قصهههههههه عشق و زمان
در روزگاران قدیم جزیره ای دورافتاده بود که همه احساسات در آن زندگی میکردند :شادی ،غم،دانش و عشق و....
روزی به همه انها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است بنابراین همه آنها شروع به تعمیر قایق هایشان کردنداما عشق تصمیم گرفت که تا اخرین لحظه در جزیره بماند هنگامی که دیگر هیچ چیزی از جزیره روی آب باقی نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا از دیگران کمک بخواهد در همین زمان ثروت با کشتی باشکوهش در حال گذشتن بود
عشق:ثروت مرا با خود می بری ******** ثروت: نه عشق در کشتی مقداری طلا و نقره وجود دارد جایی برای تو ندارم
عشق تصمیم گرفت از غرور کمک بخواهد
عشق:غرور به من کمک میکنی؟****** غرور:نه عشق تو خیس شده ای و قایقم را خراب میکنی
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود کمک خواست
عشق:غم مرا با خود می بری؟******* غم :نه عشق انقدر ناراحتم که دلم میخواهد تنها باشم
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنقدر مشغول خوش گذرانی بود که متوجه عشق نشد
ناگهان عشق صدایی شنید:: بیااااااا اینجا عشق من تو را با خود می برم
صدای یک بزرگتر بودعشق انقدر خوشحال شد که فراموش کرد نام منجی خود را بپرسد وقتی به خشکی رسیدنند منجی راه خود را گرفت و رفت عشق که تازه متوجه شده بود چه قدر به ناجی خود مدیون است از دانش که آنجا بود پرسید :چه کسی به من کمک کرد
دانش گفت:او زمان بود
عشق: زمان؟ اما برای چه به من کمک کرد؟
دانش لبخندی زد و به آرامی گفت:
چون تنها زمان بزرگی عشق را درک میکند
وقتی دهکده ای میسوزد همه دودش را میبینند اما وقتی قلبی میسوزد کسی حتی شعله اش را هم نمی بیند پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت بیچاره از این عشق سوختن اموخت فرق من و پروانه در این است پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوختدر روزگاران قدیم جزیره ای دورافتاده بود که همه احساسات در آن زندگی میکردند :شادی ،غم،دانش و عشق و....
روزی به همه انها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است بنابراین همه آنها شروع به تعمیر قایق هایشان کردنداما عشق تصمیم گرفت که تا اخرین لحظه در جزیره بماند هنگامی که دیگر هیچ چیزی از جزیره روی آب باقی نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا از دیگران کمک بخواهد در همین زمان ثروت با کشتی باشکوهش در حال گذشتن بود
عشق:ثروت مرا با خود می بری ******** ثروت: نه عشق در کشتی مقداری طلا و نقره وجود دارد جایی برای تو ندارم
عشق تصمیم گرفت از غرور کمک بخواهد
عشق:غرور به من کمک میکنی؟****** غرور:نه عشق تو خیس شده ای و قایقم را خراب میکنی
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود کمک خواست
عشق:غم مرا با خود می بری؟******* غم :نه عشق انقدر ناراحتم که دلم میخواهد تنها باشم
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنقدر مشغول خوش گذرانی بود که متوجه عشق نشد
ناگهان عشق صدایی شنید:: بیااااااا اینجا عشق من تو را با خود می برم
صدای یک بزرگتر بودعشق انقدر خوشحال شد که فراموش کرد نام منجی خود را بپرسد وقتی به خشکی رسیدنند منجی راه خود را گرفت و رفت عشق که تازه متوجه شده بود چه قدر به ناجی خود مدیون است از دانش که آنجا بود پرسید :چه کسی به من کمک کرد
دانش گفت:او زمان بود
عشق: زمان؟ اما برای چه به من کمک کرد؟
دانش لبخندی زد و به آرامی گفت:
چون تنها زمان بزرگی عشق را درک میکند