آوردند؛ او هم به هجده ماه زندان محكوم شد. وي فردي سياسي نبود ولي به دليل آن كه مدتي وانت خودش را به من داده بود و در زماني كه من كار نداشتم با آن وانت كار كردم، فكر مي كردند او هم با ما همكاري دارد. لذا او نيز دستگير و محكوم شد.
دوست ديگري داشتم كه فقط يك بار به خانه آنها رفته بودم. ايشان و همسرش را نيز بدون هيچ دليلي گرفته بودند، بدون اين كه حتي از من نيز اطلاعاتي بابت اينها بگيرند. ساواك گمان ميكرد آنها با من همكاري كردهاند.
يكي ديگر از دوستانم نيز كه كليد خانهاش را به من داده بود وقبل از اين كه خانهاي پيدا كنم حدود بيست روز در منزل او ساكن شدم نيز به هجده ماه زندان محكوم كردند.
در مجموع حدود هفت يا هشت روز به طور مستمر از من بازجويي كردند. پس از آن نيز نزديك به دو ماه هم، گاه به گاه از من بازجويي مينمودند. معمولا افراد را وقتي زير بازجويي هستند، در سلول انفرادي نگه ميدارند.
بعد از دو ماه بازجويي من تمام شد، ولي با اين حال مرا حدود بيست ماه در زندان انفرادي نگه داشتند، يعني تا بعد از محاكمه در زندان انفرادي بودم. شايد علتش اين بود كه احساس مي كردند من اطلاعاتي در اختيار دارم و نبايد آن را به بيرون منتقل كنم، يا اگر دلايل ديگري هم براي طولاني بودن دوران زندان انفرادي من وجود داشت نميدانم. معمولا در زندانهاي انفرادي گاهي اوقات يك هم سلولي وجود دارد، اما من ده ماه از اين بيست ماه را كاملا تنها بودم.
يك بار، يك نفر را به عنوان هم سلولي آوردند كه جزو گروهاي چپ بود، او يك بار بازداشت شده، اما بعد آزادش كرده بودند تا ديگران را توسط او شناسايي و دستگير نمايند. شايد علت اين كه او را با من هم سلول كردند، اين بود كه ميخواستند از اين طريق اطلاعاتي از ما به دست بياورند. البته من تقريباً اطلاعات مهمي نداشتم كه به او بدهم. بعدها كه به زندان عمومي آمدم فهميدم كه زنداني ها به او مشكوك هستند و فكر ميكردند او با ساواك همكاري ميكند.
در هر حال از تمام دوران بيست ماهه زندان انفرادي يك سال در اوين و بقيه را در قزل قلعه بودم. زندان اوين شرايط سخت تري داشت؛ در اوين، نه ملاقاتي داشتيم و نه اجازه هواخوري منظم ميدادند. گاهي اوقات تا دو ماه به هواخوري نميرفتم.
در دوران يك ساله زندان اوين با برخي تلاش ها ي كه خانواده ام كردند- من بعدها شنيدم-دو يا سه بار ملاقاتي صورت گرفت كه در ضمن آن، خانواده برايم وسايلي از قبيل كمپوت، لباسهاي زير و... آوردند. در داخل زندان، وسايل اهدايي را بعد از چهار يا پنج ماه به ما ميدادند. اين ملاقاتها هم فقط براي تحويل وسايل بود و گرنه به آن معنا كه خانوادهام را ببينم، ملاقات نداشتم.
آن موقع اصلا در زندان اوين ملاقات وجود نداشت، تنها يك بار، بعد از هفت يا هشت ماه سپري شدن دوران زندان، در حضور رسولي -بازجوي ساواك- مرا از زندان اوين به قزل قلعه بردند، و آن جا چند دقيقهاي با خانوادهام ملاقات كردم. امكان انجام اين ملاقات هم با پارتي بازيهاي بسيار فراهم آمده بود، چون در اوين ملاقات رسم نبود.»
منبع
«...يك روز ساعت چهار صبح، قبل از آن كه براي نماز بيدار شوم، ناگهان با سر و صدايي از خواب پريدم. يواشكي از پنجره به داخل حياط نگاه كردم؛ ديدم ساواكيها دور تا دور حياط خانه، با مسلسل و يوزي ايستادهاند. به پشت ساختمان رفتم، متاسفانه خانه را طوري ساخته بودند كه اطرافش باز بود و به ساختمانهاي ديگر راه نداشت. ديدم پشت ساختمان را هم محاصره كردهاند. آن موقع به همراه خودم اسلحه نداشتم، تنها يك سيانور داشتم، آن را در دهانم گذاشتم و پس از چند لحظه دستگير شدم.
تمام اين ماجرا يك دقيقه هم طول نكشيد، مرا دستگير كردند و به بيرون از خانه بردند، تمام همسايهها از در خانههايشان بيرون آمدند و با تعجب به من نگاه ميكردند. پس از آن كه مرا دستگير كردند يك بازجويي بدني انجام دادند و از پشت، به دستهايم دستبند زدند و چشمهايم را بستند. ابتدا اسم مرا پرسيدند؛ گفتم: «حميد جهان بين هستم.»، گفتند: «فلان فلان شده، به تو ميفهمانيم كه حميد جهانبين كيست.»
فهميدم قضيه لو رفته. لذا سيانوري را كه در دهانم بود گاز زده و خوردم، بعد زير لب شهادتين را گفتم. سيانور بايد خيلي زود اثر كند، اما چهار- پنج دقيقه گذشت ديدم هيچ خبري نشد! (ظاهراً سيانور فاسد شده بود) براي بازجويي پس دادن هم آمادگي نداشتم، چون قرار ما بر اين بود، وقتي دستگير شديم سيانور بخوريم.
فكر كردم بهترين كار اين است كه بگويم سيانور خوردهام، چون ميدانستم وقتي كسي سيانور مي خورد اينها فوري دست به كار ميشوند و او را به بيمارستان ميرسانند و شيلنگ آب به شكمش ميبندند. مجموع اين كارها هفت- هشت ساعت زمان لازم دارد. از اين رو تصميم گرفتم به آنها بگويم كه سيانور خورده ام، تا مرا به بيمارستان ببرند. با اين حساب، چند ساعت فرصت اماده شدن براي بازجويي پيدا خواهم كرد.
يك بار ديگر شهادتين را با صداي بلند گفتم. آنها تا شهادتين را شنيدند گفتند:«فلان فلان شده چه ميگويي؟» گفتم: «من كارم تمام است، سيانور خوردهام.» ساواكيها يك كتك مفصل به من زدند، بعد به وسيلهي بيسيم با مركز تماس گرفته و مرا به سمت بيمارستان شماره يك ارتش، در انتهاي خيابان عباس آباد-خيابان شهيد بهشتي كنوني- بردند.
مرا در حياط بيمارستان نگه داشتند، من هم خودم را به بيحالي زدم. دو سه دقيقهاي طول كشيد، بعد يك دكتر ارتشي جوان بالاي سرم آوردند، اتفاقا دكتر بدي هم نبود. او پشت پلك چشمم را نگاه كرد و با يك معاينه سطحي گفت: «چيزي نيست، موفق باشي.»
بعد از معاينه فوري مرا به اوين برده و بلافاصله در اتاق بازجويي انداخته و سوالاتشان را شروع كردند. ضمن بازجويي، با كتك زدن سعي مي كردند هرچه بيشتر اطلاعات بگيرند. بازجويان من، عضدي و رسولي بودند. آنها مدت 24 ساعت مرا به تخت بسته و همين طور ميزدند. امكان به دست اوردن اطلاعات از ما مشكل بود، زيرا كار ما يك مقدار پيشرفته بود.
علاوه بر قرارهاي اصلي كه داشتيم، قرارها و علامت هاي قلابي هم ميگذاشتيم. مثلا طرف مقابل، به آنجايي كه من علامت مي دادم نميآمد و خودم از طرف او علامت ميزدم. انجام اين عمل بدين دليل بود كه وقتي دستگير شديم، علايم را نشان بدهيم تا بازجوها قانع شوند. چون ساواك اين علايم و روشها را تقريبا از سال 1350 شناخته بود. از اين رو به محض اين كه كسي را دستگير ميكردند از او علامت تماس، علامت سلامتي، محل قرار و قرارهايش را ميپرسيدند. وقتي قرارها را از ما ميخواستند اگر زود ميگفتيم، ميفهميدند كه قلابي است.لذا بعد از سه يا چهار ساعت كه مرا زدند، اولين قرار علامت تماس و سلامتي را دادم.
بلافاصله از همان اتاق شكنجه بيسيم زدند تا بروند و در مورد صحت و سقم ادعايم تحقيق كنند. مثلاً ميگفتم: «قرارمان 24 ساعته است و من ديروز علامت سلامتي را زدهام» براي آنها توضيح ميدادم كه من چگونه علامت زده و طرف من نيز چگونه علامت مي زند.
ظاهراً از چند روز قبل، آنها مرا تعقيب كرده بودند؛ حدس ميزدم هنگامي كه به خانه پسر عمهام رفتم، خانه توسط ساواك كنترل شده و رد مرا يافته بودند.
خلاصه ساواكيها به سر قرارهاي قلابي رفتند و چيزي دستگيرشان نشد. ساواك در مورد خوردن سيانور توسط من خيلي حساس بود؛ مرا ميزدند تا بگويم چرا سيانور خوردهام؟ گفتم:«قضيه سيانور دروغ بوده، من سيانور نداشتم، خواستم كمي زمان دستگيري طولاني شود تا مجبور نباشم قرارهايم را لو بدهم، بعد كه ديدم شما فهميده ايد مجبور شدم قرارها را لو بدهم».آنها در مرحله اول، قرارها برايشان مهم بود، بعد اسلحه و مهمات، سپس به اطلاعاتي كه داشتيم ميرسيدند.
در خلال بازجويي مجبور شدم يك جايي را در دولت آباد لو بدهم. آن جا وسايل شخصي خودم را گذاشته بودم؛ اين وسايل عبارت بودند از: دو دستگاه «واكي تاكي» و دو قبضه نارنجك دست ساز. وقتي ساواك آنها را كشف كرد چون ميترسيدند اين وسايل تله باشند گفتند: «خودت بايد با ما به آن جا بيايي». مرا به آن جا بردند، و از داخل چاله آن وسايل را در آوردم. اين كار چون ضروري بود، انجام دادم. زيرا در بازجويي، بايد يك چيزهاي به آنها داد تا نشانه صداقت باشد، به اين ترتيب بازجو اطمينان ميكرد كه ما راست ميگوييم. بعد از جلب اعتماد، بايد اطلاعات اصلي را پنهان كرد.
روز سوم، چهارم و پنجم گذشت، ديدم دست بردار نيستند و از من ميخواهند جاهاي بيشتري را لو بدهم. من هم دوباره آن ها را به دولت آباد، بر سر يك سري چاههاي متروكه بردم، در يكي از آن چاهها وسايلي را پنهان كرده بوديم، آن وسايل را ساواك ضبط كرد. بعد آنها را سر چاهاي ديگر بردم، تعداد ده چاه را به اين صورت به آنها نشان دادم ولي آنها چيزي پيدا نكردند و عصباني شدند. همين طور از عصبانيت فحش خواهر و مادر ميدادند. يكي از دلايل عمدهاي كه باعث شد من ساواكيها را بر سر چاهها ببرم، اين بود كه ميخواستم رفقايم بفهمند كه آن جا لو رفته است و ديگر به آن جا نيايند.
البته ما چيز زيادي در دولت آباد نداشتيم، فقط ميترسيدم دوستانم به خاطر پولها بيايند و گير بيفتند.يك هفته به طور مداوم مرا مي زدند، بعد احساس كردند كه قضيه چندان مهم نيست و مساله برايشان عادي شد. بعد از اين كه زنداني شدم، خوشبختانه پس از من كسي لو نرفت. اما كساني كه در اطرافم بودند شناسايي و دستگير كردند. مثلاً آقاي صنعتي را كه نزدش كار مي كردم به زندان اوين آورده، سه- چهار روز كتك زدند. آنها باور نميكردند كه او با ما هيچ رابطهاي ندارد، چرا كه مرا در دكان او ديده و فكر ميكردند با ما رابطه سياسي دارد، لذا چند روز او را كتك مي زدند تا اعتراف كند.
پسر عمهام كه با او تماس گرفته بودم، به آن جا آوردند؛ او هم به هجده ماه زندان محكوم شد. وي فردي سياسي نبود ولي به دليل آن كه مدتي وانت خودش را به من داده بود و در زماني كه من كار نداشتم با آن وانت كار كردم، فكر مي كردند او هم با ما همكاري دارد. لذا او نيز دستگير و محكوم شد.
دوست ديگري داشتم كه فقط يك بار به خانه آنها رفته بودم. ايشان و همسرش را نيز بدون هيچ دليلي گرفته بودند، بدون اين كه حتي از من نيز اطلاعاتي بابت اينها بگيرند. ساواك گمان ميكرد آنها با من همكاري كردهاند.
يكي ديگر از دوستانم نيز كه كليد خانهاش را به من داده بود وقبل از اين كه خانهاي پيدا كنم حدود بيست روز در منزل او ساكن شدم نيز به هجده ماه زندان محكوم كردند.
در مجموع حدود هفت يا هشت روز به طور مستمر از من بازجويي كردند. پس از آن نيز نزديك به دو ماه هم، گاه به گاه از من بازجويي مينمودند. معمولا افراد را وقتي زير بازجويي هستند، در سلول انفرادي نگه ميدارند.
بعد از دو ماه بازجويي من تمام شد، ولي با اين حال مرا حدود بيست ماه در زندان انفرادي نگه داشتند، يعني تا بعد از محاكمه در زندان انفرادي بودم. شايد علتش اين بود كه احساس مي كردند من اطلاعاتي در اختيار دارم و نبايد آن را به بيرون منتقل كنم، يا اگر دلايل ديگري هم براي طولاني بودن دوران زندان انفرادي من وجود داشت نميدانم. معمولا در زندانهاي انفرادي گاهي اوقات يك هم سلولي وجود دارد، اما من ده ماه از اين بيست ماه را كاملا تنها بودم.
يك بار، يك نفر را به عنوان هم سلولي آوردند كه جزو گروهاي چپ بود، او يك بار بازداشت شده، اما بعد آزادش كرده بودند تا ديگران را توسط او شناسايي و دستگير نمايند. شايد علت اين كه او را با من هم سلول كردند، اين بود كه ميخواستند از اين طريق اطلاعاتي از ما به دست بياورند. البته من تقريباً اطلاعات مهمي نداشتم كه به او بدهم. بعدها كه به زندان عمومي آمدم فهميدم كه زنداني ها به او مشكوك هستند و فكر ميكردند او با ساواك همكاري ميكند.
در هر حال از تمام دوران بيست ماهه زندان انفرادي يك سال در اوين و بقيه را در قزل قلعه بودم. زندان اوين شرايط سخت تري داشت؛ در اوين، نه ملاقاتي داشتيم و نه اجازه هواخوري منظم ميدادند. گاهي اوقات تا دو ماه به هواخوري نميرفتم.
در دوران يك ساله زندان اوين با برخي تلاش ها ي كه خانواده ام كردند- من بعدها شنيدم-دو يا سه بار ملاقاتي صورت گرفت كه در ضمن آن، خانواده برايم وسايلي از قبيل كمپوت، لباسهاي زير و... آوردند. در داخل زندان، وسايل اهدايي را بعد از چهار يا پنج ماه به ما ميدادند. اين ملاقاتها هم فقط براي تحويل وسايل بود و گرنه به آن معنا كه خانوادهام را ببينم، ملاقات نداشتم.
آن موقع اصلا در زندان اوين ملاقات وجود نداشت، تنها يك بار، بعد از هفت يا هشت ماه سپري شدن دوران زندان، در حضور رسولي -بازجوي ساواك- مرا از زندان اوين به قزل قلعه بردند، و آن جا چند دقيقهاي با خانوادهام ملاقات كردم. امكان انجام اين ملاقات هم با پارتي بازيهاي بسيار فراهم آمده بود، چون در اوين ملاقات رسم نبود.»
منبع