انتخاب
همگي به صف ايستاده بودند تا از آنها پرسيده شود.
نوبت به او رسيد: دوست داري روي زمين چه كاره باشي؟
گفت:مي خواهم به ديگران ياد بدهم.پذيرفته شد.
چشمانش را بست. ديد به شكل درختي در يك جنگل بزرگ درآمده است.
با خود گفت:حتماً اشتباهي رخ داده ،من كه اين را نخواسته بودم.
سالها گذشت. روزي داغي اره را روي كمر خود احساس كرد.
با خود گفت: و اين چنين عمر من به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم.با فرياد غمباري سقوط كرد. با صدايي غريب كه از روي تنش بلند مي شد به هوش آمد.
