مشاعره با شعر نو ....
مشاعره با شعر نو ....
رویایی کوتاه در یک شب بی فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام،شب خاموش، راه آسمان ها باز...
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز...
رود آنجا که می بافند کولیهای جادو
گیسوی شب را
همان جاها،
که شب ها در رواق کهشان ها عود می سوزند؛
همان جاها، که اخترها، به بام قصرها،مشعل می افروزند؛
همان جاها که پشت پرده شب، دختر
خورشید ردا را می آرایند؛
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیر است!
همین فردا که ما را روز آغوش نوازش هاست!
همین فردا، همین فردا...
... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
زمان، در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه لرزان، از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است
به هرسو، چشم من رو می کند: فرداست!
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند...
...من آنجا چشم در راه توام. ناگاه:
تو را از دور میبینم که میایی،
تو را از دور می بینم که می خندی،
تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی،
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،
سرا پا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاق شبنم گلبرگ رخسار تو خواهم شد
تنم را از شراب چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را ، با بوسه خواهم چید!
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو...
... ای افسوس!
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است ...