با مهدي اخوان ثالث

.MosTaFa.

کارشناس تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
خفته

آمد به سوی شهر از آن دور دورها
آشفته حال باد سحرخیز فرودین
گفتی کسی به عمد بر آشفت خکدان
زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین
شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن
همچون تبسمی که کند دختری عفیف
بنیاد زهد و خانه ی تقوا خراب کن
آن اختران چو لشکریان گریخته
هر یک به جد و جهد پی استتار خویش
افشانده موی دخترکی ارمنی به روی
فرمانروا نه عدل ، نه بیداد ، گرگ و میش
سوسو کنان به طول خیابان چراغها
بر تاج تابنک ستونهای مستقیم
چون موج باده پشت بلورین ایغها
یا رقص لاله زار به همراهی نسیم
آمد مرا به گوش غریوی که می کشید
نقاره با تغنی منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است ، کز لحد
سر بر کشیده اند به انگیزه ی معاش
توأم به این سرود پر ابهام مذهبی
در آسمان تیره نعیب غرابها
گفتی ز بس خروش که می آمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز
شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز
بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان
بر هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجیب
وز فرط گرد و خک به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف
چون سنگ کوه ، در قدم چشمه سارها
دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش
راحت غنوده به دامان کهکشان
خوابیده مرد زار و فقیری که جبه اش
غربال بود و هادی غمهای بیکران
کاخی قشنگ ، مظهر بیدادهای شوم
مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع
مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم
چون بره ای که گم شده از گله ای وسیع
از کاخ رفته قهقهه ی شوق تا فلک
چون خنده های باده ز حلقوم کوزه ها
وان ناله های خفته کمک می کند به شک
کاین صوت مرد نیست که آه عجوزه ها
تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند
مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را
وین پرده ی فصیح مجسم عیان کند
دنیای طلم و جور سباع و وحوش را
آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این
این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن
این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین
و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم به روح خفته ی آن مرد بی خبر
تا کی تو خفته ای ؟ بنگر آفتاب زد
بر خیز و مرد باش ، ولیکن حذر ، حذر
زنهار ، بی گدار نباید به آب زد
همدرد من ! عزیز من! ای مرد بینوا
آخر تو نیز زنده ای ، این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش که در این کهن سرا
کاری محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار ، خواب غفلت و بیچارگی بس است
هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آواز چگور

وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
و موجهای زیر و اوج نغمه های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتنک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
این ست
در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
روح کدامین شوربخت دردمند ایا
در آن حصار تنگ زندانیست ؟
با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه ایین ست ؟
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی ، این
روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولنک قرنها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
خواند رثای عهد و ایین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش.
 

d_vasegh

عضو جدید
به سان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کوله بار زاد ره بر دوش
فشرده چوب دست خیزران دمشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در ان مه گون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
ما هم راه خود را میکنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کش نمی خاونی بر آن دیگر

نخستین راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو به باغ و شهر و آبادی

دو دیگر راه نیمش ننگ نیمش نام
اگر سربرکشی غوغا و گر دم درکشی آرام

سه دیگر راه بی برگشت بی بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
... باری ، حکایتی ست
حتی شنیده ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط ،‌پک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیده ام آنجا
باران بال و پر
می بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتی که در افسانه می پرید
هر سو زند صلا
کای هر کئی ! بیا
زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده ام آنجا
چی ؟
لبخند می زنی ؟
من روستاییم ، نفسم پک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
آری ، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست
اما
من خواب دیده ام
تو خواب دیده ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است

گفت و گو - مهدی اخوان ثالث - دیوان آخر شاهنامه
 

p_sh

عضو جدید
به ياد استاد

به ياد استاد

« فروغ فرخزاد »


مقاله ی حاضر از « مجله « ايران آباد » شماره ي هشتم ، آبان ماه 1339 و آرش قديم ، شماره ي فروغ ،13. » انتخاب شده است که متن کامل مقاله عیناً ذکر شده تا وفاداریمان نسبت به فروزغ بزرگ بی خدشه بماند ... که شرایط جامعه امروز بی شباهت به آنروز نیست !!!




آخر شاهنامه نام سومين مجموعه شعريست که مهدي اخوان ثالث (م.اميد) در تابستان سال گذشته منتشر کرده است . تولد اين نوزاد آنچنان آرام و بي سر و صدا بود که توجه منتقدان محترم هنري را ، که مطابق معمول سرگرم دسته بندي و نان قرض دادن به يکديگر بودند، حتي به اندازه ي يک سطر هم جلب نکرد. و تقريباً، جز يکي دو مورد ، هيچ يک از مجلات ماهانه يا غير ماهانه ادبي که در تمام مدت سال گوش خوابانده اند تاببينند در ديار فرنگ چه مي گذرد ، و مثلاً امروز روز تولد يا مرگ کدام نويسنده درجه اول يا درجه سوم است ، که با عجله آگهي تسليت و تبريک را از مجله هاي خارجي ترجمه کنند و به عنوان اخبار ناب هنري در اختيار مردم هنر دوست تهران بگذارند، کوچکترين عکس العملي از خود نشان ندادند . گو اينکه توجه و عکس العمل آنها ، با ماهيت هاي شناخته شده شان، نمي تواند افتخاري براي کسي باشد. و اکنون من که فقط يک خواننده ي ساده هستم ، پس از يکسال، مي خواهم که درباره اين کتاب به گفتگو بپردازم . کار من نقد شعرنيست، من اين کتاب را آنچنان که هست مي نگرم . نه آنچنان که خود مي پسندم .
« آخر شاهنامه » نامي کنايه آميز است . کنايه اي بر آنچه که گذشت ، بر حماسه اي که به آخر رسيد . آشياني که در باد لرزيد. رهروي که جاي قدم هايش را برف ها پوشاندند ، ساعتي که قلب شهري بود و ناگهان از تپيدن ايستاد، و مردي که بر جنازه ي آرزو هايش تنها ماند .
در اين کتاب يک انسان ساده ، که از قلب توده ي مردم برخاسته ، و در قلب توده ي مردم زندگي کرده است ، حسرت و تأسف هاي پنهاني آنها را با صداي بلند تکرار مي کند و سخنانش طنين گريه آلود دارد .
اين کتاب سرگذشت سرگرداني هاي فردي ست که روزگاري غرور و اعتمادش را در کوچه ها فريا مي کرد و اکنون تا نيمه شب سر بر پيشخوان دکه ي مي فروشي مي گذارد و در رخوت مستي ، نا اميدي ها و سرخوردگي هايش را تسکين مي بخشد . در اين کتاب گرايش شاعر بيشتر بسوي مسائل اجتماعي ست و با افسوسي پر شکوه از زوال يک زيبايي شريف و مظلوم و يک حقيقت تهمت خورده و لگد مال شده ياد مي کند . کلمات و تصاوير ، همچون گروهي از عزاداران ، در جاده هاي خاکستري رنگ شعر او بدنبال يکديگر پيش مي آيند و سر بر دريچه ي قلب انسان مي کوبند .
در قطعه ي « نادر يا اسکندر» ، که اولين شعر اين کتاب و ازجمله شعر هاييست که با زندگي عمومي اجتماعي امروز ما رابطه ي مستقيمي دارد ، او با بي اعتمادي و خشم به اطرافش مي نگرد و در يک احساس آزرده و عصباني عقده ي خود را مي گشايد :
نادري پيدا نخواشد ، اميد
کاشکي اسکندري پيدا شود
در قطعات ساعت بزرگ ، گفتگو ، آخر شاهنامه ، پيغام ، برف ، قاصدک و جراحت ، انسان پيوسته اين جريان خشمگين و متنفر و ناباور را احساس مي کند .
در قطعه ي « آخر شاهنامه » ، که يکي از زيبا ترين قطعات اين کتاب و بي گمان يکي از قوي ترين شعر هاييست که از ابتداي پيدايش شعرنو تا بحال سروده شده است ، او حماسه ي قرن ما را مي سرايد. از دنيايي قصه مي گويد که در آن روزها خفقان گرفته ، زندگي له و فاسد شده و خون ها تبخير گشته است . قصه ي تنهايي انسان هايي را مي گويد که علي رغم همه جهش هاي مبهوت کننده ي فکري شان در زمينه هاي مختلف ، با معنويتي حقير و ذليل سر و کاردارند :
هان کجاست
پايتخت اين دژآيين قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدار ماه
ليک بس دور از قرار مهر .
انسان هايي که به فردايشان اميدي ندارند ، تهديد شده و بي اعتمادند و خطوط زندگي شان گويي بر آب ترسيم شده است . انسان هايي که در قلب يکديگر غريبند ، در سرگرداني يکديگر را مي درند و از فرط بيماري به تماشاي اعدام محکومين مي روند .
قرن خون آشام
قرن وحشتناکتر پيغام
کاندر آن با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي
چار رکن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي آشوبند .
او در فراموشي خواب مانندي که چون طغيان آب سراسر انديشه اش را فرا مي گيرد با نگاهي مجذوب و سحر شده در زيبايي هاي گذشته ، که اکنون بي حرمت و لگد مال شده اند ، خيره مي شود و با غروري ساده لوح و خوشبين که حاصل آن خيرگيست ، ناگهان فرياد مي کشد :
ما براي فتح سوی پايتخت قرن مي آييم
ما
فاتحان قلعه هاي فتح تاريخيم
شاهدان شوکت هر قرن
ما
يادگار عصمت غمگين اعصاريم
و سر انجام در سردي و تاريکي محيطش ، که از لاشه و زباله انباشته شده است ، چشم مي گشايد و بن بست را مي بيند ، اکنون ديگر «فتح» آن معناي پير و کهنه ي خود را از دست داده است ، يک قلب را نمي توان چون طعمه اي در ميان صدها هزار قلب تقسيم کرد . با يک قلب نمي توان براي صدها هزار قلب بي پناه و سرگردان خوشبختي و آرامش خريد . او چنگش را که آواز فتح مي خواند سر زنش مي کند و به تسليم و خاموشي مي گرايد :
اي پريشانگوي مسکين، پرده ديگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مرد مرد او مرد
داستاد پور فرخزاد را سر کن .
پيغام ،گفتگو، قاصدک ، برف و جراحت ، باز گو کننده ي اين تسليم درد آلودند . انديشه ي او چون خوابگردان در سايه هاي عطر آگين بهاري دور و متروک سير مي کند ، اما او موجودي بازگشته و در بن بست نشسته است . او ديگر سر جستجو ندارد ، زيرا که راه ها هر يک به سرابي منتهي شدند و درخشش هاي مبهم سيلاب نوري بدنبال نداشتند :
اي بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستا هاي دگر بگذر
بر بيابان غريب من
منگر و منگر .
 
آخرین ویرایش:

.MosTaFa.

کارشناس تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
اظهار نظر اخوان در مورد فروغ

حقیقتش اینست که من هیچ عقیده خاصی درباره فروغ فرخزاد ندارم.او زنی معترض به ستمی که بر زنان می رفت بود. او می خواست به ظلمی که به نیمی از افراد جامعه می شد اعتراض کند. این ها را در کتابهایش می توانیم ببینیم، از اسیر گرفته تا دیوار و زندگی و طرز فکر خیامیش را در عصیان.بعد هم که خواست اسلوب و کار تازه ای را ارائه دهد بسیار لطیف و پر شور و حال شعر می گفت و از زنان جالب و خوب روزگار ما بود.البته هر کس در جوانیش این سو و آن سو چمیدنهایی دارد و تلو تلو خوردنهایی که فروغ هم داشت.من نمی خواهم از او به عنوان یک زن مقدس سخنی بگویم.او شاعر خوبی بود.به خصوص شعرهای آخرش بسیار لطیف و پرشور و حال بود. شعر ناب و نجیب بود.

از کتاب صدای حیرت بیدار- گفتگوهای مهدی اخوان ثالث- صفحه 419
 

p_sh

عضو جدید
**روشنی**

ای شده چون سنگ سیاهی صبور
پیش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاریکی جاویدگر
خانه به روی همه سوگندها
من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟
دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت این لرزش و این اضطراب
زنده تر از این تپش گرم تو
عشق ندیده ست و نبیند دگر
پکتر از آه تو پروانه ای
بر گل یادی ننشیند دگر
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اين يکي از شعرهاي پر احساس و زيباي اخوان است... براي نخستين بار، سال‌ها پيش با صداي محزون "فروغ" با آن مواجهه شدم:

اي تکيه‌گاه و پناهِ
زيباترين لحظه‌هاي
پر عصمت و پر شکوهِ
تنهايي و خلوت من!

اي شط شيرين پر شوکت من!
اي با من گشته بسيار،
در کوچه‌هاي بزرگ نجابت
ظاهر نه بن‌بست عابر فريبنده استجابت
در کوچه‌هاي سرور و غم راستيني که‌مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهايت

در کوچه‌باغ گل سرخ شرمم
در کوچه‌هاي نوازش
در کوچه‌هاي چه شب‌هاي بسيار،
تا ساحل سيمگون سحرگاه رفتن.
در کوچه‌هاي مه‌آلود بس گفت‌وگوها
بي‌هيچ از لذت خواب گفتن.

در کوچه‌هاي نجيب غزل‌ها که چشم تو مي‌خواند،
گهگاه اگر از سخن باز مي‌ماند
افسون پاک منش پيش مي‌راند.

اي شط پرشوکت هرچه زيبايي پاک!
اي شط زيباي پرشوکت من!
اي رفته تا دوردستان!
آن‌جا بگو تا کدامين ستاره‌ست
روشن‌ترين هم‌نشين شب غربت تو؟
اي هم‌نشين قديم شب غربت من!

اي تکيه‌گاه و پناهِ
غمگين‌ترين لحظه‌هاي کنون بي‌نگاهت تهي‌مانده از نور،
در کوچه‌باغ گل تيره و تلخ اندوه،
در کوچه‌هاي چه شب‌ها که اکنون همه کور.
آن‌جا بگو تا کدامين ستاره‌ست
که شب‌فروز تو خورشيد پاره‌ست
 
آخرین ویرایش:

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه آرزوها

درآمد

چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم
چها كه می بینم و باور ندارم
چها ،‌چها ، چها ، كه می بینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید
گو در آید ، در آید
كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم كه یاور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم كه سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها كه داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا كزین بستر دیگر ، سر بر نداریم
برگشت
در این غم ، چون شمع ماتم
عجب كه از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها كه می بینم و باور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاصدك

قاصدك هان چه خبر آوردی
از كجا وز كه خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیارو دیاری
باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك در دل من همه كورند و كرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو دروغ
كه فریبی تو فریب
قاصدك هان ولی آخر ای وای
راستی آیا رفتی با باد
با توام آی
كجا رفتی آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاكستر گرمی جایی
در اُجاقی طمع شعله نمی بندم
خردك شرری هست هنوز
قاصدك ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم
سبز - مهدی اخوان ثالث - دیوان از این روستا
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ من / دفتر شعر "زمستان"

باغ من / دفتر شعر "زمستان"

برای شنیدن این شعر با صدای خود استاد اخوان اینجا رو کلیک کنید:gol:


متن شعر:
:gol:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش

باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو بريد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي‌خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي‌برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز
:gol:


(این شعرو خیلی دوست دارم...خیلی قشنگه)
 

p_sh

عضو جدید
پند
بخز در لکت ای حیوان ! که سرما
نهانی دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
که بیرون برف و باران و تگرگ است
نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه
چه خالی مانده سفره ی جو کناران
هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست
ازین بیراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود برهم گذاری
نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است
همه گرگند و بیمار و گرسنه
بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است
ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟
خدنگ ظالم سیراب از زهر
بیا تا زیر سقف می گریزیم
چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و کولک
زمان را با زمین گویی نبرد است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است

 

p_sh

عضو جدید
سلام به همه ي دوستان گلم كه تو قشنگتر كردن اين تاپيك به من كمك ميكنن،دستتون درد نكنه ...
ليست شعر هاي گذاشته شده در اين تاپيك تابه امروز:
لحظه ي ديدار_اب و اتش_مسيحا_لحظه_قصه اي از شب_اندوه_پند
بيمارم_اواز چگو_خفته_راستي اي واي ايا_ابي_سبوي تشنه_فرياد
زمستان_نماز_پرستار_ونه هيچ_در ميكده_باغ من_از تهي سرشار
زندگي_روشني_داوري_باري حكايتي است_چه ارزوها_قاصدك
سه شب نخستين_اي تكيه گاه و پناه_چه ارزوها_بي دل_پيغام
پاسخ
و چند تا ديگه كه اسم نداشتند منم متاسفانه اسماشونو نمي دونستم ،لطفا اگه براتون امكان داشت هر شعري كه مي گذارين ،اسمشم بنويسيد...
بازم ممنون
 
آخرین ویرایش:

Sharif_

مدیر بازنشسته
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست

بی دل - مهدی اخوان ثالث - دیوان آخر شاهنامه
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيغام / دفتر شعر "آخر شاهنامه"

پيغام / دفتر شعر "آخر شاهنامه"

برای شنیدن این شعر با صدای خود استاد اخوان ثالث اینجا کلیک کنید:gol:
متن شعر:

چون درختي در صميم سرد و بي ابر زمستاني

هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود
هر چه ياد و يادگارم بود
ريخته ست
چون درختي در زمستانم
بي كه پندارد بهاري بود و خواهد بود
ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوري
در چنين عرياني انبوهم آيا لانه خواهد بست ؟
ديگر آيا زخمه هاي هيچ پيرايش
با اميد روزهاي سبز آينده
خواهدم اين سوي و آن سو خست ؟
چون درختي اندر اقصاي زمستانم
ريخته ديري ست
هر چه بودم ياد و بودم برگ
ياد با نرمك نسيمي چون نماز شعله ي بيمار لرزيدن
برگ چونان صخره ي كري نلرزيدن
ياد رنج از دستهاي منتظر بردن
برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن

اي بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهاي دگربگذر
هرگز و هرگز
بربيابان غريب من
منگر و منگر

سايه ي نمناك و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر
بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو
تكمه ي سبزي برويد باز، بر پيراهن خشك و كبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناك اندهان ماند سرود من
:gol:
 
آخرین ویرایش:

p_sh

عضو جدید
چه مي كني؟

چه مي كني؟

پاسخ
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
درین پلید دخمه ها
سیاهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم


 
آخرین ویرایش:

d_vasegh

عضو جدید
تازگی ها

تازگی ها

تازگی ها دل امید شدست
نق نقو بچه ننگی که مپرس

میکند فکر محالی که مگو
میزند حرف جفنگی که مپرس

قصه این است که او دیده به ده
از بتان شهر فرنگی که مپرس

دارد این مردک همسایه ما
دختر زبر و زرنگی که مپرس

روستایی صنمی خوش پر و پا
آفت زبر و زرنگی که مپرس

بینم از رخنه دیوار او را
روز و شب با دل تنگی که مپرس
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمستان/ از دفتر شعر "زمستان"

زمستان/ از دفتر شعر "زمستان"

:gol:برای شنیدن قسمت اوله این شعر که با شماره "1" مشخص شده با صدای خود استاد اخوان ثالث اینجا رو کلیک کنید:gol:
:gol:برای شنیدن قسمت دومه این شعر که با شماره "2" مشخص شده با صدای خود استاد اخوان ثالثhttp://greenpoems.50webs.com/Akhavan/I1.wma اینجا رو کلیک کنید:gol:

:gol:
1:
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟

مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم، دشنام پس آفرينش، نغمه‌ي ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم

:gol:
2:حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي‌لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
:gol:
____ ____ ____ ____ ____ ____ ____
دوستان میدونم این شعر قبلا توسط دوستان دیگر قرار داده شده ...فقط برای اینکه میخواستم همراه با صدای ایشون متن شعر رو هم داشته باشید متن رو هم گذاشتم
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشنک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت
ناژو - مهدی اخوان ثالث - دیوان آخر شاهنامه
 
  • Like
واکنش ها: p_sh

p_sh

عضو جدید
جرقه
به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
درین تاریک شب ، با این خمار و خسته جانیها
خوش اید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری

 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقد و بررسي شعر «باغ من» از اخوان ثالث

نقد و بررسي شعر «باغ من» از اخوان ثالث

1. قافية شعر
شعر چندان طولاني نيست و تنها در پنج بند چهار مصراعي سروده شده و از اين جهت كوتاهتر از «زمستان» است «زمستان 38 مصراع دارد و «باغ من» بيست مصراع)1. تفاوت ديگر آن با «زمستان» در اين است كه «باغ من» قافية اصلي ندارد و هيچ واژهاي بندهاي پنجگانة شعر را به لحاظ موسيقايي به هم مرتبط نميسازد. تنها رابط بندها موضوع شعر و ارتباط معنوي اجزاي آن است.
گذشته از تفاوتهاي ذكرشده، در اين شعر شباهت جالبي نيز با «زمستان» ديده مي شود كه اتفاقاً آن هم در قافيه شعر است: در «زمستان» موضوع شعر فصل چهارم سال است؛ شاعر صبحگاهي سرد از آن روزهاي سرد ديماه از خانه بيرون ميزند. ناگهان بادي سرد و گزنده به صورتش ميخورد . بياختيار با خود ميگويد: زمستان است. سپس طرحي ميريزد براي سرودن شعري زمستاني. در اين طراحي هوشمندانه قافية شعر از موضوع آن گرفته ميشود. موضوع شعر زمستان است، ضربآهنگ قافيهها را هم زمستان تعيين ميكند:
سلامت را نميخواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است...
و بعد : لغزان است / سوزان است /.... دندان است/ پنهان است / يكسان است/ زمستان است.
بدين ترتيب آخرين مصراع شعر هم قافيهي اصلي شعر است و هم موضوع آن و چه پايانبندي زيبايي!
در شعر «باغ من» نيز انتخاب قافيه روندي مشابه داشته است. موضوع شعر توصيف باغي است در پاييز؛ فصلي كه همة دوستان باغ آن را ترك كردهاند و تنهايش گذاشتهاند اما اين شاعر جوانمردانه به سراغش ميرود و يادش را جاودان ميسازد. در طرحي كاملاً شبيه به «زمستان» آخرين مصراع شعر (پادشاه فصلها پاييز) هم موضوع شعر است و هم قافية آن. اگر شعر «باغ من» قافية اصلي هم ميداشت بيگمان واژة پاييز الگوي قافيه قرار ميگرفت و كلماتي چون: لبريز، پاليز، انگيز و امثال آنها در جايگاه قافيه قرار ميگرفتند.
شعر «باغ من» قافية اصلي(بيروني، كناري) ندارد اما در هر بند قافية اختصاصي ديده ميشود. اين قوافي فرعي (دروني، مياني) چنيناند:
بند اول: نمناكش / غمناكش ( در مصراعهاي دوم و چهارم)
بند دوم: سرودش باد/ پودش باد (در مصراعهاي اول و چهارم)
بند سوم: رهگذاري نيست / بهاري نيست (در مصراعهاي دوم و چهارم)
بند چهارم: نميرويد/ ميگويد ( در مصراعهاي دوم و چهارم)
بند پنجم: اشكآميز/ پاييز (در مصراعهاي دوم و چهارم)2
انتخاب قافيه بر اساس موضوع3 و تم اصلي شعر در ادب كلاسيك فارسي هم سابقه دارد كه ذيلاً به دو مورد از آن اشاره ميشود:
حافظ (792 ـ ؟ هـ.ق.) در غزلي كه از نظر پيوستگي در محور عمودي از غزليات مثالزدني اوست به توصيف مجلس بزم حاجي قوام4 از رجال عهد شاه شيخ ابواسحاق پرداخته و قافية غزل را بر واژگاني قرار داده كه در پايان آن بتواند نام حاجي قوام را بياورد. مطلع غزل چنين است:
عشقبازيّ و جـــوانيّ و شراب لعل فام مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام
(ديوان حافظ، 1367: 258)
و قوافي ابيات بعد: نيكنام / ماه تمام / دارالسلام/ دوستكام/ خام / دام؛ تا اينكه در پايان غزل ميرسيم به بيت زير:
نكتهداني بذلهگو چون حافظ شيرينسخن
بخششآموزي جهان افروز چون حاجي قوام
نيز در همين زمينه نگاه كنيد به غزلي ديگر به مطلع:
ساقي به نور باده بر افروز جــــام مـــــا
مطرب بگو، كه كار جهان شد به كام ما
(همان: 102)
خاقاني شرواني ( 595 ـ 520 هـ . ق. ) قصيدهاي دارد در سوگ امام محمدبن يحيي، فقيه شافعيمذهب نيشابور، كه در فتنة غز كشته شد. غزها براي كشتن مخالفان خود خاك در دهان آنها ميريختند تا خفه شوند. محمد يحيي هم به همين شكل كشته شد. خاقاني در اين سوگسرود واژة خاك را از متن حادثة قتل محمد يحيي برگزيده و به عنوان رديف در كنار قافية قصيدة خود نشانده است. مطلع قصيده چنين است:
ناورد5 محنت است در اين تنگناي خاك
محنـت براي مردم و مردم براي خـــــاك
(ديوان خاقاني، 1368: 237 )
در ابيات 28 و 29 قصيده ميگويد:
ديد آسمان كه در دهنش خـاك مـيكنند
و آگاه بُد كه نيست دهانش سزاي خاك
اي خاك بر سرِ فـلك! آخر چـرا نگفـت اين چشمة حيات مسازيد جاي خاك
منوچهري دامغاني (432 ـ ؟ هـ . ق.) در اين زمينه دقت و مهارت كمنظيري دارد و شايد اخوان اين شگرد را از او آموخته باشد.
2. موضوع شعر و تأثيرپذيري اخوان در اين زمينه
در شعر كلاسيك فارسي شاعران بيشتر به توصيف بهار پرداختهاند و وصف پاييز يا زمستان و حتي تابستان در اشعار آنان نمونههاي كمتري دارد و در اين ميان منوچهري در سرودن خزانيه چهرة برجسته و صداي متمايز آن دورانهاست و بعيد نيست كه اخوان از اين جهت نيز وامدار او باشد.
شاعر ديگري كه ميتوان در اين زمينه او را الهامبخش اخوان شمرد، سياوش كسرايي (1375 ـ 1305 هـ ش.) است. كسرايي شعري دارد در قالب آزاد (نيمايي) به نام «پاييزِ درو» كه در ديماه سال 1333 سروده شده، يك سال پيش از «زمستان» اخوان و دو سال پيش از «باغ من»؛ و جالب اينجاست كه «پاييز» كسرايي چند هفته پس از پايان فصل پاييز سروده شده ولي پاييز اخوان (باغِ من) در خردادماه سال 1335، يعني زماني كه هيچگونه مناسبت فصلي ندارد. مگر اينكه بگوييم اخوان طرح شعر خود را در پاييز 1334 ريخته و در بهار سال بعد آن را كامل كرده است.
كسرايي در «پاييز درو» واژههايي به كار برده كه موسيقي آنها تداعيكننده و يادآور پاييز است. واژگان و تركيباتي از قبيل: برگريز، گريز، واريز، برفريز، آويز ، عزيز و غمانگيز.
پاييز برگريزِ گريزان ز ماه و سال (كسرايي، 1378: 28)
واريزِ ابرهاي تو در شامگاه سرخ (پيشين: 28)
فرداي برفريز (همان: 28)
آويزهاي غمزدة برگهاي خيس (همان: 30)
...ليكن در اين زمان
بيمرد ماندهاي پاييز
اي بيوة عزيز غمانگيزِ مهربان (همان: 31)
اخوان از اين عناصر موسيقايي شعر كسرايي چشمپوشي كرده ولي تركيبات و تعبيراتي از آن را در هر دو شعر خود يعني «زمستان» و «باغ من» به كار برده است:
I. كسرايي در «پاييز درو» از «تابوتهاي گل» سخن ميگويد و اخوان از «تابوت پستِ خاك» كه مرگجاي ميوههاست و «تابوت ستبرِ ظلمت» كه در شعر «زمستان»، مدفن خورشيد است.
II. تابوتهاي گل....
با رنگ سرخ خون
بر خاك خشك ريخت. (كسرايي : 29)
باغ بيبرگي
خندهاش خوني است اشكآميز ( اخوان: 153)
آيا اين «خونِ اشكآميز» در شعر اخوان، همان گلبرگهاي سرخ و خونرنگي نيست كه پاييز بر خاكِ خشكِ باغ ريخته است؟
.III قنديلهاي يخ ( كسرايي: 29)
قنديلِ سپهرِ تنگميدان (اخوان: 99)
IV. در اين شب سياه كه غم بسته راهِ ديد. (كسرايي: 30)
نفس كز گرمگاه سينه ميآيد برون، ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت. (اخوان: 97)
V. چون شد كه دست هست و كسي نيست دسترس؟ (كسرايي: 30)
و گر دست محبت سوي كس يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است. (اخوان: 97)
VI. باغ ما (كسرايي: 30)
باغ من (اخوان: 152)
VII. دمسردي نسيم تو در باغهاي لخت (كسرايي: 29)
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولاي عريانيست. (اخوان: 152)
VIII. كسرايي در «پاييز درو» سه بار واژة «اميد» را به كار برده است:
ـ واريزِ قصرهاي ابرِ تو در شامگاه سرخ
نقش اميدهاي به آتش نشسته است.
ـ كو كهكشان سنگفرش تا مشرق اميد؟
ـ چوگان فتح را اميد بُرد هست.
شايد براي عموم خوانندگان، اميد، واژهاي باشد همچون هزاران واژة ديگر، معمولي و بي حس و حال؛ اما براي اخوان كه «اميد» نام هنري و شعري اوست اين واژه رايحهاي آشنا، جذاب و دلنشين دارد، بهخصوص كه او ميتواند «اميدهاي به آتش نشسته» را، به يك اعتبار، تصويري از خودش بپندارد. اگر چنين باشد، شايد اخوان بارها و بارها «پاييز درو» را خوانده باشد، آنقدر كه از آن متأثر و ملهم شده است و البته حاصل كار او از نظر انسجام و پختگي بر پاييز كسرايي برتري دارد.
در مقايسه بين پاييز كسرايي و دو سرودة اخوان (زمستان و باغِ من) حقيقتي ديگر هم روشن ميشود و آن تفاوتي است كه در بيانِ حماسي اخوان و سبك تغزلي كسرايي ديده ميشود. كسرايي حتي وقتي ميخواهد شعر حماسي بسرايد به سوي تغزل ميلغزد و بر عكس او، اخوان در تغزلهايش هم حماسهسرا است. كسرايي در پايان «پاييز درو» چنين تصويري از پاييز ارائه ميدهد:
بيمرد ماندهاي پاييز
اي بيوة عزيزِ غمانگيزِ مهربان
و اخوان ميسرايد:
جاودان بر اسب يالافشان زردش ميچمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز.
كسرايي: چون شد كه بوسه هست و لب بوسهخواه نيست؟
اخوان: كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
3. تصاوير و جنبههاي بلاغي شعر
در دو مصراع آغازين شعر تشخيص (personification) به شكل بازري جلب توجه ميكند: ابر... آسمان ... را در آغوش گرفته است. ابري كه در فصل سرما پوستيني هم به تن دارد.
در بند اول به جز انسان انگاشتن ابر، از سكوت باغ هم به گونهاي سخن ميرود كه انگار باغ نيز شخصيت انساني دارد. صفت «غمناك» اين تصور را تقويت ميكند.
در بند دوم باران به ساز باغ و باد به سرود او تشبيه شده است. هر دو تشبيه مجمل و مؤكّدند. برخورد قطرههاي باران با شاخههاي درختان و برگهاي كف باغ به صداي ساز مانند شده و صداي زوزهمانندي كه با عبور باد از لابهلاي شاخهها ايجاد ميشود، سرودخواني پنداشته شده است. در ادامه، تصوير ارائهشده از باغ دقيقتر و كاملتر ميشود: باغ چه لباسي پوشيده و اين لباس چه رنگ است؟ شولاي عرياني.
تركيب «شولاي عرياني» از نظر گزينش واژه ساختة اخوان است اما به لحاظ معنايي و نحوي تركيبي است كهن با كاربرد فراوان، به ويژه در متون عرفاني و ظاهراً نخستين بار سنايي (529 ـ 467 هـ .ق ) آن را به كار برده است:
عشق، گوينـــدة نهان سخن است عشـــــق پوشندة برهنه تن است
(سنايي، 1359: 323)
تركيبات متناقض(paradoxical) در شعر اخوان بسامد قابل توجهي دارد و شايد اخوان در اين زمينه از ادبيات عرفاني فارسي و بهخصوص شعر سنايي تأثير پذيرفته باشد. چون سنايي در ساخت تركيبات متناقض، مثل بسياري شيوههاي شعري ديگر، پيشتاز و آغازگر است و اين مقوله از ويژگيهاي مهم سبك وي محسوب ميشود. البته تأثيرپذيرياخوان از ناصرخسرو(481 ـ 394 هـ .ق) هم محتمل است، چون هموست كه ستيز ناسازها را به عنوان يك اصل در ادبيات تعليمي فارسي به يادگار گذاشته است.
«تصويرهاي پارادوكسي را در شعر فارسي، در همة ادوار، ميتوان يافت. در دورههاي نخستين اندك و ساده است و در دورة گسترش عرفان به ويژه در ادبيات مغانه (شطحيات صوفيه چه در نظم و چه در نثر) نمونههاي بسيار دارد و با اين همه در شعر سبك هندي بسامد اين نوع تصوير از آن هم بالاتر ميرود و در ميان شاعران سبك هندي، بيدل بيشترين نمونههاي اينگونه تصويرها را ارائه ميكند:
ـ غير عرياني لباسي نيست تا پوشد كسي
از خجالت چون صدا در خويش پنهانيم ما ...
ـ جامة عرياني ما را گريبان دار كرد ...
ـ شعله، جامهاي دارد از برهنهدوشيها ...
ـ ز تشريف جهان ، بيدل! به عرياني قناعت كن...
(شفيعي كدكني، 1368، ص 58 ـ 57 )
در زير چند نمونه از تركيبات پارادوكسي اخوان نقل ميشود:
ـ از تهي سرشار/ جويبار لحظهها جاري است. (آخر شاهنامه، ص31)
ـ ... با شبان روشنش چون روز
روزهاي تنگ و تارش چون شب اندر قعر افسانه. (پيشين: 80)
ـ عريانيِ انبوه (همان: 107)
ـ باد ، چونان آمري مأمور و ناپيدا ( همان : 109)
ـ دوزخ اما سرد
آيا باغ به جز اين برهنگي كه فعلاً پوشش اوست جامة ديگري هم دارد؟ آري «شعلة زر تار پود»: برگهاي زرد پاييزي يا انوار طلايي خورشيد؛ پوششي كه خود عين عرياني است.
در بند سوم در عبارت «باغ ... چشم در راه ... نيست» مجاز عقلي به كار رفته است چون فعل چشم در (به) راه بودن به فاعل غيرحقيقي نسبت داده شده. اين مورد به تشخيص هم البته نزديك است.
«برگ لبخند» در بند چهارم تشبيه بليغ است (مجمل و مؤكّد). اينجا هم با تشخيص روبهرو هستيم: باغ چشم دارد، در چهرهاش خبري از لبخند نيست و داستان .... ميگويد.
در بند پنجم تعبير «خندهاش خوني است اشكآميز» كنايهاي است كه نهايت غمگيني و درماندگي باغ را ميرساند. اخوان به جاي تعبير معمول اشك خونآلود، خون اشكآميز به كار برده تا تأكيد بيشتري بر خونين بودن بشود. در اين تعبير پارادوكس هم هست، چون خنديدن و خون گريستن به طور منطقي و طبيعي قابل جمع نيستند.
در همين بند در تصويري بسيار بديع برگهاي زردي كه با باد به اينسو و آنسو حركت ميكنند به اسبي زرد با يالهاي بلند تشبيه شده است. وجه شبه تركيبي است از رنگ و حركت و تشبيه، مركب است. البته شاعر با حذف مشبه، تشبيه را به استعاره تبديل كرده است.
آخرين تصوير، تشبيه پاييز است به پادشاه؛ پادشاهي كه سوار بر اسبش آرامآرام و به طور دائم در باغ حركت ميكند (تشبيه بليغ و مركب). نيز «چميدن» كنايه است از راه رفتن با ناز و تبختر يا كبر و غرور شاهانه.
4. زبان
در بررسي شعر از منظر زباني وجود و حضور تركيبات نو جلب توجه ميكند:
پوستين سرد نمناك/ باغ بي برگي/ سكوت پاك غمناك/ شولاي عرياني/ شعلة زر تار پود/ باغ نوميدان / تابوت پست خاك / پادشاه فصلها
از همين منظر، آركائيسم (باستانگرايي) زباني شعر نيز از دو جنبة واژگاني و نحوي بررسي ميشود:
الف) باستانگرايي نحوي (استفاده از ساختارهاي دستوري كهن):
مصراع «ور جز اينش جامهاي بايد» ساختاري قديمي دارد؛ اضافه كردن «ش» به ضمير اشاره «اين» كه در اصل مضافاليه «جامه» است و استعمال «بايد» در نقش فعل سوم شخص مفرد از مصدر بايستن، هر دو از كاربردهاي متداول در شعر سبك خراساني است.
ب) باستانگرايي واژگاني(كاربرد واژههاي كهن و خارج از نُرم زبان امروزي):
جامه، شولا، گو( به جاي بگو)، ور(واگر)، سر به گردونساي، اينك، پست (به معني پايين) و ميچمد از مصدر چميدن به معناي راه رفتن به آرامي.
5. انسجام در محور عمودي
در ابتداي سخن، در بحث از قافية اين شعر و نيز شعر «زمستان» گفته شد كه شاعر در طرحي هوشمندانه بين موضوع شعر و قافية آن وحدت و انسجام ايجاد كرده است. اين سخن بدين معناست كه در شعر اخوان قافيه بر كلام تحميل نشده و بربسته نيست، بررُسته و برآمده از متن شعر و بلكه خودِ شعر است. اين اتحاد و انسجام بين فرم و محتوا به قافية شعر منحصر نميشود و در صورتهاي خيالي اثر نيز ديده ميشود. شاعر در هر پاره از شعر تصويري تازه پيش روي خواننده قرار ميدهد و اين تصاوير بهرغم تنوّع و تكثّري كه دارند در نهايت پيكرهاي واحد را، كه همان باغ بيبرگي است، به تماشا ميگذارند.
از طرفي رويكرد شاعر در استخدام واژگان و ساختارهاي دستوري كهن در كنار تركيبات نو و امروزين يعني تلفيق كهنه و نو، كه در اغلب اشعار او ديده ميشود، در شعر «باغ من» علاوه بر آشناييزدايي، نمودِ زيباشناختي ديگري هم پيدا كرده است، چون همانطور كه شعر «باغ من» تلفيقي است از واژگان كهنه و نو، باغ خزانزده هم تركيبي است از برگهاي كهنه و رنگهاي نو.
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
6. گزارش شعر
اكنون در اين بخش پس از نقل هر بند از شعر به گزارش آن ميپردازيم:
بند اول:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بيبرگي، روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.
ابر با آن پوستين سرد و نمناكي كه پوشيده، آسمان باغ را تنگ در آغوش گرفته است. باغ بيبرگي با سكوت پاك و غمگينانة خود روز و شب تنهاست.
بند دوم:
ساز او باران ، سرودش باد
جامهاش شولاي عريانيست
ور جز اينش جامهاي بايد،
بافته بس شعلة زر تار پودش باد.
(در بهار و تابستان مهمانان زيادي براي تفريح و تفرّج به باغ ميآمدند. ساز ميزدند و سرود ميخواندند و پرندگان نيز نغمههاي شاد و دلانگيز سر ميدادند. ولي حالا هيچ كدام نيستند؛) در پاييز باران در باغ ساز ميزند و باد سرود ميخواند.
(در بهار باغ جامهاي سبز با نقشهاي رنگارنگ و شاد پوشيده بود ولي) اكنون در پاييز باغ كاملاً برهنه است و اگر جز برهنگي لباس ديگري لازم داشته باشد، باد از اشعههاي زرين خورشيد (يا برگهاي زرد) جامهاي زربافت بر قامت او پوشانده است.
بند سوم:
گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا كه خواهد يا نميخواهد،
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.
هر گونه گل و گياه در هر جاي باغ برويد يا نرويد ديگر مهم نيست چون نه باغباني هست كه به آنها رسيدگي كند و نه كسي براي تماشاي آنها به باغ ميآيد. اين باغ را آنقدر نوميدي فرا گرفته كه ديگر حتي منتظر آمدن بهار هم نيست. (ديگر اميدي به آمدن بهار ندارد، چشم به راه بهار نيست.)
بند چهارم:
گر ز چشمش پرتوِ گرمي نميتابد،
ور به رويش برگِ لبخندي نميرويد؛
باغ بيبرگي كه ميگويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوههاي سر به گردونسايِ اينك خفته درتابوت پست خاك ميگويد.



اگر چشمان باغ نور و فروغ و گرمايي ندارد و اگر برگها مثل لبخندي بر چهرهي باغ جلوهگر نميشوند، با اين همه باغ بيبرگي زيباست. او از سرگذشت ميوههايي سخن ميگويد كه در تابستان بر بلنداي درختان سر به آسمان ميساييدند ولي اكنون در اين پايين (در كف باغ) زير خاك آرميدهاند.
بند پنجم:
باغبي برگي
خنده اش خوني است اشكآميز
جاودان بر اسبِ يالافشانِ زردش ميچمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز.
باغ خزانزده به جاي آن لبخندهاي شاد و شيرين، اشك و خون بر چهره دارد و پاييز پادشاه فصلها در حالي كه بر اسب يالافشان زردش سوار است به آرامي و به طور پيوسته در باغ ميگردد.



7 . نمادهاي شعر
بحث پيرامون عوامل اجتماعي، سياسي و فرهنگي عصر شاعر كه او را در خزان و زمستان روحي فرو برده مجال ديگري ميطلبد، اما عجالتاً به اين نكته اشاره ميشود كه شاعر اين باغ را رمز و نمادي از كل كشور گرفته و عنوان شعر را «باغ من» گذاشته تا سرنخ و كليدي باشد براي خوانندة هوشمندي كه از پوستة شعر به مغز آن راه مييابد. از اين زاويه فضاي مملو از غم، نااميدي، تنهايي و حسرتي كه در باغ سايه افكنده بيانگر اوضاع كشور در دو سه سالي است كه از كودتا ميگذرد6. بر اين اساس رمزگشايي شعر به قرار زير است:
باغ: كشور، شهر و ديار، خانه
باغبان: حامي، راهنما
رهگذار: همراه، يار و ياور، همرزم
بهار: شكست استبداد، سقوط سلطنت، آزادي
ميوهها: مبارزان شهيد، آزاديخواهان زنداني
پاييز: حكومت مستبد، خفقان، كشتار و خونريزي
اسب زرد: ارتش
در متون سمبليك همواره دو يا چند طيف معنايي در كنار هم حضور دارند و هر چند اين حضورِ همزمان با شدت و ضعف كم و بيش همراه است اما هيچگاه اراده كردن يك معنا مستلزم نفي و طرد معاني ديگر نيست. در حقيقت دو عامل شرايط زماني و پسندِ خوانندگان باعث تقديم يا ترجيح يك معنا در دورهاي خاص ميشود و چون اين دو عامل پايدار نيستند، همواره و براي همگان دريافتهاي متفاوت از يك متن ادبي ممكن و متصور است.
در شعر «باغ من» اخوان پاييز را در چند نما يا چند لاية معنايي7 به تماشا ميگذارد:
اول پاييز با تمام زيباييهايي كه به وسيلة تغيير رنگ و فضا در باغ ميآفريند؛ ابر پاييزي آسمان باغ را پوشانده است و در زمينش خلوتي پاك و معصومانه جريان دارد. تنهايي و سكوتش غمانگيز است. سكوتي كه گهگاه با بارش باران و يا وزش باد در هم ميريزد. گويي باد و باران براي باغ ساز ميزنند و سرود ميخوانند تا در اين ايام عسرت اندكي از اندوه او بكاهند.
نماي دوم پاييزي است كه باغ را از آنچه داشته محروم ميكند، برگ و بار و بهارش را ميگيرد، رهگذرانش را ميراند، ميوههايش را ميريزد وخندهاي تلخ، آميخته با اشك و خون بر چهرهاش مينشاند.
سوم حكومت استبدادپيشهاي كه شادي و آزادي را از مردم گرفته و اصحاب فكر و قلم را به حبس، هجرت و هلاكت كشانده است. جامعه در سيطرة اين پاييز، كه هميشگي مينمايد8 ، نشاط و بالندگي خود را از دست داده است و در حسرت و حرمان روزگار ميگذراند.
و نماي چهارم قابي است خالي كه تصويرش را خوانندگان ديگر ترسيم ميكنند... .
در خاتمه و در نگاهي كلي ميتوان گفت كه «باغ من» توصيف يك باغ خزانزده است كه دوران شكوه و شادماني آن به سر آمده و اكنون در سكوت معصومانة خويش «ياد ايام شكوه و فخر و عصمت» را كمكم از خاطر ميبرد. «باغ بيبرگي» حكايتي است دردناك از پاييزي كه نميرود و بهاري كه نميآيد.




پينوشت
٭ عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي شهركرد.
1 . هر سطر صرف نظر از تعداد واژگان آن يك مصراع محسوب شده.
2. اين روش به اسلوب قافيهبندي چهارپاره شبيه است اگر چه ساختار كلي شعر چهارپاره نيست.
3. انتخاب قافيه بر اساس نام شخص يا موضوعي خاص در كتب قدما «توسيم» خوانده شده و اخوان در « تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم» به مناسبتي به آن اشاره كرده است.
4. حاجي قوام الدين حسن تمغاجي در دوران فرمانروايي خاندان اينجو محصل ماليات فارس و مدتي هم وزير شاه شيخ بود. حافظ ارادت تام و تمامي به او دارد.
5. ناورد: نبرد
6. «باغ من» درخرداد 1335 سروده شده؛ سه سال پس از كودتاي 28 مرداد. رخداد كودتا و شكست مخالفانِ سلطنت، يأس و بدبيني نسبت به آينده را در اخوان و بسياري ديگر ايجاد كرد. «آخر شاهنامه» محصول همين سالهاي پس از كودتاست و روحية يأس و بدبيني در اكثر اشعار اين دفتر ديده ميشود. براي نمونه نگاه كنيد به:
پيغام (آبان 1336)، برف (1337)، قصيده (1337)، سركوه بلند (خرداد 1337)، مرثيه (مرداد 1337)، گفتوگو (شهريور1337)، جراحت (آذر 1337)، ساعت بزرگ (1337) و قاصدك (1338).
7. در سالهاي پس از كودتا كه سركوب مخالفان شدت ميگيرد، اخوان و ديگر سرايندگان شعر نو حماسي به جاي زبان صريح سياسي از زباني سمبليك و نمادين بهره ميگيرند. اشعار زير حاصل اين تغيير تاكتيك است: زمستان (دي 1334)، چونسبويتشنه (تير1335)، ميراث (تير 1335)، خزاني (آبان 1335)، بازگشت زاغان (بهمن1335) و آخرشاهنامه (مهر 1336) از دفترهاي زمستان و آخر شاهنامه، نيز قصيده تسلي و سلام (فروردين 1335 ) از دفتر ارغنون.
8 . ... ليك بيمرگ است دقيانوس
واي، واي، افسوس. (1/ ص 86)




منابع:
اخوان ثالث، مهدي. 1370، آخر شاهنامه، چ 10، تهران: مرواريد.
ــــــــــــــــــ ، 1375، ارغنون، چ 10، تهران: مرواريد.
ــــــــــــــــــ ، 1362، از اين اوستا، چ 6، تهران: مرواريد.
ـــــــــــــــــ ، 1369، بدايع و بدعتها، تهران: بزرگمهر.
ـــــــــــــــــ ، 1370، زمستان، تهران: مرواريد.
براهني، رضا. 1371. طلا در مس، تهران: ناشر نويسنده.
حافظ، شمسالدين محمد. 1367، ديوان، به تصحيح محمد قزويني و قاسم غني، چ1، تهران : اساطير.
خاقاني، افضلالدين بديل. 1368، ديوان، به تصحيح ضياءالدين سجادي، چ3 ، تهران : زوار.
دستغيب، عبدالعلي. 1373، نگاهي به مهدي اخوان ثالث، تهران: مرواريد.
سنايي، مجدود بن آدم. 1359، حديقه الحقيقه، به تصحيح محمدتقي مدرس رضوي، انتشارات دانشگاه تهران.
شفيعي كدكني، محمدرضا. 1368، شاعر آينهها ، چ 2، تهران: آگاه.
قرايي، يدالله. 1370، چهل و چند سال با اميد، تهران: بزرگمهر.
كاخي، مرتضي. 1370، باغ بي برگي، تهران: نشر ناشران.
كسرايي، سياوش. 1378، از خونِ سياوش، تهران: سخن.
محمدي آملي، محمدرضا. 1377، آواز چگور، تهران : نشر ثالث
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دريچه‌ها / دفتر شعر "آخر شاهنامه"

دريچه‌ها / دفتر شعر "آخر شاهنامه"

:gol:برای شنیدن این شعر یا صدای خود استاد اخوان ثالث اینجا رو کلیک کنید.

:gol:متن شعر
:
ما چون دو دريچه، رو به روي هم
آگاه ز هر بگو مگوي هم

هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده

عمر آينه‌ي بهشت، اما ... آه
بيش از شب و روز تيره و دي كوتاه

اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه‌ها بسته ست

نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد :gol:
 

p_sh

عضو جدید
آخر شاهنامه

این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان ، کجاست
پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
هان ، کجاست ؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتنک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
سخت می کوبند
پک می روبند
هان ، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
بر به کشنیهای خشم بادبان از خون
ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچک مهیب تیغهامان ، تیز
غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان ،‌تند
نیک بگشاییم
شیشه های عمر دیوان را
ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاییم
...
 

p_sh

عضو جدید
ادامه ي شعر اخر شاهنامه


ما
فاتحان قلعه های فخ تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان صه های شاد و شیرینیم
قصه های آسمان پک
نور جاری ، آب
سرد تاری ،‌خک
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان ، کجاست
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می اییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید
نالد و موید
موید و گوید
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان را از کف
دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس


 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه از خانم پریسا
می دونم سخته پریسا جان ولی اگه تایپیک های خوشگلت رو عنوان بندی کنی طوری که این عنوان لینک باشه که دسترسی به اشعار سریعتر بشه کارت خیلی زیبا تر می شه
ببخشید از فوضولیم
بازم ممنون از همه
 

p_sh

عضو جدید
می دونم سخته پریسا جان ولی اگه تایپیک های خوشگلت رو عنوان بندی کنی طوری که این عنوان لینک باشه که دسترسی به اشعار سریعتر بشه کارت خیلی زیبا تر می شه
ببخشید از فوضولیم
بازم ممنون از همه[/quote]
ممنون از توجهتون ...همونطوري كه خودتون ميگين سخته و وقت گير...خوب ولي شما زحمتشو كشيدين
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
دیگر کنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟
جراحت - مهدی اخوان ثالث - دیوان زمستان
 
بالا