آدم هـا و گــرگ هـا .... + فایل

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
من این رو توی تالار ادبیات گذاشتم ولی تایید نشد !!!. منم اینجا میذارمش پسسسسس!...؛





گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
---------------

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
---------------

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
---------------
ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
---------------
وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر
---------------
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
---------------
وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
---------------
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
---------------
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
---------------
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
---------------
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
---------------
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
---------------
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
---------------
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
-------------------------
ویدئو با صدا و تصویر زنده یاد فریدون مشیری را ببینید
روی آدرس زیر کلیک کنید:
http://www.namasha.com/v/qiuhidK6
 
آخرین ویرایش:

sfk123

اخراجی موقت
تشکر از شعر خوبتون

“بنی آدم اعضای یک پیکرند”
ولی همدگر را چرا می درند؟!
راشد انصاری


 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمیت مرده بود (فریدون مشیری)


از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است

من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میكنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...
 

Similar threads

بالا