سلمان خوشرو در گفتوگو با «شرق»:
نقاشی از آهنگری هم سختتر است
«سلمان خوشرو» نقاش جوان پس از سه نمایشگاه عکس، بهمنماه 92 نخستین نمایشگاه نقاشیهایش را در گالری طراحان آزاد ارایه کرد. این نقاش 30ساله، دوران کودکی خود را در نیویورک گذراند و در ادامه تحصیلات خود را در رشته هنر دیجیتال در کانبرا استرالیا سپری کرد و به تهران بازگشت؛ چون سرزمین مادری را الهامبخش فضای هنری آثارش یافته است. خوشرو در این نمایشگاه 10 پرتره را با تکنیک خاص کاردک و رنگگذاریهای برجسته به تماشا گذاشته که روایتی جامعهشناختی و چهبسا با رویکرد هویتی از یک نسل است؛ هرچند خودش میگوید این آثار را از 150 فیگوری که در چهارسال اخیر خلق کرده، برگزیده و پس از پایان این دوره کاریاش متوجه شده ناخودآگاه انگشت اشارهاش به یک نسل بوده است.
وقتی آثار شما را در گالری طراحان آزاد دیدم، بسیار شگفتزده شدم از اینکه هنرمندی جوان چنین شجاع و بیپروا در رنگگذاری، طراحیهای خوبی ارائه کرده.نقاشی از کجا وارد زندگیتان شد؟
تا جایی که یادم میآید، از کودکی دایما درگیر کار هنری بودهام. طراحی همیشه از مهمترین سرگرمیهای من بوده و چندین مسابقه طراحی را در مدرسه برنده شدهام. سالهای ابتدایی را در شهر نیویورک گذراندم و علاقه زیادی به داستانهای تصویری پیدا کردم. شخصیتهایی چون اسپایدرمن و ولورین را دایما در دفترم میکشیدم و مخصوصا از تاکید روی آناتومی و ساختارهای مکانیکی بدن لذت میبردم. البته در کودکی ضعف بسیاری در مکالمه و معاشرت اجتماعی داشتم و این شاید سبب شد تا بیشتر به بیان تصویری روی بیاورم. تا آنجایی که متوجه شدم ساختار ذهنی بسیار تصویری دارم و بیشتر مواقع بهجای اینکه با کلمه فکر کنم، با اشکال، تصویر، تناسبات و چیزهایی شبیه دیاگرام فکر میکنم. تحصیلات دانشگاهیام را در دیجیتال آرت در استرالیا گذراندم و محصولش چند پروژه انیمیشن و مالتیمدیا بود. در ایران هم در چند پروژه انیمیشن D3 شرکت کردم ولی محیط کار و کیفیت هنری آن باب میلم نبود. علاوه بر کار با کامپیوتر در دانشگاه درسهای اختیاری چون مجسمهسازی و طراحی از فیگور گذراندم. در ایران هم مدتی مجسمهسازی میکردم و با مواد مختلف صورت و فیگور میساختم.
ظاهرا شما مدتی را هم به عکاسی گذراندید؟
بله، زمانی که دوربین دیجیتال تازه رایج شده بود. با یک دوربین تجربیات جدیدی را شروع کردم. در آغاز بهدنبال این بودم که خودم را در ترکیببندی و ترکیب رنگ تمرین بدهم، ولی کمکم این کار تبدیل شد به سه نمایشگاه عکاسی که در تهران برگزار کردم. طولی نکشید که پی بردم برای یک عکاس جوان کسب درآمد بسیار مشکل است. در همین گیرودار درگیر یک پروژه معماری شدم و در طول چندسال تعدادی ساختمان را طراحی کردم. این کار درآمدش مناسب بود ولی باز انگیزههای هنری من را ارضا نمیکرد.
و نقاشی از کجا آمد؟
در طول این سالها متوجه شدم که یکی از بزرگترین لذتهایم یاد گرفتن یک چیز جدید است و اکثر فنونی که یاد گرفتهام حاصل کلنجارهای شخصی خودم است؛ البته نقاشی را از چهارسال پیش بدون استاد شروع کردم. بعد از اینکه سالها کارهای مختلف را تجربه کردم به نقاشی رسیدم. نقاشی خیلی با شخصیت و طرز زندگی من سازگار است. آدمی هستم که از تنهایی لذت میبرم و ساعتها جلوی بوم میایستم و بر کارم تمرکز میکنم. نقاشی سختترین کاری است که انجام دادهام، حتی از آهنگری هم سختتر است.
چرا از عکاسی فاصله گرفته و به وادی نقاشی آمدید؟
رویآوردن به نقاشی لزوما اراده مشخصی پشتش نبود. شرایط و اتفاقات دستبهدست هم داد تا من وارد این وادی شوم. اول عکاسی من خیابانی بود و از اشیا و فضا عکس میگرفتم و بعد از فضاهای داخلی عکاسی کردم و بیشتر و بیشتر از آدمها عکس گرفتم. در این زمان شروع کردم به گشتزدن در برنامه گوگل ارت. هدف این بود که از این منبع تصویری با ارزش تغذیه کنم و در فضای برنامه عکس بگیرم از صحنههایی که پیدا میکردم. با اینترنت کند سرانجام بعد از ششماه تمام کره زمین را گشت زدم و کلی تصویر برداشتم. این تصاویر که اکثرا از مناطق زراعی هستند بسیار شبیه نقاشی بودند یا اینکه من آنهایی که شبیه به نقاشی بودند را انتخاب میکردم. ایدهای به سرم زد که اینها را روی بوم به نقاشی در بیاورم، با اینکه تا به حال با رنگ نقاشی نکرده بودم. رنگ و بوم را تهیه کردم و کار را شروع کردم، ولی وسط کار متوجه ایراد اساسی شدم. قسمت زیادی از زیبایی این تصویر به واقعی بودنش بود و با نقاشی از بین میرفت. من نمیدانستم که این کار چقدر سخت است و مهارت لازم دارد. این پروژه شکست خورد، اما سبب شد که با رنگوقلممو آشنا شوم و بلافاصله شروع کردم به کشیدن چند پرتره از خودم و این جا بود که برای اولینبار پا به این دنیا گذاشتم. البته نقاشی همیشه در دل من کیفیت ویژهای داشت، ولی توهمی از دشواری این کار نداشتم و فکر نمیکردم از پس آن بر بیایم. تا اینکه بالاخره در ۲۶سالگی به آن روی آوردم.
شما تحصیلاتتان ر ا در استرالیا گذراندید. فارغالتحصیلشدن در خارج از ایران چه تاثیری در بینش هنریتان داشت؟
من در دانشگاه ملی استرالیا در شهر کانبرا تحصیل کردم. کانبرا شهری بسیار خلوت است و بیشتر شبیه پارک بزرگی است که در آن ساختمان هم وجود دارد. زندگی در تهران، نیویورک و کانبرا تجربه بسیار متفاوتی است. زمانی که تحصیل میکردم، رشته دیجیتال آرت بسیار جدید بود و هنوز نحوه تدریس آن مشخص نبود. در زمان انتخاب رشته، من بین مهندسی و هنر مردد بودم. در مدرسه ریاضی، هندسه و فیزیکم بسیار قوی بود، ولی برای هنر جایگاه خاصی قایل بودم. در نهایت هنر دیجیتال را انتخاب کردم چون به نظر متوسط خوبی از این درسها بود و آینده اقتصادیاش از هنر روشنتر بود. البته این زمانی بود که فیلمهای انیمیشن D3 تازه ساخته شده بودند و فیلم توی استوری درآمده بود و به رشته دیجیتال آرت جذابیت بیشتری میداد. در مجموع با نمرات بالا بعد از سه سال در ۲۰۰۴ لیسانس گرفتم و با دنیای تصویر کامپیوتری انس فراوانی پیدا کردم. گالری ملی استرالیا هم یکی از مکانهای مورد علاقهام بود. در آنجا با کارهای نقاشان بزرگ معاصر آشنا شدم و در فضای موزه مجذوب تابلوها شدم. دیدن کارهای هنرمندانی چون لوسین فروید و مونه تاثیر بسیاری روی من گذشت. با اینکه با زبان هیچ مشکلی نداشتم ولی در استرالیا همیشه احساس بیگانگی میکردم و اصلا میلی به ماندن نداشتم. با این حال استرالیا بهنظر من یک عرفان خیلی خاصی دارد، در آرامش و سکوت آنجا من شاید مهلت پیدا کردم که به درون خودم نگاه عمیقتری بیندازم.
در گالری طراحان آزاد ما شاهد تعدادی فیگور از اشخاص گاه شناختهشده هستیم. چرا آثار فیگوراتیو و دقیقا صورت فیگورها را برگزیدید؟
چهره افراد بسیار مرا تحتتاثیر قرار میدهد. وقتی یک چهره میبینیم، اطلاعات خیلی زیادی از آن میگیریم. اکثر اوقات هم متوجه آن نیستیم، خیلی از این عکسالعملها هم ناخواسته هستند. مثلا اگر چهره ناراحتی ببینیم ناراحت میشویم، یعنی در شیمی بدن ما هم تاثیر میگذارد. ما در چهره ریزترین جزییات را میبینیم که بسیار اهمیت دارند. مثلا فاصله بین امید و ناامیدی شاید نیممیلیمتر باشد. بههمین دلیل کشیدن پرتره خیلی کار سختی است. مخصوصا زندهکردن چشمها فوقالعاده ظریف است ولی وقتی این کار با موفقیت انجام شود میتواند قدرت زیادی داشته باشد.
یک گروه سنی خاصی در مجموعه به نمایش درآمده از آثار شما به چشم میخورد. چرا این نسل را برای نقاشی انتخاب کردید؟
من با این فکر کارم را شروع نکردم. هدف من کشیدن نسل نیست. در ابتدای کار من به کشیدن آدمهای نزدیک به خودم شروع کردم، ولی وقتی این مجموعه رشد پیدا کرد، میشد خوانشهای نسلی هم از آن انجام داد. آدمهایی که میکشم را میشناسم، بعضیها را عمیقتر بعضیها را کمتر. ولی این شناخت برای من خیلی مهم است، چون انرژی زیادی به کار میدهد. وقتی ساعتها جلوی بوم میایستم فضای عمیقی برای کنکاش درباره آن چهره فراهم میشود. این آدمها محدوده سنیشان زیاد با من فرقی ندارد و اکثرا رفیقهایی هستند که علایق و دردهای مشترکی داریم. حتی خیلیوقتها شاید دردهای مشترک و شخصی خودم را در چهره این آدمها جای دهم. البته ناگفته نماند، این نسل هم شرایط خاصی داشته است و خود جای تامل زیادی دارد.
گویا عنوان تابلوها، نام شخصیتهای اصلی است؛ برای انتخاب این آدمها دلیل خاصی داشتید؛ مثلا فرم خاص صورت یا شخصیتشان.
در سنت پرترهکشی اکثر اوقات بر اساس سفارش انجام میشده است یا از شخصیتهای معروف کشیده میشدند. متاسفانه این پیشقضاوت هنوز وجود دارد. هدف من از کشیدن این پرترهها این نیست. البته شناختن سوژه پرتره خیلی در برداشت آن تاثیر میگذارد، ولی حتی اگر آن فرد را نشناسیم هنوز جذابیت زیادی میتواند داشته باشد. دوست دارم اینطور فکر کنم که در درجه اول یک انسان میکشم و در درجه بعد او اسم و شکل و شخصیت دارد. البته دقت زیادی به شکل و شخصیت افراد میکنم، چون مفهوم انسان را همین آدمها تشکیل میدهند. موارد زیادی باعث میشود تا فردی را برای کار انتخاب کنم. مهمتر از همه شناخت است، به نظر خودم دوستانی که با آنها صمیمی هستم را بهتر میکشم، البته این باز برمیگردد به شناختی که از ویژگیهاو دغدغههای بهخصوص آن فرد دارم. فرم صورت افراد هم خیلی اهمیت دارد، مخصوصا در تکنیک کاردک و در این ابعاد. هر چهرهای را نمیشود اینطور به نمایش درآورد. خیلیوقتها پیش میآید که چهره فردی موجب شوق برای نقاشی میشود. حتی قبل از شروع به کار جای تاشهای قلم را پیشبینی میکنم. سوژهها خیلی به کار من انرژی میدهند و زیاد پیش میآید که فردی موجب شده که بهخاطر کشیدنش وارد سبک جدیدی شوم. کنکاش در روان آدمها و تحلیل طرز فکر و گیرهای شخصیتیشان را دوست دارم.
رنگ قرمز لکهشده روی صورتها از جمله صورت خودتان از چه میگویند؟
بهطورکل پوست برای من خیلی مهم است. پوست روکش و محافظی است که مکانیسم درونی را میپوشاند ولی تا حدی هم آن چیزی که زیرش است را نشان میدهد. به نظر من رنگ پوست بسیار پیچیده است. معمولا سعی میکنم که از رنگ خود پوست استفاده نکنم و در عوض از لکههایی استفاده کنم که نهایتا حالت پوست را بسازد. رنگ و کیفیت پوست هم برای من اهمیت زیادی دارد. در هنر غرب پوست روشن را زیاد بازنمایی کردهاند تا حدی که آن رنگ تبدیل به یک استانداردی شده است. ولی قسمتی از هدف من این است که رنگ پوست آدمهای ایرانی را بیشتر بشناسم و بیان کنم. البته بحث من این نیست که رنگ نژاد ایرانی را بازنمایی کنم، چون تقسیمبندیهای نژادی بیاساس است. در عوض سعی دارم اطرافم را بهتر مشاهده کنم و روشی برای بیان این پوست پیدا کنم. اگر لکه قرمز دیده میشود یا برآمدگی استخوانی شدید به نظر میآید، شاید بتوان اینطور برداشت کرد که انرژیای از درون دارد به پوست فشار میآورد؛ انرژیهای فکری و فیزیکی که مهلتی برای بروز پیدا نکردند.
رنگگذاریهای خاص و بیپروا در این آثار بسیار به چشم میخورد. پایه و مبنای شما برای انتخاب این پالت رنگی چه بود؟
سعی میکنم از هر رنگی که به دستم میآید استفاده کنم. در این کارها البته ملاحظه اقتصادی وجود دارد آن هم بهخاطر استفاده زیاد از رنگ است. ولی پالتهایم را به مفصلترین شکل میچینم و گاهی اوقات بیشتر از یک پالت استفاده میکنم. هر رنگی یک کیفیت و استفاده خاصی دارد و در یک شرایطی بهکار میآید. شناخت و استفاده از این مواد شبیه کیمیاگری است چون خیلی زیاد هستند و قانون زیادی هم ندارد، با ترکیبات و خلاقیت میتوان به هر نتیجهای رسید. همانطور که گفتم رنگ پوست بسیار پیچیده است. من اکثرا سعی میکنم که از رنگهای متنوعی در پوست استفاده کنم. مثلا سبز و آبی در پوست انسان دیده نمیشود ولی میتوان کار را طوری تنظیم کرد که این رنگها هم در پوست جایگاهی پیدا کنند.
در تاریخ نقاشی، پرترهها منعکسکننده عواطف و نشاندهنده شخصیت و خلقیات فردی انسانها هستند. شما چیزی فراتر از این منظور را در ذهن داشتید؟
پرتره تاثیرات متنوعی میتواند داشته باشد. ما همیشه پیشقضاوتهای خودمان را به گالری میبریم. مثلا در یک پرتره یک تیپی میبینیم که میشناسیم و ویژگیهای آن تیپ را به آن آدم نسبت میدهیم. در عالم هنر مشکلی پیش نمیآید چون رسالت هنر لزوما گفتن حقیقت نیست. یا مثلا یک فرد بهطور طبیعی ابروهای اخمو دارد ولی آدم خوشاخلاق و گرمی است. در پرترهاش ممکن است اینطور برداشت شود که او آدم بداخلاقی است. البته همین تضاد ممکن است موضوع خوبی برای چهرهنگار باشد ولی بهطور کل شاید بهتر باشد که اینطور فکر کنیم که یک آدمی ممکن است وجود داشته باشد، با ویژگیهایی که از آن پرتره برداشت میکنیم. در دنیای سینما چهره بازیگران بر اساس نقششان در فیلم انتخاب میشود. مثلا ما از همان ابتدای فیلم میتوانیم از روی چهره بازیگر حدس بزنیم که اوایل فیلم شخصیت مثبتی است ولی در نهایت خیانت میکند یا مثلا نکته فیلم دیگر این است که شخصیتی چهره منفی دارد، ولی در نهایت رفتار بدی از او سر نمیزند. این در حالی است که شخصیت خود بازیگران ممکن است هیچ ربطی به شخصیتشان در فیلم نداشته باشد. به همین جهت بهنظر من میشود نمادین به چهره نگاه کرد، ولی اگر دنبال حقایق بیشتر هستیم به شکل و حالت چهره نمیتوان اطمینان کرد.
چرا پرترههایتان کمتر به بیننده خیره میشوند تا حدی که کارها را به نگاهی عکاسگونه شبیه میکند.
البته از ۱۰ تا کار در این نمایشگاه پنجتایشان با مخاطب چشمتوچشم میشوند. برخورد چشمتوچشم با پرتره در این ابعاد خیلی سنگین است. وقتی در واقعیت یک کسی به ما خیره میشود، نمیتوانیم بیتفاوت باشیم، معمولا یک انتظاری از ما دارد. فرض کنیم انتظار دارد که چیزی بگوییم، یا انتظار دارد که همذاتپنداری کنیم. کشف و بیان این فضا خیلی جذاب است، ولی دوست ندارم تمام پرترههایم اینطور باشند. من خودم بهخاطر اینکه کمی خجالتی هستم دوست ندارم با آدمها زیاد چشمتوچشم شوم، در عوض شاید با پرترهشان راحتتر چشمتوچشم میشوم. ولی ترجیح میدهم افراد را نگاه کنم و آنها متوجه نشوند. مثلا وقتی یک کسی در فکر خودش فرورفته، دوست دارم بدون مزاحمت نگاهی از او بدزدم و این یک فضایی میسازد برای دیدن یک چهره و لزوما سوژه از بیننده انتظاری ندارد. این تجربه سبکتری است که جذابیت خودش را دارد.
راستی چرا بیشتر چهره مردان را میکشید؟
خیلی از دغدغه تصویری من در چهره مردان بهتر پیاده میشود، مثلا بازیهای هندسی و فرمی که دوست دارم انجام بدهم در چهره مردان جایگاه بهتری دارد. علاوه بر این مردان با چهره خود راحتترند، در حالی که زنها بهندرت از پرترهشان راضی میشوند. البته دلیل مهم دیگری هم هست و آن این است که من مردان را خیلی بهتر میشناسم. در سبکهایی که کار میکنم، بیشتر تمایل به این دارم که چینوچروک و برجستگیها را پیدا کنم و رویشان تمرکز بیشتری کنم.
آزاده جعفریان
منبع: روزنامه شرق - شماره 1969 - 14 اسفند 1392
.
نقاشی از آهنگری هم سختتر است

«سلمان خوشرو» نقاش جوان پس از سه نمایشگاه عکس، بهمنماه 92 نخستین نمایشگاه نقاشیهایش را در گالری طراحان آزاد ارایه کرد. این نقاش 30ساله، دوران کودکی خود را در نیویورک گذراند و در ادامه تحصیلات خود را در رشته هنر دیجیتال در کانبرا استرالیا سپری کرد و به تهران بازگشت؛ چون سرزمین مادری را الهامبخش فضای هنری آثارش یافته است. خوشرو در این نمایشگاه 10 پرتره را با تکنیک خاص کاردک و رنگگذاریهای برجسته به تماشا گذاشته که روایتی جامعهشناختی و چهبسا با رویکرد هویتی از یک نسل است؛ هرچند خودش میگوید این آثار را از 150 فیگوری که در چهارسال اخیر خلق کرده، برگزیده و پس از پایان این دوره کاریاش متوجه شده ناخودآگاه انگشت اشارهاش به یک نسل بوده است.
وقتی آثار شما را در گالری طراحان آزاد دیدم، بسیار شگفتزده شدم از اینکه هنرمندی جوان چنین شجاع و بیپروا در رنگگذاری، طراحیهای خوبی ارائه کرده.نقاشی از کجا وارد زندگیتان شد؟
تا جایی که یادم میآید، از کودکی دایما درگیر کار هنری بودهام. طراحی همیشه از مهمترین سرگرمیهای من بوده و چندین مسابقه طراحی را در مدرسه برنده شدهام. سالهای ابتدایی را در شهر نیویورک گذراندم و علاقه زیادی به داستانهای تصویری پیدا کردم. شخصیتهایی چون اسپایدرمن و ولورین را دایما در دفترم میکشیدم و مخصوصا از تاکید روی آناتومی و ساختارهای مکانیکی بدن لذت میبردم. البته در کودکی ضعف بسیاری در مکالمه و معاشرت اجتماعی داشتم و این شاید سبب شد تا بیشتر به بیان تصویری روی بیاورم. تا آنجایی که متوجه شدم ساختار ذهنی بسیار تصویری دارم و بیشتر مواقع بهجای اینکه با کلمه فکر کنم، با اشکال، تصویر، تناسبات و چیزهایی شبیه دیاگرام فکر میکنم. تحصیلات دانشگاهیام را در دیجیتال آرت در استرالیا گذراندم و محصولش چند پروژه انیمیشن و مالتیمدیا بود. در ایران هم در چند پروژه انیمیشن D3 شرکت کردم ولی محیط کار و کیفیت هنری آن باب میلم نبود. علاوه بر کار با کامپیوتر در دانشگاه درسهای اختیاری چون مجسمهسازی و طراحی از فیگور گذراندم. در ایران هم مدتی مجسمهسازی میکردم و با مواد مختلف صورت و فیگور میساختم.
ظاهرا شما مدتی را هم به عکاسی گذراندید؟
بله، زمانی که دوربین دیجیتال تازه رایج شده بود. با یک دوربین تجربیات جدیدی را شروع کردم. در آغاز بهدنبال این بودم که خودم را در ترکیببندی و ترکیب رنگ تمرین بدهم، ولی کمکم این کار تبدیل شد به سه نمایشگاه عکاسی که در تهران برگزار کردم. طولی نکشید که پی بردم برای یک عکاس جوان کسب درآمد بسیار مشکل است. در همین گیرودار درگیر یک پروژه معماری شدم و در طول چندسال تعدادی ساختمان را طراحی کردم. این کار درآمدش مناسب بود ولی باز انگیزههای هنری من را ارضا نمیکرد.
و نقاشی از کجا آمد؟
در طول این سالها متوجه شدم که یکی از بزرگترین لذتهایم یاد گرفتن یک چیز جدید است و اکثر فنونی که یاد گرفتهام حاصل کلنجارهای شخصی خودم است؛ البته نقاشی را از چهارسال پیش بدون استاد شروع کردم. بعد از اینکه سالها کارهای مختلف را تجربه کردم به نقاشی رسیدم. نقاشی خیلی با شخصیت و طرز زندگی من سازگار است. آدمی هستم که از تنهایی لذت میبرم و ساعتها جلوی بوم میایستم و بر کارم تمرکز میکنم. نقاشی سختترین کاری است که انجام دادهام، حتی از آهنگری هم سختتر است.
چرا از عکاسی فاصله گرفته و به وادی نقاشی آمدید؟
رویآوردن به نقاشی لزوما اراده مشخصی پشتش نبود. شرایط و اتفاقات دستبهدست هم داد تا من وارد این وادی شوم. اول عکاسی من خیابانی بود و از اشیا و فضا عکس میگرفتم و بعد از فضاهای داخلی عکاسی کردم و بیشتر و بیشتر از آدمها عکس گرفتم. در این زمان شروع کردم به گشتزدن در برنامه گوگل ارت. هدف این بود که از این منبع تصویری با ارزش تغذیه کنم و در فضای برنامه عکس بگیرم از صحنههایی که پیدا میکردم. با اینترنت کند سرانجام بعد از ششماه تمام کره زمین را گشت زدم و کلی تصویر برداشتم. این تصاویر که اکثرا از مناطق زراعی هستند بسیار شبیه نقاشی بودند یا اینکه من آنهایی که شبیه به نقاشی بودند را انتخاب میکردم. ایدهای به سرم زد که اینها را روی بوم به نقاشی در بیاورم، با اینکه تا به حال با رنگ نقاشی نکرده بودم. رنگ و بوم را تهیه کردم و کار را شروع کردم، ولی وسط کار متوجه ایراد اساسی شدم. قسمت زیادی از زیبایی این تصویر به واقعی بودنش بود و با نقاشی از بین میرفت. من نمیدانستم که این کار چقدر سخت است و مهارت لازم دارد. این پروژه شکست خورد، اما سبب شد که با رنگوقلممو آشنا شوم و بلافاصله شروع کردم به کشیدن چند پرتره از خودم و این جا بود که برای اولینبار پا به این دنیا گذاشتم. البته نقاشی همیشه در دل من کیفیت ویژهای داشت، ولی توهمی از دشواری این کار نداشتم و فکر نمیکردم از پس آن بر بیایم. تا اینکه بالاخره در ۲۶سالگی به آن روی آوردم.
شما تحصیلاتتان ر ا در استرالیا گذراندید. فارغالتحصیلشدن در خارج از ایران چه تاثیری در بینش هنریتان داشت؟
من در دانشگاه ملی استرالیا در شهر کانبرا تحصیل کردم. کانبرا شهری بسیار خلوت است و بیشتر شبیه پارک بزرگی است که در آن ساختمان هم وجود دارد. زندگی در تهران، نیویورک و کانبرا تجربه بسیار متفاوتی است. زمانی که تحصیل میکردم، رشته دیجیتال آرت بسیار جدید بود و هنوز نحوه تدریس آن مشخص نبود. در زمان انتخاب رشته، من بین مهندسی و هنر مردد بودم. در مدرسه ریاضی، هندسه و فیزیکم بسیار قوی بود، ولی برای هنر جایگاه خاصی قایل بودم. در نهایت هنر دیجیتال را انتخاب کردم چون به نظر متوسط خوبی از این درسها بود و آینده اقتصادیاش از هنر روشنتر بود. البته این زمانی بود که فیلمهای انیمیشن D3 تازه ساخته شده بودند و فیلم توی استوری درآمده بود و به رشته دیجیتال آرت جذابیت بیشتری میداد. در مجموع با نمرات بالا بعد از سه سال در ۲۰۰۴ لیسانس گرفتم و با دنیای تصویر کامپیوتری انس فراوانی پیدا کردم. گالری ملی استرالیا هم یکی از مکانهای مورد علاقهام بود. در آنجا با کارهای نقاشان بزرگ معاصر آشنا شدم و در فضای موزه مجذوب تابلوها شدم. دیدن کارهای هنرمندانی چون لوسین فروید و مونه تاثیر بسیاری روی من گذشت. با اینکه با زبان هیچ مشکلی نداشتم ولی در استرالیا همیشه احساس بیگانگی میکردم و اصلا میلی به ماندن نداشتم. با این حال استرالیا بهنظر من یک عرفان خیلی خاصی دارد، در آرامش و سکوت آنجا من شاید مهلت پیدا کردم که به درون خودم نگاه عمیقتری بیندازم.
در گالری طراحان آزاد ما شاهد تعدادی فیگور از اشخاص گاه شناختهشده هستیم. چرا آثار فیگوراتیو و دقیقا صورت فیگورها را برگزیدید؟
چهره افراد بسیار مرا تحتتاثیر قرار میدهد. وقتی یک چهره میبینیم، اطلاعات خیلی زیادی از آن میگیریم. اکثر اوقات هم متوجه آن نیستیم، خیلی از این عکسالعملها هم ناخواسته هستند. مثلا اگر چهره ناراحتی ببینیم ناراحت میشویم، یعنی در شیمی بدن ما هم تاثیر میگذارد. ما در چهره ریزترین جزییات را میبینیم که بسیار اهمیت دارند. مثلا فاصله بین امید و ناامیدی شاید نیممیلیمتر باشد. بههمین دلیل کشیدن پرتره خیلی کار سختی است. مخصوصا زندهکردن چشمها فوقالعاده ظریف است ولی وقتی این کار با موفقیت انجام شود میتواند قدرت زیادی داشته باشد.
یک گروه سنی خاصی در مجموعه به نمایش درآمده از آثار شما به چشم میخورد. چرا این نسل را برای نقاشی انتخاب کردید؟
من با این فکر کارم را شروع نکردم. هدف من کشیدن نسل نیست. در ابتدای کار من به کشیدن آدمهای نزدیک به خودم شروع کردم، ولی وقتی این مجموعه رشد پیدا کرد، میشد خوانشهای نسلی هم از آن انجام داد. آدمهایی که میکشم را میشناسم، بعضیها را عمیقتر بعضیها را کمتر. ولی این شناخت برای من خیلی مهم است، چون انرژی زیادی به کار میدهد. وقتی ساعتها جلوی بوم میایستم فضای عمیقی برای کنکاش درباره آن چهره فراهم میشود. این آدمها محدوده سنیشان زیاد با من فرقی ندارد و اکثرا رفیقهایی هستند که علایق و دردهای مشترکی داریم. حتی خیلیوقتها شاید دردهای مشترک و شخصی خودم را در چهره این آدمها جای دهم. البته ناگفته نماند، این نسل هم شرایط خاصی داشته است و خود جای تامل زیادی دارد.
گویا عنوان تابلوها، نام شخصیتهای اصلی است؛ برای انتخاب این آدمها دلیل خاصی داشتید؛ مثلا فرم خاص صورت یا شخصیتشان.
در سنت پرترهکشی اکثر اوقات بر اساس سفارش انجام میشده است یا از شخصیتهای معروف کشیده میشدند. متاسفانه این پیشقضاوت هنوز وجود دارد. هدف من از کشیدن این پرترهها این نیست. البته شناختن سوژه پرتره خیلی در برداشت آن تاثیر میگذارد، ولی حتی اگر آن فرد را نشناسیم هنوز جذابیت زیادی میتواند داشته باشد. دوست دارم اینطور فکر کنم که در درجه اول یک انسان میکشم و در درجه بعد او اسم و شکل و شخصیت دارد. البته دقت زیادی به شکل و شخصیت افراد میکنم، چون مفهوم انسان را همین آدمها تشکیل میدهند. موارد زیادی باعث میشود تا فردی را برای کار انتخاب کنم. مهمتر از همه شناخت است، به نظر خودم دوستانی که با آنها صمیمی هستم را بهتر میکشم، البته این باز برمیگردد به شناختی که از ویژگیهاو دغدغههای بهخصوص آن فرد دارم. فرم صورت افراد هم خیلی اهمیت دارد، مخصوصا در تکنیک کاردک و در این ابعاد. هر چهرهای را نمیشود اینطور به نمایش درآورد. خیلیوقتها پیش میآید که چهره فردی موجب شوق برای نقاشی میشود. حتی قبل از شروع به کار جای تاشهای قلم را پیشبینی میکنم. سوژهها خیلی به کار من انرژی میدهند و زیاد پیش میآید که فردی موجب شده که بهخاطر کشیدنش وارد سبک جدیدی شوم. کنکاش در روان آدمها و تحلیل طرز فکر و گیرهای شخصیتیشان را دوست دارم.
رنگ قرمز لکهشده روی صورتها از جمله صورت خودتان از چه میگویند؟
بهطورکل پوست برای من خیلی مهم است. پوست روکش و محافظی است که مکانیسم درونی را میپوشاند ولی تا حدی هم آن چیزی که زیرش است را نشان میدهد. به نظر من رنگ پوست بسیار پیچیده است. معمولا سعی میکنم که از رنگ خود پوست استفاده نکنم و در عوض از لکههایی استفاده کنم که نهایتا حالت پوست را بسازد. رنگ و کیفیت پوست هم برای من اهمیت زیادی دارد. در هنر غرب پوست روشن را زیاد بازنمایی کردهاند تا حدی که آن رنگ تبدیل به یک استانداردی شده است. ولی قسمتی از هدف من این است که رنگ پوست آدمهای ایرانی را بیشتر بشناسم و بیان کنم. البته بحث من این نیست که رنگ نژاد ایرانی را بازنمایی کنم، چون تقسیمبندیهای نژادی بیاساس است. در عوض سعی دارم اطرافم را بهتر مشاهده کنم و روشی برای بیان این پوست پیدا کنم. اگر لکه قرمز دیده میشود یا برآمدگی استخوانی شدید به نظر میآید، شاید بتوان اینطور برداشت کرد که انرژیای از درون دارد به پوست فشار میآورد؛ انرژیهای فکری و فیزیکی که مهلتی برای بروز پیدا نکردند.
رنگگذاریهای خاص و بیپروا در این آثار بسیار به چشم میخورد. پایه و مبنای شما برای انتخاب این پالت رنگی چه بود؟
سعی میکنم از هر رنگی که به دستم میآید استفاده کنم. در این کارها البته ملاحظه اقتصادی وجود دارد آن هم بهخاطر استفاده زیاد از رنگ است. ولی پالتهایم را به مفصلترین شکل میچینم و گاهی اوقات بیشتر از یک پالت استفاده میکنم. هر رنگی یک کیفیت و استفاده خاصی دارد و در یک شرایطی بهکار میآید. شناخت و استفاده از این مواد شبیه کیمیاگری است چون خیلی زیاد هستند و قانون زیادی هم ندارد، با ترکیبات و خلاقیت میتوان به هر نتیجهای رسید. همانطور که گفتم رنگ پوست بسیار پیچیده است. من اکثرا سعی میکنم که از رنگهای متنوعی در پوست استفاده کنم. مثلا سبز و آبی در پوست انسان دیده نمیشود ولی میتوان کار را طوری تنظیم کرد که این رنگها هم در پوست جایگاهی پیدا کنند.
در تاریخ نقاشی، پرترهها منعکسکننده عواطف و نشاندهنده شخصیت و خلقیات فردی انسانها هستند. شما چیزی فراتر از این منظور را در ذهن داشتید؟
پرتره تاثیرات متنوعی میتواند داشته باشد. ما همیشه پیشقضاوتهای خودمان را به گالری میبریم. مثلا در یک پرتره یک تیپی میبینیم که میشناسیم و ویژگیهای آن تیپ را به آن آدم نسبت میدهیم. در عالم هنر مشکلی پیش نمیآید چون رسالت هنر لزوما گفتن حقیقت نیست. یا مثلا یک فرد بهطور طبیعی ابروهای اخمو دارد ولی آدم خوشاخلاق و گرمی است. در پرترهاش ممکن است اینطور برداشت شود که او آدم بداخلاقی است. البته همین تضاد ممکن است موضوع خوبی برای چهرهنگار باشد ولی بهطور کل شاید بهتر باشد که اینطور فکر کنیم که یک آدمی ممکن است وجود داشته باشد، با ویژگیهایی که از آن پرتره برداشت میکنیم. در دنیای سینما چهره بازیگران بر اساس نقششان در فیلم انتخاب میشود. مثلا ما از همان ابتدای فیلم میتوانیم از روی چهره بازیگر حدس بزنیم که اوایل فیلم شخصیت مثبتی است ولی در نهایت خیانت میکند یا مثلا نکته فیلم دیگر این است که شخصیتی چهره منفی دارد، ولی در نهایت رفتار بدی از او سر نمیزند. این در حالی است که شخصیت خود بازیگران ممکن است هیچ ربطی به شخصیتشان در فیلم نداشته باشد. به همین جهت بهنظر من میشود نمادین به چهره نگاه کرد، ولی اگر دنبال حقایق بیشتر هستیم به شکل و حالت چهره نمیتوان اطمینان کرد.
چرا پرترههایتان کمتر به بیننده خیره میشوند تا حدی که کارها را به نگاهی عکاسگونه شبیه میکند.
البته از ۱۰ تا کار در این نمایشگاه پنجتایشان با مخاطب چشمتوچشم میشوند. برخورد چشمتوچشم با پرتره در این ابعاد خیلی سنگین است. وقتی در واقعیت یک کسی به ما خیره میشود، نمیتوانیم بیتفاوت باشیم، معمولا یک انتظاری از ما دارد. فرض کنیم انتظار دارد که چیزی بگوییم، یا انتظار دارد که همذاتپنداری کنیم. کشف و بیان این فضا خیلی جذاب است، ولی دوست ندارم تمام پرترههایم اینطور باشند. من خودم بهخاطر اینکه کمی خجالتی هستم دوست ندارم با آدمها زیاد چشمتوچشم شوم، در عوض شاید با پرترهشان راحتتر چشمتوچشم میشوم. ولی ترجیح میدهم افراد را نگاه کنم و آنها متوجه نشوند. مثلا وقتی یک کسی در فکر خودش فرورفته، دوست دارم بدون مزاحمت نگاهی از او بدزدم و این یک فضایی میسازد برای دیدن یک چهره و لزوما سوژه از بیننده انتظاری ندارد. این تجربه سبکتری است که جذابیت خودش را دارد.
راستی چرا بیشتر چهره مردان را میکشید؟
خیلی از دغدغه تصویری من در چهره مردان بهتر پیاده میشود، مثلا بازیهای هندسی و فرمی که دوست دارم انجام بدهم در چهره مردان جایگاه بهتری دارد. علاوه بر این مردان با چهره خود راحتترند، در حالی که زنها بهندرت از پرترهشان راضی میشوند. البته دلیل مهم دیگری هم هست و آن این است که من مردان را خیلی بهتر میشناسم. در سبکهایی که کار میکنم، بیشتر تمایل به این دارم که چینوچروک و برجستگیها را پیدا کنم و رویشان تمرکز بیشتری کنم.
آزاده جعفریان
منبع: روزنامه شرق - شماره 1969 - 14 اسفند 1392
.