maryam_202084
عضو جدید
باز مانند هميشه سفارش يك فنجان قهوه داد . دقيقا سی پنج سال بود كه هر روز به فرودگاه می آمد و تا ***ی از شب در تريای فرودگاه می نشست . سفارش يك قهوه بدون شير و شكر میداد و منتظر می نشست . ديگر تمامی كاركنان فرودگاه اعم از قديمی و جديد او را می شناختند . همه چيز برمی گشت به سی و پنج سال پيش . در سفری كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگی می كرد به او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهی پيدا می كند و او اين سالها را تماما در تريای فرودگاه گذرانده بود . روزهايی مي شد كه بيش از دوازده فنجان قهوه خورده بود ولی تا به امروز كه خبری از گمشده اش نبود . موهای كنار شقيقه اش همگی يكدست سفيد شده بودند و تمامی دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالای قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقی مانده بود ولی باز ادامه می داد .
می دانست كه مرتاض هندی اشتباه نكرده است .
او در اين مدت ، تمامی ساعات پروازی را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض می شد و نمی آمد ، حتما او می توانست جای او را بگيرد . بر پايه تجربه می دانست كه پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين می نشيند . قهوه اش را هورتی كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص می شدند و او تك تك آنان را نظاره می كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصی نداشت ، يعنی اين همه سال برايش حسی باقی نگذاشته بود . اكنون مردی پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستی تكان دادند و از در خروجی فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه ای را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدی كه از استكلهم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين می نشست شد . يك ربعی كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكی از اين مهمانداران ازدواج كند ولی دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ می زد و او می خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتی كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او می دانست كه امشب پروازی در اين فرودگاه نمی شيند ، پس به خانه اش رفت تا برای فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه برای پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتی جنازه اش را از فرودگاه به بيرون می بردند ، تمامی مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه حداقل نيمی از مسافرانی كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودند ، تا عمری عاشقانه با او زندگی كنند . همين .
می دانست كه مرتاض هندی اشتباه نكرده است .
او در اين مدت ، تمامی ساعات پروازی را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض می شد و نمی آمد ، حتما او می توانست جای او را بگيرد . بر پايه تجربه می دانست كه پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين می نشيند . قهوه اش را هورتی كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص می شدند و او تك تك آنان را نظاره می كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصی نداشت ، يعنی اين همه سال برايش حسی باقی نگذاشته بود . اكنون مردی پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستی تكان دادند و از در خروجی فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه ای را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدی كه از استكلهم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين می نشست شد . يك ربعی كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكی از اين مهمانداران ازدواج كند ولی دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ می زد و او می خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتی كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او می دانست كه امشب پروازی در اين فرودگاه نمی شيند ، پس به خانه اش رفت تا برای فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه برای پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتی جنازه اش را از فرودگاه به بيرون می بردند ، تمامی مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه حداقل نيمی از مسافرانی كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودند ، تا عمری عاشقانه با او زندگی كنند . همين .