اسرار شمس الدين تبريزي

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
دوستان گرامي روزها ميگذشت و دستم نميرفت تا برگي از مقالات شمس را دگر باره برگيرم ... امروز توفيق حاصل شد ... باشد كه لايق باشم....

متن اصلي: مفلسف فلسفي تفسير عذاب قبر ميكرد بعد از مرگ، و بر طريق معقول تقرير ميدهد و مي گويد كه جان آمد اين جا تا خود را كامل كند و بضاعت كمال خود ازين عالم برگيرد. تا چون ازين عالم برون آيد، حسرتش نباشد. اكنون مي بايست كه از صورت به معني آمدي و تن با جان خو كردي. چون به صورت مشغول شد و جان با تن خو كرد، آن در بالا بسته شد و جان را فسحت و فراخي نماند. از آن طرف مثلا مال ديد، و حرمت ديد و زن، مونس و حريف ازين طرف حاصل شد و انواع لذات، پس ميل كرد بدين طرف. اگر نام مرگ بگويند پيش او، او را هزار مرگ باشد. اگر او مرادها از آن عالم ديدي، مشتاق رفتن بودي به آن عالم. پس آن مرگ، مرگ نبودي، بلكه زندگي بودي. چنانكه مصطفي مي فرمايد صلي الله عليه كه: المومنون لايموتون بل ينقلون. پس نقل دگر بود و مرگ دگر بود. مثلا اگر تو در خانه اي تاريك باشي و تنگ، نتواني تفرج كردن روشنائي را در او، و نتواني كه پاي دراز كني، نقل كردي از آن خانه به خانه بزرگ و سراي بزرگ كه درو بستان باشد و آب روان، آن را مرگ نگويند.
پس اين سخن همچو آينه است روشن، اگر تو را روشنائي و ذوقي هست كه مشتاق مرگ باشي، بارك الله فيك، مباركت باد، ما را هم از دعا فراموش مكن. و اگر چنين نوري و ذوقي نداري، پس تدارك بكن، و بجو، و جهد كن، كه قرآن خبر ميدهد كه اگر بجوئي چنين حالت بيابي. پس بجوي. فتمنو الموت ان كنتم صادقين مومنين. و چنانكه از مردان، صادقان و مومنان هستند، كه مرگ را جويانند، همچنان از زنان، مومنات و صادقات هستند. اين آينه اي روشن است كه شرح حال خود درو بيابي. هر حالي و هر كاري كه در آن حال و آن كار، مرگ را دوست داري، آن كار نكوست. پس ميان هر دو كاري كه متردد باشي، درين آينه بنگر كه از آن دو كار با مرگ، كدام لايقتر است؟ بايد كه بنشيني: نوري صافي، مستعد، منتظر مرگ، يا بنشيني: مجتهد در اجتهاد وصول اين حال.
مي پنداري كه آن كس كه لذت برگيرد حسرت او كمتر باشد؟ حقا كه حسرت او بيشتر باشد، زيرا كه با اين عالم بيشتر خو كرده باشد. آنچه در شرح عذاب گور گفته اند از روي صورت و مثال، من از روي معني با تو بيان كردم.

شرح:

فيلسوف با فلسفه خودش چگونگي عذاب قبر را در زمان بعد از مرگ و به روش عقلاني تفسير ميكند كه جان به اين دنيا آمده تا خود را تكميل كند و بهره كامل از اين عالم بگيرد. تا وقتي از اين عالم خارج شد، حسرتي نداشته باشد. اكنون بايد اين صورت ظاهر به عالم معني بيايد يعني اينكه تن با جان انس بگيرد. از آنجائيكه به ظاهر مشغول شد، و جان با تن خو كرد، دري كه در آسمان برايش هنوز گشوده بود، بسته شد و عرصه بر جان تنگ شد. از آن طرف بعنوان مثال مال را ديد و احترام زيردستان را ديد و زن، و از طرف ديگر، دوست و دشمن و انواع لذتها را تجربه كرد، پس به دنيا تمايل پيدا كرد. اگر اسم مرگ را پيش او ببرند، براي او هزار بار مردن است. اگر او مرادهايي كه در آن دنيا مي تواند بدست بياورد را مي ديد، براي رفتن به آن عالم مشتاق ميشد. پس آن مرگ، در واقع مرگ نيست، بلكه زندگيست. چنانكه حضرت محمد(ص) مي فرمايد: مومنين نمي ميرند بلكه منتقل ميشوند. پس انتقال چيز ديگريست و مرگ چيز ديگر. مثلا اگر در خانه اي تاريك و تنگ باشي و نتواني همانند زماني كه روشنايي هست، در آن گردش كني و نتواني حتي پايت را دراز كني ... از آن خانه به خانه بزرگ و سرايي كه در آن باغ و آب روان باشد نقل مكان كني، به آن مرگ نميگويند.
پس اين سخن همچون آينه، واضح است. اگر تو روشنايي و ذوقي دارا هستي كه بواسطه آن مشتاق مرگ مي باشي، مباركت باشد، ما را هم از دعا فراموش مكن. و اگر چنين نوري و ذوقي نداري، پس بدست بياور و جستجو كن و كوشش كن كه قرآن خبر ميدهد كه اگر طالب آن باشي، چنين حالتي را بدست خواهي آورد. پس بجوي. پس آرزوي مرگ داشته باشيد اگر شما مومن صادق هستيد. و چنانكه مردان مومن و صادق هستند، كه مرگ را ميجويند به همين ترتيب از زنان مونه و صادقه هستند. اين(مرگ) آينه اي واضح است كه توسط آن ميتواني وضعيت خود را در آن بسنجي.
هر حالي و هر كاري كه در آنحال و كار، مرگ را دوست داشته باشي(ترا از ياد خدا غافل نكند) آن كار نكوست. پس ميان هر دو كاري كه مردد باشي، در اين آينه بنگر كه از آن دو كار كداميك با مرگ لايقتر است؟ بايد كه بنشيني با نوري خالص، مستعد، منتظر مرگ ... يا بنشيني در تلاش براي بدست آوردن اين حال.
فكر ميكني كه آن كسي كه لذت اين دنيا را درك كند، حسرتش كمتر باشد؟ حقا كه حسرت او بيشتر باشد، زيرا كه با اين عالم بيشتر خو كرده باشد. آنچه در شرح عذاب قبر، بصورت ظاهري و توسط مثال بيان شده است را من از روي معني (روحاني) به تو گفتم...

از متن فوق فهميده ميشود كه نظر شمس در رابطه با فشار قبر و عذاب آن و .... اين بوده كه در واقع كسي بيشتر عذاب ميكشد كه دلبستگي بيشتري به دنيا داشته است و قبول ندارد كه برخورداري از تعلقات دنيوي ارزشي داشته باشد كه بخاطر آن جان را وارد اين دنيا كرده باشند ....
به نظر من تفسير از فشار قبر بايد به همين صورت درست باشه... چون کالبد خالي از روحه و در حال تجزيه است...والله اعلم!
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن اصلي:
وزير گفت: اين گوهر را چگونه بشكنم؟ شاه گفت: راست مي گوئي، چون شكني؟ بوسه اي بر چشمش داد. اكنون به اين حركت بوسه عاقلي مي جويد. به اين امتحان عاقلي مي جويد. مبلغي دلداريها كرد. شاه محمود گوهر را داد به حاجب، و حاجب مقلد وزير است، خاصه كه قبله و تحسين شاه ببيند در حق وزير، ميگويد حاجب را: اين گوهر نيكو هست؟ گفت: چه جاي نيكو!- هم بي ادبي- خوب هست؟ صد هزار خوب! زيادت به تحسين شاه، آن هم بي ادبي- اكنون بشكن. چگونه بشكنم؟ كه وزير مي گويد كه همه ملك شاه ربع گوهر نيرزد. اكنون لايق خزينه است؟ اي والله لايق خزينه است. فرمود كه احسنت! خلعت و بر آن خلعت خلعتي ديگر، و جامگيش افزود. اين هم امتحان، تا كسي اگر هست پيدا شود. گوهر دست به دست مي آيد تا به اياز، شاه به اندرون مي گويد: اياز من! و برو ميلرزد و ميگويد: مبادا كه او اين گويد. باز مي گويد كه اگر بگويد محبوب است، هر چه خواهد تا بگويد. گوهر رسيد بدين طرف، و اين طرف تخته بسته اند تا كسي پهلوي اياز نباشد. پادشاه دست ميكند تا گوهر را بگيرد، از بيم كه نبايد كه اياز همين گويد. اياز نظر كرد به شاه، كه چرا مي لرزي بر من، اياز آن باشد كه بر وي بلرزند؟ اندرون او پرورده، دل او مكمل، حقيقت او مودب.
سلطان گفت اياز را كه اي سلطان، بگير گوهر را، نه، اي بنده بگير! در زير آن بنده گفتن هزار سلطان بيش بود. او را هزار بار خوشتر آيد تا مخفي باشد، اگرش سلطان گويد برنجد، كه برو، مرا در من يزيد انداختي! گوهر را بگرفت. گفت: خوب هست؟ گفت: خوب است-بر آن هيچ زيادت نكرد-لطيف هست؟ لطيف است والله-بر آن هيچ زيادت نكرد- گفت: بشكن. او خود پيشين خواب ديده بود و دو سنگ با خود آورده، و در آستين نهان كرده، بزد گوهر را و خشخاش كرد. غريو و آه برآمد از همه. گفت: چه آه است؟ چه غريو است؟ گفت: چنين گوهر قيمتي را بشكستي؟ گفت: امر پادشاه با قيمت تر است يا اين گوهر؟ سرها فروكشيدند. اين بار صد هزار آه از دل بر مي آرند كه چه كرديم! شاه سرهنگان جلاد را فرمود كه از كنار بگيريد تا كنار، اين احمقان را پاك كنيد. اياز گفت: اي شاه حليم، العفو اولي.
كلي بكلك مبذول، كلي بكللك مشغول.
شرح:
در متن زير مراد از سلطان محمود: خدا ، اميران: عقلا و علما و حكما ، اياز: انبياء و اولياء و گوهر: هستي ايشان مي باشد.
وزير(حكيم) گفت: اين گوهر را با چه معيار عقلاني بشكنم؟ شاه(خدا) گفت: راست مي گوئي، چطور بشكني؟ بوسه اي بر چشمش داد. اكنون با اين حركت (بوسه دادن) عقل بقيه را به امتحان گرفته است. تبليغي براي دل دادن ديگران به اين عمل كرد. شاه محمود گوهر را به پرده دار داد و پرده دار از وزير تقليد ميكند. بويژه كه تحسين شاه را در حق وزير ديد. به پرده دار ميگويد كه: اين گوهر نيكوست؟ پرده دار گفت: بي ادبي است كه گويم نيكو يا خوب.... صدهزار خوب! (از تحسين شاه هم بيشتر- ديگه بدتر) اكنون بشكن. چگونه بشكنم؟ در حالي كه وزير ميگويد كه همه دارايي شاه به اندازه يك چهارم بهاي گوهر نيست. پس اكنون گوهر لايق خزينه مملكت است؟ اي والله لايق خزينه است. فرمود كه احسنت! خلعت (جامه گرانبها) و روي آن خلعتي ديگر به او بخشيد. بازهم امتحان، تا اگر كسي هست پيدا شود. گوهر دست به دست ميشود تا اينكه به اياز(انبياء و اولياء) ميرسد. پادشاه دست دراز ميكند تا گوهر را قبل از اينكه به اياز برسد بگيرد، از ترس اينكه مبادا كه اياز هم همين چيزها را بگويد. اياز به شاه نگاه كرد كه چرا از من مطمئن نيستي؟ اياز كسي است كه درون او پرورش يافته، دل او تكميل كننده درونش و حقيقت ذات او ادب آموخته. سلطان به اياز گفت كه گوهر را بگير؟، نه، گفت كه اي بنده(غلام) گوهر را بگير! در زير آن بنده گفتن بيش از هزار بار سلطان گفتن نهفته است. رضايت او(اياز) هزار برابر ميشود اگر بتواند مخفي بماند. اگر شاه به او سلطان ميگفت مي رنجيد. و ميگفت مرا همچون مظلومي به دست يزيد نفسم سپردي.(خودپسندي مرا برانگيختي) گوهر را گرفت. گفت: خوب هست؟ گفت: خوب است- چيز اضافه اي نگفت- لطيف است؟ لطيف است والله - بازهم چيز اضافه اي نگفت- گفت: بشكن. او خودش از پيش، خواب اين صحنه را ديده بود و دو عدد سنگ با خود آورده و در آستين پنهان كرده بود پس بر گوهر زد و آنرا خرد ريزريز كرد. فرياد حسرت و آه از همه بلند شد. گفت: چه جاي ناله و فرياد است؟ گفت: چنين گوهر باارزشي را شكستي؟ گفت: دستور پادشاه با ارزشتر است يا اين گوهر(هستي و وجود)؟ سرها را پايين انداختند. ايندفعه صد هزار آه از دل بر مي آورند كه اين چه كاري بود كه ما كرديم! شاه به جلادان دستور داد: اين جاهلان را محاصره كرده و همه را بكشيد. اياز گفت: اي شاه بردبار، بخشش سزاوارتر است.
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن اصلي:
طلب خدا آنگاه سرافزون! آن خدايي كه اين آسمان آفريد، كه درو وهم و عقل گم ميشود، كه يك ستاره را ادراك نتوانستند كردن، نه حكماشان، نه منجمان، نه طبايعياشان، هر چه گفتند، آن نيست آن ستاره. اكنون آن عالمي كه اين از آن پيدا آمد چگونه عالمي باشد؟ كرمكي كه بر سرگين مي جنبد، خواهد كه اين خدا را ببيند و بداند! وانگه سرافزون! جانها كنده اند تا جگرشان پاره پاره شد و ازيشان فرو آمد و ايشان همچنين در آن مي نگريستند. بعد از آن خدا ايشان را از نو حيات بخشيد، و بعضي را شكم خون شد و خدا ايشان را بعد از آن كه به مرگ رسيده بودند حياتي بخشيد، ملك برانداختند و مال و جاه و جان. چنانكه ابراهيم ادهم پادشاه شهر مولانا طالب راه حق بود. آخر آنكه طالب و عاشق زني بود يا امردي، نه دكان شناسد نه شغل نه كار، ميگويند بر آويزندت، مي گويد من خود آن مي جويم تا بياويزند. جان را پيش او خطر ني، مال را محل ني. با آنكه آن معشوق را بقا نيست، هر دو مي ميرند، زير خاك مي روند. پس عشق خداي ازلي ابدي پاك بي عيب منزه، بسرافزون طلب مي كند.
ابراهيم ادهم مال وافر فدا كردي جهت اين طلب، و هر جا درويشي ديدي جان فدا كردي، و در زير جامه پلاس پوشيدي، و روزها پنهاني روزه داشتي، و خلوتهاي پنهاني برآوردي، بعد از آن دلتنگ شدي كه هيچ گشايش نمي شود.
شرح :
طلب خدا آنهم از روي تفنن و سرگرمي! آن خدايي كه اين آسمان را آفريد، كه از شدت عظمت، وهم و خيال و عقل درآن گم ميشود، كه چگونگي يك ستاره را درك نمي توانند بكنند، نه حكما، نه منجمان، نه امثالهم هر چه در موردش گفته اند، آن چيزي نيست كه واقعا آن ستاره هست. اكنون آن عالمي كه از آن، اين عالم پديد آمد، چگونه عالمي است؟ كرمكي كه بر سرگين(فضله چهارپا) مي جنبد، (مقايسه بين انسان و كره زمين در برابر عظمت جهان هستي) مي خواهد كه خدا را ببيند و درك كند! و تازه از روي سرگرمي! در راه طلب، جانها كنده اند، حتي جگرشان پاره پاره شد و بيرون ريخت در حالي كه به آن مي نگريستند.(اتفاقي كه پس از نوشيدن زهر مي افتد) بعد از آن، خداوند زندگي دوباره به ايشان بخشيد و شكم بعضي ها خون شد (شايد از شدت گرسنگي؟) و خدا ايشان را بعد از آنكه به مرگ رسيده بودند زندگي بخشيد. از پادشاهي گذشتند و از مال و مقام و جان. چنانكه ابراهيم ادهم پادشاه شهر مولانا نيز طالب راه حق بود.
آخر آنكه طالب و عاشق زني يا سفيدرويي باشد، نه دكان نه شغل و نه كار مي شناسد، ميگويند دارت ميزنند، ميگويد من خود در جستجوي دارم تا دارم بزنند. جان و مال در پيشگاه او ارزشي ندارد. با وجوديكه آن معشوق دائمي نيست و هردو خواهند مرد و زير خاك ميروند. حال با اين اوصاف، عشق خداي ازلي ابدي پاك بي عيب منزه را از روي سرگرمي و تفنن طلب مي كند.
ابراهيم ادهم مال بسيار در طلب خدا خرج كرد و هر جا درويشي (مرد با خدايي) ديد جانش را فدا كرد(بسيار احترام كرد) و در زير جامه پلاس(لباسي با پارچه زبر) مي پوشيد و روزها پنهاني روزه ميگرفت و با خداي خويش خلوتهاي پنهاني داشت بعد از همه اينها دلتنگ شد كه هيچ گشايشي (باز شدن دريچه دل به عوالم روحاني) نميشود.
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن اصلي:
درويش را ترشي خلق چه زيان؟ همه عالم را دريا گيرد بط را چه زيان؟
عيبي باشد در آدمي كه هزار هنر را بپوشاند و يك هنر باشد كه هزار عيب را بپوشاند. آن يكي را همه عيبها نبود الا كينه دار بود، هنرهاش را پوشانيد، و سرانجامش چه شد؟ و ان عليك اللعنه...الي يوم القيامه
خود مردم نيك را نظر بر عيب كي باشد؟ شيخ بر مرداري گذر كرد، همه دستها بر بيني نهاده بودند و رو مي گردانيدند، و به شتاب مي گذشتند. شيخ نه بيني گرفت، نه روي گردانيد، نه گام تيز كرد. گفتند: چه مي نگري؟ گفت: آن دندانهاش چه سپيدست و خوب! و ديگر، آن مردار بزبان حال جواب مي گفت شما را.
نامه كردارت متلون است. اين تلون از جبرست. نامه متلون منويس. آخر جبر را اين طايفه به دانند. اگر تو بدين جبر معامله كني از بسيار فوايد بازماني. چنداني نيست كه بگويي برويم بخسبيم تا خدا چه فرمايد.
مرد نيك را از كسي شكايت نيست، نظر بر عيب نيست. هر كه شكايت كرد بد اوست، گلوش را بيفشار، البته پيدا آيد كه عيب ازوست. او از اين طرف شكايت مي كند، آن از آن طرف، هر دو متلون، در طرف خود جبري، در طرف يار خود قدري. جبر را اين طايفه دانند. ايشان چه دانند جبر را؟ آخر جبر را تحقيقي است، تقليدي است. آخر در تقليد چرا مي نگري؟ آخر سوي تحقيق چرا نمي نگري؟ تو زيادت كن در خدمت، تا ما زيادت كنيم در دعا، فمن ثقلت موازينه.
شرح:
بدخلقي مردمان به درويش چه زياني مي رساند؟ همه عالم اگر دريا شود، به مرغابي چه زياني ميرسد؟
يك عيب است كه اگر در آدم وجود داشته باشد، هزار هنر او را بي جلوه خواهد كرد. و يك هنر هم هست كه اگر داشته باشد، هزار عيب او را مخفي ميكند. او هيچ عيبي نداشت (اشاره به شيطان) مگر اينكه كينه دار (حسود) بود، تمام هنرهايش بواسطه آن عيب، ديگر به چشم نيامد. و سرانجامش چه شد؟ و همانا لعنت است بر او تا روز قيامت...
مردمان نيك چطور ممكن است كه نظر بر عيب ديگران داشته باشند؟ شيخ (عارفي بزرگوار) از مقابل حيوان مرده اي گذر كرد، همگان دست بر بيني گذاشته بودند و از آن مردار روي ميگرداندند و با شتاب از مقابل آن ميگذشتند. شيخ نه بيني اش را گرفت، نه رويش را برگرداند، نه تندتر گام برداشت. گفتند: براي چه نگاهش ميكني؟ گفت: آن دندانهايش چقدر سفيد و زيباست! و ديگر اينكه آن مردار به زبان حال با شما سخني دارد.
نامه اعمالت رنگارنگ است.(بي ريا نيست) اين رنگارنگي از جبر است. نامه رنگارنگ منويس.
نهايت اعتقاد به جبر را اين طايفه بهتر ميدانند. اگر تو با اعتقاد به جبر اعمالت را انجام دهي، از فوايد بسياري محروم ميشوي. طولي نمي كشد كه بگويي: برويم بخوابيم و منتظر شويم تا خدا چه فرمايد.
مرد نيك از كسي شكايت نمي كند، عيب ديگران را نمي بيند. هر كس شكايت كرد، بد خود اوست. گلويش را بفشار (او را بازجويي كن) البته مشخص خواهد شد كه عيب از اوست. او از اين طرف شكايت مي كند، آن يكي از آن طرف شكايت مي كند. (منظور اينكه يكنفر مشكل را از طرف خدا ميداند و كس ديگر مشكل را از سمت انسان) هر دو ايشان خلوص ندارند. يكي در طرف خود جبر را قبول دارد و ديگري قدر (اندازه) را از سمت خدا مي داند. جبر را اين طايفه مي دانند. ايشان از جبر چه مي دانند؟ آخر جبري كه بايد تحقيقي باشد، اكنون تقليدي است. آخر چرا نظر به تقليد داري؟ آخر چرا سوي تحقيق نمي نگري؟ تو خدمتت را به ما افزايش بده تا ما بيشتر دعايت كنيم. فمن ثقلت موازينه. (كنايه از كساني كه با خدا معامله مي كنند.)
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن اصلي:

سخن عاشقان هيبتي دارد، از جهت اين، قسم بدان ياد كرد كه والنفس المطمئنه. مطمئنه را در من يزيد نمي دهد و ظاهر نمي كند. آن عشق را مي گويم كه راستين باشد، و آن طلب كه راستي باشد، آن دگر طلب نيست، تمني است! يعني كاشكي، كجاست؟

شرح:

سخني كه در مورد عاشقان راستين خداوند، گفته شود، عظمت بسياري دارد. (زمان و مكان و شنونده خاص خود را دارد). به همين خاطر خداوند به نفس لوامه قسم ياد كرد. نفس مطمئنه را ارزان نمي فروشد و آشكار نمي كند(در پرده نگاه ميدارد براي خواص خودش). صحبت از عشقيست (عشق به خدا) كه واقعي باشد و آن طلب پروردگار است كه به راستي ابراز شود. به غير از اين باشد، طلب نيست، خواهش نفساني است! يعني كاشكي، كجاست؟ (كجاست آن طالب واقعي خدا)
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن اصلي:

خاك كفش كهن يك عاشق راستين را ندهم به سر عاشقان و مشايخ روزگار، كه همچون شب بازان كه از پس پرده خيالها مي نمايند به ازيشان. زيرا كه آن همه مقرند كه بازي مي كنند، و مقرند كه باطل است، از ضرورت از براي نان مي كنيم. جهت اين اقرار، ايشان به اند. تمني هست، الا؛ هوا، بالا و زير، و تو بر تو گرفته ست. آن ساعت پرتو آن كس، يا پرتو سخن آن كس كه از هوا برون آمده است؛ بر او زند؛ هوا پاره اي از او باز شد، اين سخن بدو رسيد، خوش شد. باز آن هوا فراز آمد و او را فرو گرفت. او بدان سخن خوش شد و رفت به كار خود، آن خود برو حجت باشد.

شرح:

خاك كفش كهنه يك عاشق راستين خداوند را با سَر عاشقان و شيوخ(دينداران ظاهري) دنيا عوض نمي كنم، زيرا كه خيمه شب بازان كه از پشت پرده در بيننده خيالاتي ايجاد مي كنند از ايشان بهترند. بخاطر اينكه آنها اعتراف مي كنند كه بازي مي كنند و اعتراف مي كنند كه كارشان واقعي نيست. و براي امرار معاش اينكار را انجام ميدهيم. به جهت اين اعتراف، ايشان بهترند. خواهش هست، چيزي نيست مگر هواي نفس(شهوات) كه از بالا و پايين و تو در تو شخص را در بر گرفته است. يه لحظه اي پيش مي آيد كه پرتو كسي از اولياي خدا و يا پرتو سخن كسي كه از هواهاي نفساني خود را بيرون كشيده است، بر او مي خورد؛ مقداري از هواهاي نفساني(كه همچون ابر او را در بر گرفته) از اطراف او كنار ميرود، سخن به او ميرسد و در او تاثير خوبي مي گذارد. به آن سخن خوش ميشود و باز به كار خود مي پردازد. چيزي كه بر او حاكم است و قبولش دارد همان خود اوست. (در زندان نفس و تمايلات نفساني اسير است)
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن اصلي :

آخر يك سال ترك اين اخلاق بگو رو به تضرع و نياز خرقه اي در گردن كن، همچو ارمني نو برده بخرند. آن خوردن به هوا رها كن، ترا براي هوا نيافريده اند. اين نصيحت را در جان گير. در آن مباش كه اين را شكسته و بسته بازگوئي، خلق را در هم شكني. عاشق كه به معشوق رسد ناز كند، پيش از آنكه تمام به معشوق رسد ناز نيكو نه آيد.

شرح:

آخر براي يكسال اين اخلاق را ترك كن. به گريه و از روي نياز (طلب خدا) ساده زندگي كن و تجملات را از خود دور كن. تازه مثل يك برده بي تجربه كه به تازگي خريداري شده خواهي بود(در پله اول طلب). آن خوردن به خاطر خواهشهاي نفساني را رها كن. ترا براي ارضاء هواهاي نفساني نيافريده اند: اين نصيحت را در عمق وجودت جاي بده. اينگونه نباش كه اين مطلب را ناقص بازگو كني، زيرا كه مردم را اندوهگين خواهي كرد: عاشق كه به وصال معشوق رسيد، ناز مي تواند بكند، پيش از آنكه بطور كامل به معشوق برسد، ناز كردن پسنديده نيست.
 

Golakjon

عضو جدید
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائمنه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم[FONT=&quot] ...[/FONT]

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی[FONT=&quot].... [/FONT]

مولانا جلال الدین رومی بلخی


 

salasel

عضو جدید
بسم الله الرحمن الرحيم

و به نستعين
من مقالات سلطان المعشوقين مولانا شمس الدين التبريزي
لااخلي الله بركته


عنوان فوق عنواني است كه در ابتداي كتاب مقالات به چشم ميخورد و من به همان صورت آنرا نوشتم ... در ادامه هر پستي كه خواهم زد، يك صفحه از مقالات شمس در ابتدا متن اصلي (بر اساس تصحيح محمدعلي موحد) و سپس شرح خودم خواهد بود. متاسفانه اين كتاب ناياب مي باشد ولي اگر فرصت كنم اسكن كرده و براتون آپلود ميكنم.

آقا پس چی شد آپلود این کتاب یکی دو ساله که منتظریم خواهشا آپلودش کن ممنون میشم​
 

salasel

عضو جدید
شما قرار بود مقالات شمس و اسکن کنید نمی خوایین اجازه بدین ما هم جرعه ای از ساغر شمس زنیم
 

keyvanshokooh

عضو جدید
مقالات شمس

مقالات شمس

دوست عزیز من خیلی دنبال نسخه موحد گشته ام اگر امکان داشت برایتان لطفا برایم میل کنید.yaobel_466@yahoo.com
 

keyvanshokooh

عضو جدید
دوست عزیز من در واقع تشنه این کتابم در واقع خط سوم را جویده ام و جامه دران در طلب این نسخه ام.
 

Sol_nf

عضو جدید
با درود و عرض ادب خدمت شما جناب طراوت
از ترجمه و تفسیر زیبای شما که بر مقالات شمس ارائه کردین بينهايت سپاسگزارم و بی صبرانه منتظر ادامه ی تفسیر زیبایتان هستم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani شمس تبریزی و مولوی مشاهير ايران 0
naghmeirani محمد شمس لنگرودی مشاهير ايران 53
t#h شمس تبریزی مشاهير ايران 5

Similar threads

بالا