روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند؛
غم,شادی,غرور,ثروت,عشق و... .
روزی خبر رسید که قرار است تمام جزیره به زیر آب برود؛
پس تما اهل جزیره قایقهای خود را مرمت کردند تا راهی شوند
.
اما عشق راضی به ترک جزیره نشد
!
چرا که او عاشق جزیره بود
!
آن لحظه فرار رسید و تمام جزیره به زیر آب رفت
!...
عشق ازغرور که با کرجی زیبا عازم مکانی امن بود
کمک خواست و گفت:غرور ممکن است مرا با خود ببری؟
غرور گفت:نه
تمام بدنت خیس و کثیف شده است و قایقم را کثیف می کنی
!
غم در نزدیکی عشق بود؛
عشق به او گفت:غم؛آیا تو مرا با خود می بری؟
غم با صدایی حزن آلود گفت:آه عشق
من خیلی غمگینم و احتیاج دارم تا تنها باشم
!
پس اینبار عشق به سراغ ثروت رفت
و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت:قایق من پر از طلا و جواهر است
و دیگر جایی برای تو نیست
!
عشق اینبار از شادی کمک خواست
.
اما شادی آنقدر غرق در شادی و نشاط بود
که حتی صدای عشق را نیز نشنید
.
ناگهان صدایی سنگین و خسته گفت:بیا عشق
من تورا با خود خواهم برد
!!!!
عشق از خوشحالی فراوان خود را به داخل قایق انداخت
.
عشق آنقدر خوشحال بود که یادش رفت
حتی نام یاریگرش را بپرسد
!!!!!!
آنها به خشکی رسیدند و پیره مرد به راه خود رفت
!
وتازه عشق فهمید که حتی نام آن پیرمرد را هم نمی داند
.
از پیره دیگری پرسید آیا تو او را می شناسی...؟
گفت :آری او زمان است
!
عشق با تعجب گفت: زمان؟
پیرمرد گفت: . ... آری زمان ؛
چراکه تنها او قادر به عظمت عشق است
. .!!!!