باباي جبهه‌ها كيست

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
در يك روز سرد زمستاني مي‌خواهم به سراغ برادري جانباز و شيميايي بروم؛ كسي كه شش سال از بهترين لحظه‌هاي زندگي‌اش را در جبهه‌ها گذرانده است. شش سال تمام در جبهه‌ها هر كاري از دستش برمي‌آمده است؛ از آشپزي و تداركات گرفته تا آموزش نيروهاي نظامي؛ به همين خاطره به «باباي جبهه‌ها» مشهور شده است. يك باباي خوب كه خودش را به آب و آتش زده براي شيربچه‌هايش.

زنگ در به صدا درمي‌‌آيد؛ دخترم است.

- مامان كي مي‌آيي؟ بيا پايين.

از ساختمان بيرون مي‌آيم و به همراه دخترم به حسينيه امام زمان (عج) مي‌روم. ماه محرم است و مراسم عزداداري و زيارت عاشورا برپاست. داخل حسينيه مي‌شوم. همسر جانباز «قرايي»، باباي جبهه‌ها را پيدا مي‌كنم. حس مي‌كنم حال چندان خوشي ندارد. كنارش مي‌نشينم و مي‌گويم: سلام مادر! خوبي؟ بابا چطوره؟ مي‌گويد: بد؛ اصلا خوب نيست. خيلي دلم گرفته بود كه آمدم حسينيه.

راست مي‌گويد، سخت است. زندگي كردن با چهار جانباز شيميايي خيلي مشكل است. غصه كدامشان را بخورد؟ شوهرش؟ دو پسرش؟ يا نوه‌اش كه علاوه بر شيميايي، موجي هم شده است؟‌هر چهارتايشان دارند جلوي چشمش ذره ذره آب مي‌شوند و او هر بار، صدبار مي‌ميرد و زنده مي‌شود.

مي‌گويم: مادر! مي‌خواهم بابا را ببينم.

و جواب مي‌شنوم: باشد مسئله‌اي نيست.

پس از مراسم عزاداري، راهي مي‌شويم. منزلشان با حسينيه، دو خيابان بيش‌تر فاصله ندارد. به خانه كه مي‌رسيم، خانم قرايي زنگ در را مي‌زند، اما كسي در را باز نمي‌كند. كليد مي‌اندازد و در را باز مي‌كند. مي‌گويم: ‌بي‌زحمت به بابا بگوييد مهمان داريد.
مي‌گويد: شما كه غريبه نيستي، بيا تو.

داخل خانه مي‌شويم. خانه رنگ و بوي ديگري دارد؛ انگار زنده است و نفس مي‌كشد. از تجملات خبري نيست. همه چيز توي خانه، مثل خود بابا، زيبا، ساده و صميمي است. چشمم مي‌افتد به تابلوي كوچك «كلمه الله، هي العليا» و بعد به تصوير آقا امام حسين (ع) و تابلوهاي ديگر كه همه با عشق و علاقه خاصي با ريسه‌هاي گل تزئين شده‌اند.

خانم قرايي به دنبال همسرش مي‌گردد. مي‌گويد: اين جاست؛ توي آشپزخانه است.
جلو مي‌روم و سلام مي‌كنم. مي‌گويد: سلام عليكم دخترم!‌ خوش آمدي، بيا بنشين.
مي‌نشينم كنارش و سراپا گوش مي‌شوم تا او بگويد و من راوي شوم براي ديگران.

***

سال 1325 ازدواج كردم. شما حساب كنيد مي‌شود چند سال. هفت فرزند دارم؛ چهار دختر و سه پسر. پانزده نوه و چهار نتيجه هم دارم.
پدربزرگم، كربلايي «علي شيخ قرايي» براي خودش اسم و رسمي داشت، مجتهد بود. زمان رضا شاه و واقعه كشف حجاب، شبي با دل شكسته از خدا خواست: خدايا! دو چشم مرا كور كن تا چشمم به اين همه بي‌بند و باري و نامحرم نيفتد.
صبح كه از خواب بيدار شد، هر دو چشمش كور شده بود.

پدرم متل‌دار شيخ «عبدالرحيم حائري» بود و به نجف مي‌رفت. من در چنين خانواده‌اي بزرگ شدم. فرزند آخر خانواده بودم؛ سه خواهر و چهار برادرم، همه بزرگ‌تر از من بودند. هفت ساله بودم كه پدرم را از دست دادم و شدم كمك خرج خانواده. رضا شاه كه رفت، يازده ساله بودم. كشور كه به دست متفقين افتاد، قحطي هم مثل خوره افتاد به زندگي مردم بيچاره. قرار شده بود به جز آذوقه و امكاناتمان، نفتمان را هم غارت كنند. حالا حساب كنيد مردم اين كشور توي چه فلاكتي افتاده بودند. يكي از برادرانم به نام «عباس» كه بعدها در لشكر «27 محمد رسول الله (ص) » خدمت كرد و شهيد شد، به مادرم پيغام داد كه به تهران برويم و در كنار او زندگي كنيم. به تهران رفتيم و شش سال با برادرام زندگي كرديم.
روزنامه فروشي مي‌كردم؛ روزنامه‌هاي «چلنگر، شاهد، متن» و چند روزنامه ديگر را مي‌فروختم.
پانزده ساله بدم كه شدم جزو گروه «فداييان اسلام»؛ شدم يك فدايي. اولين كار فداييان اسلام ترور «رزم‌آرا» و بعد هم «احمد كسروي»‌بود.
پس از سال 1342 و تبعيد امام به تركيه، اعلاميه، عكس و نوار امام را پخش مي‌كردم و در تظاهرات شركت مي‌نمودم.

***

جنگ كه شد من كه سي سال پيش جزو فداييان اسلام بودم و عاشق، به جبهه رفتم. اولين اعزامم در تاريخ 1361/12/13 ، دومين اعزامم 1362/5/15، سومين 1363/12/23 و چهارمينش 1365/6/7 از طرف بسيج و سپاه بود. در هر اعزام، دوسال و شايد بيشتر يا كمتر، در جبهه‌ها بودم؛ دو كوهه، چنانه، دوراهي فكه، لشكر 27 محمد رسول الله (ص) ... عمليات‌هاي «بدر، خيبر، والفجر مقدماتي، كربلاي 5، بيت‌المقدس» و ...

***

راستش را بخواهيد توي جبهه‌ همه كاري كرده‌ام؛ مسئول تغذيه بودم و آشپز درجه يك،‌ تداركات، خدمات،‌ انبار... نيرو هم تعليم مي‌دادم؛ بيش از هزار نيرو تعليم داده‌ام. شايد باورتان نشود حتي شايد خنده‌تان بگيرد اگر بگويم در منطقه دزفول نان خشكي شده بودم! مي‌رفتم در خانه‌ها و داد مي‌زدم: «آي! نون خووووشكيه!»
نان‌هاي خشك را جمع مي‌كردم مي‌بردم مي‌فروختم و براي رزمنده‌ها آذوقه تهيه مي‌كردم. من اعتقاد داشتم اگر تغذيه درست نباشد، اسلحه كارايي ندارد.

***

مي‌خواهم از يك تيپ فقير بگويم. البته اين كه مي‌گويم فقير، از نظر امكانات و تداركات است؛ و گرنه بچه‌هاي گلي داشتند؛ تيپ «21 رمضان». بچه‌هاي اين تيپ مشكلات زيادي داشتند. در جايي دورافتاده مستقر بودند، كسي هم نمي‌توانست برايشان غذا ببرد. از تيپ‌هاي ديگر كمك مي‌گرفتند تا برايشان غذا ببرند. كسي ازشان پشتيباني نمي‌كرد.

***

عمليات «فاو» تازه شروع شده بود و زمان مشرف شدن من به حج فرا رسيده بود. مي‌خواستم تسويه حساب كنم. تمام نيروها و مسئولان به منطقه رفته بودند؛ شب عمليات بود. دست خالي نرفتم. يك تانكر بنزين گرفتم و بردم در آن طرف رود تحويل دادم؛ براي غواص‌ها مي‌خواستند.

به فرمانده گفتم: اگر شما تسويه نكنيد، نمي‌توانم به حج بروم. برگه را امضاء كردند. برگشتم،‌ اما دلم پيش بچه‌هايي بود كه جانشان را كف دستشان گرفته بودند و داشتند به خط مي‌زدند. طوفان و باران شروع شده بود. جذر و مد كه شد آب رودخانه پنج متر پايين رفت. غواص‌ها به آب زدند. من در راه اهواز بودم كه ده دقيقه بعد بي‌سيم زدند: ما بيست تا سي كيلومتر در خاك فاو هستيم.
داشتم بال در مي‌آوردم. اين شيرين‌ترين خاطره من است. خدا مي‌داند با چه حال خوشي به مكه رفتم و حجم را انجام دادم و برگشتم.

***

جنگ براي ما بخشي از زندگي شده بود و هدفش همه هدفمان در زندگي. زمان كه خبر قطعنامه را شنيدم. با تيپ «امام سجاد (ع)» مشهد بودم. ارزاق را تحويل گرفته بودم. خبرش كه رسيد، همه گريه كرديم؛ براي خودمان كه هشت سال جنگيده بوديم و چه كلاه گشادي سرمان رفته بود. درهاي بهشت باز بود، دوستانمان گروه گروه رفته بودند، برد كرده بودند و ما همين جا، اندر خم يك كوچه مانده بوديم. مشهد نمانديم، برگشتيم تهران كه عمليات «مرصاد» شروع شد.

***

اولين بار در عمليات خيبر و بدر شيميايي شدم. البته در اين دو عمليات ما سرداران بزرگ زيادي را از دست داديم؛‌سرداراني چون شهيد «حسين خرازي»، «عباس دستواره» و چند فرمانده خوب ديگر را.
در جزيره مجنون كه صدام از سلاح شيميايي استفاده كرد، از ناحيه ريه شيميايي شدم. كبدم از بين رفته است، دكترها جوابم كرده‌اند، اما راستش را بخواهيد، اصلا دنبال پرونده و درصد جانبازي و اين چيزها نرفتم؛ حتي براي درمان از وام استفاده كردم. روزي سه قرص مي‌خورم، اما راضيم.
به قول شاعر:

ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده‌ايم
از بد حادثه اينجا به فنا آمده‌ايم

***

راضي‌ام به رضاي خدا به هر چه او بخواهد، به هر چه او بدهد و به هر چه او بگيرد. نفس من دست خداست. من از خدا طلبكار نيستم؛ به او بدهكارم.
الان پانزده تا پلاك دارم كه همه را به سپاه داده‌ام و گفته‌ام توي قبرم بگذارند و با خودم دفن كنند.
يكي از پسرهايم را در چهارده‌سالگي به بسيج و جبهه بردم. پسر ديگرم خودش در كميته مركزي بود و به جبهه رفت. نوه‌ام هم با پدرش بود. هر سه شيميايي شده‌اند. وضع نوه‌ام خوب نيست؛ موجي شده است ما همه براي رضاي خدا رفته‌ايم.

***

من حدود هزار سرباز تعليم داده‌ام. هنوز هم از اصفهان. شيراز، مشهد و ديگر نقاط كشور تماس مي گيرند و حالم را مي‌پرسند. يك روز در خيابان ماشين آخرين سيستمي جلوي پايم ايستاد و راننده‌اش گفت:‌ حاجي! سلام بيا بالا.

گفتم:‌ شما؟

گفت: حاجي! من را نمي‌شناسي؟ دو سال زير دستت بوده‌ام، با شما جنگيده‌ام.
تازه آن موقع شناختمش.

***

حدود 1200 پتوي گلي شسته بودم. به فرمانده مان گفتم:‌ اجازه مي‌دهيد يكي از اين پتوها را يادگاري ببرم؟ گفت:‌ ببر! يكي از پتوها را كه پر از گل بود، برداشتم و شستم. الان سي سال است كه اين پتو را مي‌بوسم و مي‌بويم و به عشق شهدا خوابم برد. بعضي وقت‌ها هم خواب آنها را مي‌بينم.

***

خدا حق‌الناس را نمي‌بخشد؛ اين وعده خودش است. خون شهدا حق‌الناس است. نمي‌دانم در اين شرايط با اين حق‌الناس بزرگي كه گردن ماست، چه خواهيم كرد. فراموش كرده‌ايم كه حالا دور، دور چيزهاي ديگري شده؛ ماهواره، بدحجابي، بي‌حرمتي... راستي! براي شادي روح شهدا يك كف بلند و مرتب!

***

بابا حال خوشي ندارد؛ ريه‌هايش پر از تاول است، معده‌اي پوسيده و كبدش از بين رفته است. با اين حالش مي‌گويد: آقاي نسل دوم، سوم و چهارمي كه داري روي كار مي‌آيي، نسل ما دوره‌اش تمام شد. عمر من هم به خوبي در راه خدا گذشت؛ خدا قبول كند. عمر من دارد تمام مي‌شود، ولي شماها در فكر رهبر، اسلام و انقلابمان باشيد تا اسلاممان هميشه پيروز و سربلند باقي بماند.

***

حالا بابا خوب نيست و همسرش نگران است. اشاره مي‌كند كه: مصاحبه بسه! حاجي حالش خوب نيست.

مي‌گويم: مادر تو را به خدا، يك مصاحبه كوتاه. دريغ نكن. قبول مي‌كند، اما بدجور نگران حاجي است.

***

نامش «عفت خليل» است. همه‌اش دوازده سال داشته حكه شده يار و غمخوار حاجي. هميشه تنها بوده و تنهايي بچه‌ها را بزرگ كرده؛ چه زماني كه حاجي جزو فداييان اسلام بوده، چه زماني كه فعاليت انقلابي داشته و چه زماني كه به جنگ رفته.
خودش هم پيش از انقلاب، توي تظاهرات شركت مي‌كرده. بعد از انقلاب هم هر كاري از دستش برمي‌آمده، براي رزمندگان انجام مي‌داده. خياط ماهري بوده و براي رزمندگان لباس مي‌دوخته، كلاه و دستكش مي‌بافته. دستش پر از غم است، چشم‌هايش پر از نگراني است، دلش شور همه را مي‌زند. اشك توي چشم‌هايش جمع مي‌شود، گريه مي‌كند. روي آن را ندارم كه در اين شرايط بيش از اين مزاحمشان شوم. خداحافظي مي‌كنم و بيرون مي‌آيم و جمله حاجي قرايي توي ذهنم تكرار مي‌شود:

«جانباز به ريشه يك درخت مي‌ماند. تنه ممكن است از بين برود، اما اين ريشه است كه هميشه مي‌ماند، هميشه زنده است؛ زير همين خاك.»
 
بالا