






دوباره باز آغاز بی پایان گریه های من شروع می شود و دوباره باید رویای شکفته تو را از یاد ببرم.
دوباره باید آرام و بی صدا در ظلمت شب ازغم هجرانت گریه کنم تا تمام ستارگان و کهکشان ها صداقت کلامم را
با گریه هایم باور کنند. به راستی که چه کسی آواز جدایی را سر داد و من را از تو جدا کرد؟
لعنت بر تو ای روزگار بی وفا که ناقوس جدایی را
تو به صدا در آوردی و آهنگ جدایی را تو نواختی .
حالا چگونه این دل من با این فریاد دلخراش جدایی کنار برود.احساس می کنم که از جدایی نفرت دارم و مرغان
خوش آواز دگر بار ناقوس جدایی سر می دهند گویا آنان نیز از جدایی گریزانند ولی عزیزم تو را هرگز فراموش
نمیکنم اگر چه بین ما جدایی افتد .
باید همه بدانند که ما اسیر بازی سرنوشت شده ایم و
بی خودی در تکاپو هستیم و فردای ما را سرنوشت رقم می زند