kazem safari
عضو جدید
آخرین دیدار
لیلی شبی از وادی مجنون گذر کرد
با گوشه چشمی به حال او نظر کرد
مجنون در آن امواج غم حال خوشی داشت
در گیرو دار عشق احوال خوشی داشت
فریاد می زد از سرِ سوز و سرِ درد
لیلای خود را یک نفس فریاد می کرد
لیلی چو حال عاشق دیوانه را دید
کوه دلش لرزید و سنگ خاره پاشید
آمد سر او را ز روی خاک برداشت
بر دامن پر مهر و گرم خویش بگذاشت
گفتا بیا تا لحظه ایی آرام گیریم
لختی بیاسائیم و از هم کام گیریم !
مجنون عاشق تا رخ آن ماهرو دید
چون بید مجنون شانه های او بلرزید
برخاست، سر برداشت از دامان لیلی
گفتا مرا با خود رها کن جان لیلی
من عاشق جان توام، لیلی همان است
لیلی همان احساس پاک جاودان است
اینجا تن واندام بازاری ندارد
دیوانه با این کارها کاری ندارد !