دختر ایرانی - زن ایرانی

tazkie

عضو جدید
شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست (3)

شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست (3)


شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست (3)






گفتگو با خانم حميده حائري
درآمد
همکلاس بودن و آشنائي نزديک با شهيد، اين گفت و گو را سرشار از نکات ظريف و دقيقي درباره وي کرده است؛ نکاتي که هر يک مي توانند الگوئي مناسب براي کساني باشند که در پي زندگي سرشار از فايده و شادماني هستند.
از آشنايي خود با فهيمه بگوييد.
من و او در سال 56 وارد حوزه شديم. چون قبل از انقلاب نبود به کسي مدرک يا پستي بدهند، همگي با انگيزه هاي خاص وارد حوزه شديم. آنجا تنها مرکزي بود که زنان مي توانستند در آنجا علوم ديني بخوانند. خوابگاه داشت و شهيد قدوسي در تنظيم برنامه ها و استفاده از اساتيد، نهايت دقت را داشتند. خانواده ها صد در صد به اين حوزه اعتماد داشتند و انصافاً هم کيفيت آموزش ها بسيار بالا بود. من و خانم سياري در يک کلاس بوديم.
از ويژگي هاي اخلاقي او بگوييد.
با اينکه از يک خانواده روحاني نبود، بسيار دين مدار بود. اهل مطالعه و اهل نظر بود. در کلاس ما افراد در دو مقطع سني متفاوت بودند. يکي ما بوديم که از مقطع سوم راهنمايي وارد حوزه شده بوديم و يکي هم کساني بودند که بعد از ديپلم آمده بودند. شهيد فهيمه هم ديپلم بود. او نه تنها از نظر سني از ما بالاتر بود که از نظر عقلي و صاحب تجربه بودن از همسن هاي خودش هم بيشتر مي فهميد. تحليل هايي که درباره موضوعات و درس ها داشت، با ديگران تفاوت مي کرد و در مباحثات، غالباً نقش رهبري را به عهده داشت. در مباحثات اهل نظر بود و گروه را رهبري مي کرد. فقط در کلاس هاي اصلي اين طور نبود، در کلاس هاي جانبي مثل نهج البلاغه هم بسيار خوب تحليل مي کرد. به دليل پختگي علمي شهيد سياري، ساير گروه هاي مباحثه هم علاقه مند بودند که به گروه او ملحق شوند. محيط ما محيطي خوابگاهي بود و نظم و ترتيب و وقت شناسي، بسيار مهم بود و افرادي که مقيد به اين امور بودند، کاملاً مشخص مي شدند. معمولاً مسئوليت هاي عمده حوزه را به عهده دانشجويان سال اول نمي گذاشتند، ولي ايشان از همان ابتدا که آمد، عهده دار اداره انبار شد. امانتداري و نظم او بود که مسئولين را به اين نتيجه رسانده بود که اين مسئوليت را به عهده اش بگذارند. از نظر آراستگي ظاهر، کاملاً انسان ويژه اي بود. با وجود آنکه نهايت ساده پوشي و قناعت در طرز لباس پوشيدنش معلوم بود، اما حتي يک باراو را نديدم که رنگ هاي نامتناسب را با هم بپوشد و يا لباسش بدون اتو و چروک باشد. ما يک چمدانخانه داشتيم که چمدان هايمان را در آنجا مي گذاشيتم. انصافاً نحوه چينش لباس ها و وسايل فهيمه با ديگران تفاوت داشت. فوق العاده مرتب و پاکيزه بود. در برخورد و ادب در کلامش نسبت به همکلاسي ها، اساتيد و ساير افراد بسيار دلنشين و شاخص بود و به همين دليل هم، همه را جذب خود مي کرد، به طوري که وقتي تصميم گرفت براي تبليغ به کردستان برود، رفتنش بسيار تأثيرگذار بود، در حالي که خواهرها قبلاً هم براي تبليغ مي رفتند. موقعي که داشت مي رفت، همه آمدند که او را مشايعت کنند و وقتي خبر شهادتش رسيد، واقعاً در مجموعه زلزله به وجود آمد.
چرا؟ خيلي محبوب بود؟
محبوبيت به جاي خودش، انگيزه او براي رفتن به کردستان هم خيلي مهم و تأثيرگذار بود. در آن زمان خانواده ها چنين اجازه اي را به دخترها نمي دادند و يا خود دخترها بيشتر سعي مي کردند در درس و بحث شرکت کنند.
و در واقع خود را به خطر نيندازند.
اين وجه قضيه هم بود، وجه ديگر هم اين بود که اساساً خودمان را در حد تبليغ نمي ديديم. همان طور که گفتم از آنجا که بسيار دختر منطقي و اهل نظري بود و در ضمن توانسته بود خانواده اش را متقاعد کند که در آن شرايط خطرناک به کردستان برود، همين عمل، تأثير زيادي بر دختران حوزه گذاشت که مسئله تبليغ را از قبل بسيار جدي تر بگيرند. در هر حال، تمام اين عوامل سبب شد که در روزي که مي خواست برود، مشايعت خوبي از او به عمل آمد. او با تک تک بچه ها خداحافظي کرد. محبوبيت او به قدري بالا بود که وقتي خبر شهادتش رسيد، دل همه، از مسئول و دانشجو و دبير، واقعاً آتش گرفت و ما همکلاسي هاي او هم که جاي خود را داشتيم.
آرام بود يا پر جنب و جوش؟
بسيار آرام و موقر بود، در عين حال وقتي به حقيقتي مي رسيد، بدون ترس از مخالفت ديگران، حرفش را صريح و مؤدبانه مي زد و دنباله بحث را هم نمي گرفت. اهل جدل و بحث نبود، ابداً نمي خواست تنش و تشنج ايجاد کند. مثلاً برنامه اي در مکتب پيش آمده بود که قرار بود بعضي از دانشجوها به برخي از جلسات خانگي قم بروند. فهيمه در عين حال که معترض بود که اينها هنوز به پختگي لازم براي حضور در چنين جلساتي نرسيده اند و احتمال دارد خانم هاي آن جلسات، صاحبنظر باشند و نظرات خاصي را مطرح کنند که اينها نتوانند جواب بدهند و در نتيجه، حضورشان به جاي تقويت آگاهي افراد، موجب زيان و آسيب شود. اين مطلب را بسيار آرام و متين به مسئولين گفت، به طوري که طرف مقابل را به تفکر درباره حرف هايش وادار کرد. دنباله حرف را هم نگرفت و خود را کنار کشيد. وقتي تصميمي مي گرفت، قاطعانه روي حرفش مي ايستاد. خانم فتاحي که آمدند و وضعيت کردستان را بيان کردند، فهيمه خوب فکر کرد و تصميم گرفت و با ايشان رفت.
خبر شهادت او را چگونه شنيديد و چه تأثيري روي شما گذاشت؟
ما در مکتب بوديم که با تلفن به ما خبر دادند اولين احساسي که داشتم اين بود که خوشا به سعادتش که به چنين فوز عظيمي نائل شد. ما از قافله جا مانديم. بلافاصله يادم آمد که چطور به هنگام خداحافظي، حواسش به تک تک افراد بود. حتي يکي از خانم ها که بيمار بود، از مدت ها قبل خوابش نمي برد و روزي که فهيمه مي خواست برود، بالاخره خوابيد. يادم هست که فهيمه دوبار به اتاق او سر زد که اگر بيدار باشد خداحافظي کند، ولي او خواب بود و به ما گفت که از او خداحافظي کنيم. همين خداحافظي خاص در ذهن همه ما ماند. يک شب هم نگذشت که خبر شهادت او را به ما دادند. تأثير شهادت فهيمه بر روند تبليغي دانشجويان کاملاً بارز بود. آنها به اين نتيجه رسيدند که بايد خود را براي تبليغ آماده کنند و خطرات را بپذيرند. شايد قبل از شهادت او، هر کسي در حال و هواي خاص خودش بود. تمام اساتيد پيوسته بر اهميت جنبه تبليغي دين تأکيد داشتند. ولي بعد از شهادت فهيمه، اين رويکرد به شدت تقويت شد.
سال ها از شهادت فهيمه مي گذرد. حضور او در زندگي خود شما چگونه است؟
از حوزه ما بسياري از افراد، از جمله اساتيد بودند که در راه تبليغ دين شهيد شدند. من اين بخت را داشته ام که در خانواده اي بزرگ شده ام که چه قبل و چه بعد از انقلاب شهداي بسياري را در خود جاي داده است و پيوسته معتقد بوده ام که بايد انگيزه ها و پيام هاي شهدا را به درستي درک و دنبال کرد. هر کدام از آنها پيامي و الگويي را گذاشتند که مي شود در زندگي به کار گرفت.
دلتنگ که مي شويد، خيلي ياد فهيمه مي کنيد؟
ياد خيلي از بچه ها مي کنم و مخصوصاً ياد آن دوران بسيار شيرين طلبگي که در کنار هم، هم درس مي خوانديم و هم زندگي کردن را ياد مي گرفتيم، اما فهيمه بهترين جا را براي خودش گرفت و ما جا مانديم.
- قطعاً تلاش شما براي راهنمايي نسل جوان، دست کمي از شهادت ندارد.
ان شاءالله که اين طور باشد، فهيمه از نظر عقلي، خيلي جلوتر از سن خودش بود و مطالب را خيلي زودتر مي گرفت. او ظرفيت بالايي داشت و به همين دليل هم لايق فوز عظيم شهادت شد. اساساً تصميم گيري براي رفتن به منطقه خطرناکي مثل کردستان آن موقع، توفيق مي خواست. درک عميق فکري و استعداد بالاي او باعث شد که در وقت مناسب، تصميم مناسب را بگيرد. او هميشه جلوتر از زمان و کلاس بود.
خاطره شيريني از آن دوران به ياد داريد؟
بهترين خاطرات زندگي من متعلق به همان دوره است. حالا هم گاهي که مي خواهم حلاوت خاطرات شيرين زندگي ام را دوباره حس کنم، باز به خاطرات همان دوران برمي گردم که همه چيز در جهت تعالي و رشد معنوي بود. شهيد قدوسي نمي خواستند که ما در آن جا فقط درس تئوري بخوانيم. تجمعي را داشتيم که در آن هم درس خواندن بود و هم يادگيري مهارت هايي که يک خانم کدبانو بايد بداند. بايد زندگي در کنار جمع را ياد مي گرفتيم، بايد نظم و وقت شناسي را ياد مي گرفتيم، بايد تذکر دادن ها و تذکر شنيدن ها را ياد مي گرفتيم، بايد برخورد و رابطه و سلوک صحيح را ياد مي گرفتيم، راه رفتن و نشست و برخاست و صحبت کردن و غذا خوردن صحيح را بايد ياد مي گرفتيم.
بگوييد زندگي کردن صحيح را.
دقيقاً همين طور است. بايد در تک تک رفتارهايمان مراقبت مي کرديم که خارج از چهارچوب ادب و آداب اسلامي نباشد. اول صبح که بيدار مي شديم. ابتدا مناجات قبل از سحر بود که يکي از خانم ها که صوت بسيار زيبايي داشت، مي خواند. کساني که اهل نماز شب بودند، در تاريکي مسجد نماز مي خواندند و کسي هم آنها را نمي ديد. بعد از اذان نماز صبح را مي خوانديم و حتي وقتي هوا سرد بود، اما جماعت مي آمد و نماز را به صورت جماعت مي خوانديم و بلافاصله مي رفتيم به کلاس. يعني هوا تاريک بود که به کلاس مي رفتيم.
حالا هم اين حال و هوا در آنجا حاکم است؟
اساساً نگاه به ارزش ها عوض شده. حالا ديگر دانشجوها کارها را خودشان انجام نمي دهند و خدمه اين کار را مي کنند. من خودم وقتي مي خواستم به حوزه بروم. خياطي را شروع کرده بودم. شهيد قدوسي به پدرم گفته بودند دوره خياطي را تمام کند و بعد بيايد به بقيه در حوزه ياد بدهد. يک دختر بايد غير از درس خواندن، خياطي هم بلد باشد. ما نوبت کاري داشتيم. و هر روزي بايد ده پانزده نفر کل کارهاي حوزه را از تهيه صبحانه و ناهار و شام تا نظافت انجام مي داديم. ما زماني طلبه بوديم که نفت و گاز نبود و بايد با هيزم غذا مي پختيم. ديگ ها را بايد گل مالي مي کرديم و مي برديم توي حياط و در هواي سرد، آشپزي مي کرديم. زمين ها را بايد با گوني مي شستيم، در عين حال درسمان هم نبايد عقب مي افتاد. هر هفته بايد امتحان مي داديم و نمي توانستيم بگوييم نوبت کار هستيم و نمي توانيم امتحان بدهيم. بايد برنامه هايمان را طوري تنظيم مي کرديم که به همه اين کارها مي رسيديم. الان خدمه ها کار مي کنند و بچه ها مهارت هاي زندگي را ياد نمي گيرند. شهيد قدوسي ايده هاي خودشان را به ما منتقل مي کردند. با اينکه در آن سال ها موکت آمده بود، هيچ وقت ايشان اجازه ندادند که راه پله ها و سالن ها موکت بشوند. مي گفتند بايد هميشه شسته شوند و به اصطلاح برق بزند. مي خواستند درخشش و تميزي آنها را هم خودمان ببنيم و هم ديگران تا آشکار شود که ما هم درس مي خوانيم و هم فنون زندگي کردن را ياد مي گيريم. ما بايد اول صبح با گوني و آب و پودر، همه جا را مي شستيم.
- به اعتقاد من کسي که به اين شکل درس مي خواند، چون صاحب مهارت کافي مي شود، بعدها، هم نشاط زندگي کردن دارد و هم دچار بيکارگي و مصرف زدگي نمي شود و دقيقاً مي داند که بايد با عمر و وقتش چه کار کند، در حالي که نظام آموزشي فعلي ما، آدم هايي را بيرون مي دهد که فاقد مهارت هاي لازم براي زندگي روزمره شان هستند و به همين دليل درس درستي هم نخوانده اند.
متأسفانه همين طور است. جوان ها متأسفانه مسئوليت هايشان را به دليل نداشتن مهارت به دوش ديگران مي اندازند. باور کنيد که حتي موقعي که رختخواب هايمان را جمع مي کرديم، سرپرست خوابگاه مي آمد و انگار که خط کش بگذارد، اگر يک ذره بي نظمي مي کرديم، وادارمان مي کرد دوباره آن را جمع کنيم تا زماني که دقيقاً اين کار را درست انجام مي داديم. در مورد همه کارها اين سختگيري ها بود و حاصل کار، عادت کردن به تناسب و پاکيزگي و تميزي بود. همه برنامه ها را بايد درست سر وقت و به بهترين نحو ممکن انجام مي داديم. انسان ياد مي گرفت که چگونه در کنار ديگران زندگي کند که مزاحم کسي نباشد. اگر کاري روي زمين مي ماند. شش نفر داوطلب مي شدند که کار را انجام بدهند. همه هميشه آماده کار بودند. کار را از دست هم مي قاپيديم. دغدغه کار در وجود همه بود. به همين دليل کسي که تنبل بود، کاملاً متمايز مي شد، حالا برعکس شده! کسي که کار مي کند، اين وضعيت را دارد. همه بچه ها مي دانستند که بايد کارها انجام شوند، اين هم به اين دليل است که به ميل خودشان آمده بودند و انگيزه داشتند.
و سخن آخر
رفتن فهيمه، کل بچه هاي خوابگاه و به خصوص بچه هاي کلاس ما را رشد عقلي ديگري داد. صندلي خالي او که هميشه روي آن گل بود، هر روز برايمان پيام تازه اي داشت. احساس مسئوليت و نظم و ترتيب فهيمه، براي ما پيام داشت. حالا من حقير بهره زيادي نبردم، ولي قطعاً حضور او، رفتار متين و موقرش، برجستگي هاي ويژه اخلاقي و رفتاري اش، روي بچه ها تأثير زياد داشته است. خداوند درجه او و ديگر شهدا را متعالي و ما را از شفاعت آنها بهره مند کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27​
 

tazkie

عضو جدید
کودک و نوجوان > ورزش- نفیسه مجیدی زاده:
برای ما تربیت بدنی و ورزش فقط یک زنگ 2 ساعته است در میان روزهای هفته که بیشتر به بازی، وقت‌گذرانی و نرمش‌‌های تکراری می‌گذرد.

از هیچ زنگ ورزشی، یک ورزشکار متولد نشده است! بیشتر ورزشکاران پس از ساعت‌های درسی یا تابستان‌ها به کلاس‌های ورزشی آزاد می‌رفتند و شاید فقط در زنگ ورزش می‌توانستند رشته ورزشی مورد علاقه خود را کشف کنند و نه استعدادشان را. دختران و بانوان ورزشکار سهم‌شان از ورزش و حضور در مسابقه‌های ورزشی کمتر است و برای ثبت‌نام و شرکت در کلاس‌های ورزشی آزاد نیز مشکلات بیشتری دارند. وجه مشترک همه آنها (ورزشکاران) نمره 20 در ورزش مدرسه است و مدال‌خواهی و پیروزی در رقابت‌های ورزشی.برای آنها در میان تقویم، روز تربیت‌بدنی و ورزش یک روز است: روز 26 مهر.
زهرا کریمی​
به همین مناسبت با دو تن از بانوان ورزشکار ایران، زهرا کریمی ووشو کار و هماحسینی قایقران تیم ملی بانوان کشور که در المپیک نیز حضور داشتند گفت و گو کردیم. *** به خاطر بسپارید، وقتی یک قهرمان ووشو می‌گوید: «احساس می‌کردم اگر نتیجه نگیرم زحمت‌هایی که کشیدم و سال‌هایی را که صرف ووشو کردم هدر داده‌ام، پس هر رشته‌ای را که شروع می‌کردم باید نتیجه خوب می‌گرفتم، راهی است که در پیش گرفتم، اگر درس هم می‌خواندم حتماً موفق می‌شدم.» باید حواسمان به تمام کلمه‌هایش باشد. شما هم اگر مثل من لحن مصمم صدایش را می‌شنیدید، مطمئن می‌شدید که او اگر در هر رشته دیگری فعالیت می‌کرد، نتیجه می‌گرفت.
آن‌قدر مطمئن بودم که در آن لحظه تنها رویایم این بود که دوباره نوجوان شوم و یک رشته، فرقی ندارد، هنری، ورزشی ادبی، هر چه که باشد، فقط یک رشته را دوباره آغاز کنم.
می‌گفت:« مدال‌آوران در هر رشته‌ای، آن رشته را زنده نگه می‌دارند. مدال به ورزش جنب‌وجوش و انرژی می‌دهد، حالا جدا از بحث سلامت آن، مسئله رقابت که پیش می‌آید، مهم‌ترین پیامد مدال همین حرکت، انرژی و جنب‌و‌جوش است که به وجود می‌آید. برای مردم هم همین‌طور، ما این را به چشم خودمان دیدیم که ایرانیانی که برای تشویق می‌آمدند، ورزشکار نبودند، اما به خاطر علاقه به کشورشان از ورزشکاران مدال می‌خواستند.»

  • چرا ووشو را انتخاب کردید؟
خیلی انرژی داشتم. دوستم ووشو کار می‌کرد، خیلی اتفاقی به من پیشنهاد داد با او باشگاه بروم، من هم رفتم و از بین رشته‌های رزمی بیشتر از ووشو خوشم آمد و علاقه‌مند شدم. ووشو انرژی‌ام را تخلیه می‌کرد. وقتی از باشگاه برمی‌گشتم، آرام‌تر بودم. 10 سال پیش رشته‌ها به چند رشته خاص محدود بود، اما الان در تمام زمینه‌ها دست بچه‌ها بازتر است. ما مجبور بودیم از رشته‌های موجود یکی را انتخاب کنیم.

  • حالا اگر دوباره به 14 سالگی بازگردید باز هم ووشو کار می‌کنید؟
نه؛ اگر فوتبال بانوان پیشرفت کرده باشد و شرایطش مهیا باشد، فوتبال را به همه رشته‌ها ترجیح می‌دهم.

  • فوتبال را دوست دارید؛ یعنی آبی و قرمز هستید؟
نه؛ من خود فوتبال را دوست دارم به عنوان یک رشته ورزشی. * * * زهرا کریمی، 25 ساله دیپلمه ریاضی است. از سال 1378، یعنی زمانی که 14 ساله بود، ووشو را آغاز کرد. سال 1383 به عضویت تیم ملی درآمد، اما به هیچ مسابقه‌ای اعزام نشده بود تا سال گذشته که در مسابقه‌های جهانی چین دوم شد و بعد هم در مسابقه‌های آسیایی مقام سوم را به دست آورد. او ابتدا بسکتبال کار می‌کرد و نمره ورزشش هم 20 بود.
وقتی در المپیک پکن موفق شد مدال طلای غیررسمی ووشو را بگیرد، خود را به عنوان یک زن قدرتمند به جامعه ورزش شناساند.کریمی پس از المپیک نیز مدال نقره رقابت های ووشوی قهرمانی جهان در وزن 60 کیلوگرم را کسب کرد. * * *

  • قبول داری ورزشکار قدرتمندی هستی؟
رشته «سانشو» در ووشو خیلی کامل و سنگین است؛ ترکیبی از حرکت‌های دست و پا و کشتی است. آدم باید حتی در حرکت‌های خیلی کوچک هم حواسش جمع باشد. درست است که دست آدم باز است، اما به همان نسبت هم دست حریف باز است. ووشو ترکیبی از تکواندو، بوکس و کشتی است و دو قسمت دارد: در قسمت «تالو» نمایش انفرادی است. اما «سانشو»، که ما کار می‌کردیم، مبارزه است.

  • تمرین‌هایتان چطور است؟
در تمرین‌های ووشو، دو، بدنسازی با دستگاه، حرکت‌های انعطافی و ژیمناستیک کار می‌کنیم.

  • مهم‌ترین مشکلات یک دختر ورزشکار چیست؟
هنوز هم مهم‌ترین مشکل کمبود امکانات است.سالن ورزشی مناسب برای تمرین بانوان خیلی کم داریم. تهران فقط یک سالن بانوان دارد که با خیلی از ورزش‌ها مشترک است. در تقسیم‌بندی زمان‌ها ممکن است بدترین زمان به آدم بیفتد؛ مثلاً ساعت خواب و استراحت را باید برویم تمرین کنیم. ما واقعاً به اندازه کافی سالن نداریم. برای ورود به حیطه ورزش هم هرچقدر امکانات کمتر باشد، جذب نیرو هم کم می‌شود. قطعاً نیروهای بسیار خوبی در بین دختران هستند که به دلیل کمبود امکانات و تبلیغات نمی‌توانند توانایی‌های خود را بروز بدهند.
* * * «این مدال تا آخر عمر برای من رسمی است.» او معتقد است در حد تمام ورزشکارانی که در بخش رسمی مسابقه‌های المپیک شرکت کردند، تمرین داشته و سخت تلاش کرده است. وقتی از غیررسمی بودن طلای او صحبت می‌شود، می‌گوید: «غیررسمی بودن فقط به خاطر کاغذ بازی و مسایل اداری بود وگرنه برای من ورزشکار غیررسمی بودن معنا ندارد. همه ورزشکارها تمرین می‌کنند و هیچ ورزشکاری آبرو و حیثیت خودش را نمی‌گذارد و نمی‌گوید که حالا چون مسابقه‌ها عنوان «غیررسمی» دارد، پس برای من هم زیاد مهم نیست.این حیثیت و آبرو است. البته دوست داشتم در بخش اداری و قانونی المپیک هم ووشو عنوان رسمی داشت و طلایم در شمار طلاهای ایران محاسبه می‌شد، اما در قدرت من نبود که بخواهم آن را رسمی کنم. خیلی برایش تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم، پس مدالم رسمی است.

  • حریفان شما چطور؟ آیا ورزشکاران حرفه‌ای آمده بودند؟
ووشو مال آسیای شرقی است. بعد از چین، کشورهای فیلپین، ویتنام و ماکائو در ووشو حرف زیادی برای گفتن دارند. حریف پایانی من از ویتنام بود و قبل از آن هم با یک ورزشکار فیلیپینی مسابقه دادم. اصلاً المپیک از مسابقه‌های جهانی سخت‌تر بود. چون در مسابقه‌های جهانی تعداد کشورها بیشترند، قرعه‌کشی می‌شود و این شانس وجود دارد که قرعه آسانی به آدم بیفتد، اما در این مسابقه‌ها بهترین‌ها جمع بودند. تعداد شرکت کننده‌ها کم بود، در واقع گلچین شده بودند، چون سهمیه المپیک ووشو از نفرات برتر مسابقه‌های جهانی انتخاب می‌شود.

  • قرار است این رشته در المپیک لندن رسمی شود؟
البته ما خودمان امیدواریم ووشو المپیکی شود، اما هنوز صددرصد این موضوع تأیید نشده است. * * * وقتی تماس گرفتیم، در اردوی اعضای تیم برای مسابقه‌های جام جهانی ستارگان چین بود. با لهجه شیرین اصفهانی از دلتنگی‌های خود و خانواده‌اش گفت، البته آنها به دلیل اردوهای پیاپی به این دوری عادت کرده‌اند. پنجمین فرزند خانواده نظری تنها ورزشکار خانواده نیز هست. پنج خواهر و برادر دیگرش همه درس‌خوان بودند.

  • قصد ادامه تحصیل دارید؟
بله، می‌خواهم تربیت بدنی بخوانم.

  • برای نوجوانان حرفی دارید؟
فرقی نمی‌کند در چه رشته‌ای فعالیت می‌کنند، اول باید استعدادشان را پیدا کنند، چون ممکن است من رشته‌ای را دوست داشته باشم ولی استعداد نداشته باشم. به همین دلیل نمی‌توانم درست ادامه بدهم و نتیجه بگیرم. اما وقتی به همراه استعدادشان جلو بروند و تمام تلاش‌شان را بکنند و امیدشان را هم از دست ندهند، حتماً موفق می‌شوند. شک نکنید. هدفم‌ بازی‌های آسیایی 2010 است به انزلی که بروی، تأثیر وجود آب در یک منطقه را می‌بینی. دوستی که از سفر شمال بازگشته بود می‌گفت آنجا حتی دختر بچه‌ها روی آب اسکی می‌روند و قایق‌سواری می‌کنند.
در شهرهای شمالی یا شهرهایی که رودخانه و یا دریاچه، حتی دریاچه مصنوعی دارند، هم علاقه به ورزش‌های آبی به‌طور طبیعی زیاد است.
اما اولین نماینده زن ایران در رشته قایقرانی در المپیک پکن از شهری می‌آمد که از این امکانات در آن خبری نبود. او فقط در اردو تمرین‌ می‌کند و در شهر او جایی برای تمرین وجود ندارد. پس می‌توان بدون امکانات هم رشد کرد، به شرطی که یک روز با خبر شوی که می‌خواهند از دختران استان‌ها برای آمادگی جسمانی تست بگیرند. قرار است برای یک رشته جدید در قایقرانی (روئینگ) استعدادیابی کنند و آنها را که آمادگی جسمانی خوبی دارند به اردو دعوت‌کنند. بعد تو بروی و تست بدهی و از بین 300 تا 400دختر، هفت نفر را انتخاب کنند و تو یکی از آن هفت نفر باشی.
هما حسینی/ عکس ها از مسعود خامسی پور
و قایق‌ها را توزیع کنند و تو که از قایق هیچ نمی‌دانستی، بعد از یک سال سعی و تلاش، با قایقرانی آشنا شوی و بعد بروی تست المپیک پکن بدهی و در آن تست هم پذیرفته شوی.
بعد هم اردو پشت اردو و یک سال دیگر می‌گذرد و تو به‌طور حرفه‌ای تمرین‌ها و مسابقه‌های داخلی و خارجی را دنبال می‌کنی و بعد یک روز که برای مسابقه‌های زیر 23 سال جهانی آلمان رفته باشی، به تو خبر بدهند که به عنوان پرچمدار تیم ملی المپیک ایران انتخاب شده‌ای.

  • خیلی هیجان‌انگیز است نه؟!
ورود به المپیک برای هر ورزشکاری که سابقه حضور در هیچ المپیکی را ندارد، خیلی جذاب و هیجان‌انگیز است. حالا کسی که نماینده گروهی از ورزشکاران است و هم برای اولین بار به المپیک می‌رود و پرچمدار تیم هم هست، این خیلی حس و حال خوبی دارد. حضور در این ورزشگاه (ورزشگاه آشیانه پرنده) خیلی عالی و غافلگیرکننده بود. از اینکه نماینده کشورت باشی و از طرف دیگر پرچمدار تیم، حس افتخار به آدم دست می‌دهد، ضمن آنکه نگاه‌ها روی پرچمدار بیشتر است. نمی‌توانم حسم را درست تعریف کنم.

  • استرس هم داشتید؟
نه، استرس نداشتم. 5دقیقه قبل از آنکه ما به رژه ملحق شویم، گروه‌های دیگر را نگاه می‌کردیم که خیلی راحت رژه می‌رفتند؛ ما هم وقتی رسیدیم خیلی راحت بودیم. تماشاچی‌ها به شدت تیم‌ها را تشویق می‌کردند. به هر حال این نوع گردهمایی‌ها هیجان خودش را دارد. ما جزو اولین کشورها بودیم که وارد شدیم.

  • افتتاحیه را دیدید؟
نه زیاد، مانیتورهای سالن نشان می‌دادند، اما من درست نگاه نکردم.

  • به نظر شما فاصله ورزشکاران ایران و جهان در المپیک، به خصوص در رشته زنان، چقدر بود؟
اگر فاصله‌ها را بخواهیم بسنجیم، فاصله مردهای ورزشکار ما هم با ورزش جهان خیلی زیاد است. فقط نمی‌توانیم قایقرانی را مقایسه کنیم،‌ آن هم قایقرانی زنان، که این ورزش در کشور ما خیلی جوان است. دو سال برای حرفه‌ای شدن خیلی کم است. آنها باتجربه‌اند و حرفه‌ای کار می‌کنند. ما یک سال اول را فقط یاد گرفتیم. حالا در این مدت زمستان را هم داشتیم، دریاچه آزادی یخ زده بود. به یک اردوی 16روزه در اسپانیا رفتیم و تمرین کردیم. آنجا کمپ داشتیم. حتی 25روز زودتر از بقیه به چین رفتیم؛ هم می‌خواستیم با آب و هوای چین آشنا شویم و هم آنجا تمرین کنیم.

  • مربی شما قاعدتاً نباید ایرانی باشد؟
بله، مربی ما خارجی بود؛ البته مربی‌هایمان عوض می‌شدند و هر مربی جدیدی که می‌آمد دوباره تست می‌گرفت. من در همه این تست ها قبول شدم و توانستم بمانم.
این یک سال آخر را با مربی رومانی کار کردیم که مربی خیلی خوبی بود. کشورش در قایقرانی قوی است و او به ما واقعاً انگیزه می‌داد.
*** هما حسینی، متولد 1367 است. دقیقاً دو سال قبل از اینکه به المپیک آتن برود، عضو تیم بسکتبال جوانان شهر کرمانشاه بود. وقتی مدرسه می‌رفت با خودش غذا می‌برد که پس از پایان مدرسه، برخلاف همکلاسی‌هایش که به سمت خانه می‌‌رفتند، ساک ورزشی‌اش را برمی‌داشت و باشگاه می‌رفت. برای همین همیشه نمره ورزش هما حسینی بیست بود. از دیکته بدش می‌آمد. علوم را خیلی دوست داشت. کلاً درسش خوب بود. رشته دبیرستانش هم تجربی بود؛ با این علاقه شدید که رشته تحصیلی دانشگاهی‌اش یکی از شاخه‌های پزشکی باشد؛ اما از المپیک سر در آورد!

  • البته هم می‌توان ورزش کرد و هم درس خواند، اینها با هم تضادی ندارند، مگر نه؟!
طبیعی است، الان مهم‌ترین هدف من شرکت در بازی‌های آسیایی 2010 چین است. این مسابقه‌ها مانند دوحه قطر مهم است و خودم را برای این مسابقه‌ها آماده می‌کنم تا بتوانم موفقیت خوبی کسب کنم و بعد از آن هم که المپیک لندن در پیش است.

  • فوتبال را هم دوست دارید؟
بله، بازی‌های فوتبال را می‌بینم. قبل از ورود به رشته قایقرانی خیلی فوتبال تماشا می‌کردم، اما از وقتی که به‌طور حرفه‌ای قایقرانی می‌کنم، بیشتر در اردو هستیم و فرصت نمی‌کنم فوتبال ببینم، اما خب در همین زمان هم جام ملت‌های اروپا را دیدم و در فوتبال باشگاهی هم فینال جام حذفی را نگاه کردم، از قهرمانی استقلال هم خیلی خوشحال شدم.

  • یک ورزشکار قایقران، باید چه ورزش‌هایی را بداند؟ یعنی ورزش‌های مکمل و تست‌دهنده قایقرانی چیست؟
البته نظر مربی‌ها خیلی فرق می‌کند؛ ضمن آنکه شش رشته مختلف دارد. بعضی‌ها اعتقاد دارند که بسکتبال یا شنا می‌تواند کمک کند. بعضی‌ها کوهنوردی و دو را مکمل این رشته می‌دانند. کلاً چون قایقرانی ورزش استقامتی است، به دست‌ها و پاهای قوی نیاز دارد. برای تقویت عضله‌ها کوهنوردی خوب است، شنا هم خوب است، هر دو به تنفس کمک می‌کنند. بسکتبال هم ورزشی است که می‌تواند عضله‌های مخالف را فعال کند. چون در ورزش وقتی از یک عضله کار می‌کشید، باید عضله مخالف هم کار کند وگرنه اندام به شکل ناقص رشد می‌کند. نظر مربی ما هم این بود که اگر فعلاً فقط روئینگ کار کنیم، بهتر می‌توانیم نتیجه بگیریم. البته می‌گفت شنا را هم در برنامه‌هایمان بگذاریم.

  • سن ورود به ورزش قایقرانی چند سالگی است؟
من دوست قایقران خارجی زیاد دارم. آنها از 10 یا 12سالگی شروع می‌کنند. از سن پایین آموزش می‌بینند، آن وقت 15ساله‌هایشان حرفه‌ای هستند. ما براساس شرایط از سن بالاتر وارد شدیم.

  • با نوجوانان کمی صحبت کنید.
نوجوانی سنی است که اگر همان موقع تصمیم به‌کاری بگیرند و تمام انرژی شان را برای آن کار بگذارند، می‌توانند صددرصد نتیجه مطلوب بگیرند. این بهترین سن برای شروع است.نوجوانان ما استعداد دارند، توانمند هستند، فقط به یک خودباوری و تصمیم نیاز دارند.

http://hamshahrionline.ir/details/65781
 

tazkie

عضو جدید
خدیجه آزادپور

خدیجه آزادپور



خدیجه آزادپور (زاده در اصفهان) ووشوکار ایرانی است که مدال طلای قهرمانی جهان و بازی‌های آسیایی را کسب کرده‌است. وی در قهرمانی جهان ۲۰۰۹ تورنتو اولین زن ایرانی قهرمان جهان ووشو و در بازی‌های آسیایی ۲۰۱۰ گوانگ‌ژو اولین زن ایرانی شد که پس از انقلاب ۱۳۵۷ در بازی های آسیایی به مدال طلا می‌رسید.

مدالها:
بازی‌های آسیایی
طلا گوانگ‌ژو ۲۰۱۰ ۶۰ ک‌گ
قهرمانی آسیا
نقره ماکائو ۲۰۰۸
قهرمانی جهان
طلا تورنتو ۲۰۰۹ ۶۵ ک‌گ
جام جهانی سانشو
طلا چین ۲۰۱۰ ۶۵ ک‌گ

مصاحبه:


این روزها همه جا صحبت از خدیجه آزادپور است. بانویی که در شانزدهمین دوره مسابقات آسیایی درخشید و توانست نامش را به عنوان اولین بانوی طلای ایرانی در اولین ها به ثبت برساند.

بیست و دو سال دارد و بسیار با انگیزه و با اعتماد به نفس است. اعتقاد دارد ورزش بانوان در گوانگجو کولاک کرده و اگر امکانات بیشتری در اختیار آنها قرار گیرد آنها می توانند بارها و بارها پرچم جمهوری اسلامی ایران را به اهتزاز درآورند. وی از فرستادن حریفان به بیمارستان برایمان گفت که تعجب حاضرین در سالن مسابقات را در برداشت.

دیروز با او تماس گرفتیم تا از حال و هوای طلایی بودن برایمان بگوید اما به نظر می رسید انتظارات فراوانی از مسئولین ورزش کشورمان داشته که گویی هنوز جامه عمل به خود ندیده است.

خانم آزادپور علی رغم ورزش ووشو که خشن به نظر می رسد خیلی آرام و خونسرد در گفتگو با تبیان به سوالاتمان پاسخ داد که خواندن آن خالی از لطف نیست:

چه حسی داشتید وقتی توانستید به عنوان اولین بانوی ایرانی پرچم کشورمان رو به اهتزاز درآوردید؟

عالی بود و حس خیلی خوبی داشتم که توانستم به عنوان اولین بانوی محجبه ایرانی پرچم پر افتخار ایران را در سالن بازیها به اهتزاز در آورم و امیدوارم که ادامه داشته باشد.

چطور شد ورزش ووشو را انتخاب کردید در حالی که خیلی ها اعتقاد دارند ورزش خشنی محسوب می شود؟

در حالی که خیلی ها اعتقاد دارند ورزش ووشو ورزش خشنی است اما اینگونه نیست و این ورزش پر از هیجان و جذابیت است و خیلی باید سخت تمرین کرد. مهمترین دلیلی که باعث شد تا ووشو را انتخاب کنم برادرم بود که من را به این ورزش معرفی و هدایت کرد تا اینکه خودم هم به این رشته علاقه مند شدم.

پس از اینکه وارد این رشته شدم خانواده ام خیلی کمک ام کردند تا بتوانم به هدفم که فتح سکوی اول مسابقات آسیایی بود برسم.

قبل از اعزام فکر می کردید بتوانید مدال طلا را از آن خود کنید؟

صد در صد. به خاطر اینکه من 9 ماه به سختی تمرین می کردم و واقعا شب و روز نداشتم و به خاطر همین تمرینات طاقت فرسا به خوبی مبارزه کردم و حریفان دشواری را از پیش رو برداشتم تا بتوانم به هدفم که ایستادن بر روی سکوی نخست بود برسم.

بعد از برگزاری مسابقات شنیده شد بانوان ووشو کار ایرانی رقیب های خودشان را به بیمارستان فرستادند؟


بله صد در صد.بانوان ووشو کار ایرانی خیلی عالی کار کردند و خانم منصوریان به خوبی مبارزه کرد و توانست حریفش را به بیمارستان منتقل کند که خیلی عالی بود. اصلا به نظر من بانوان محجبه ایرانی در مسابقات آسیایی کولاک کردند و توانستند نگاه ها را به خودشان جلب کنند.

دیدگاه و نظرات ورزشکاران دیگر کشورها به شما که توانستید با حجاب کامل ایرانی بر روی سکوی اول بایستد چگونه بود؟

خیلی برای آنها تعجب آور بود که یک بانوی محجبه بتواند با یک سری محدودیت ها به خوبی مبارزه کند و با قدرت بتواند مدعیانی چون چین تایپه، ویتنام ، فیلیپین، کره جنوبی و هند را از پیش رو بردارد و قهرمان شود.

از وقتی که قهرمان بازیهای آسیایی شدید انتظارات و نوع نگاه ها به ورزش بانوان و ووشو تغییر کرده است چه برنامه ای دارید تا بتوانید انتظارات را برآورده کنید؟

امیدوارم بتوانم همچون گذشته با تلاش و برنامه ریزی بیشتر توقع هموطنان عزیزم را برآورده کنم و موفقیت های بیشتری را کسب کنم.

به عنوان اولین بانوی طلایی ایران پس از انقلاب چه توقع و انتظاری از مسئولین دارید تا بتوانید همچنان به درخشش خودتون ادامه بدید؟

انتظارات من از مسئولین این است که امکانات بیشتری برای ورزش بانوان در نظر بگیرند و به ورزشکاران بانوان توجه بیشتری داشته باشند و به آنها اعتماد کنند. به نظر من طلای کسب شده توسط من با طلای کسب شده توسط مردان تفاوتی نمی کند و باید یکسان به ورزشکاران نگاه کنند. چه بسا اگر امکانات بانوان با مردان برابری کند آنها بتوانند بهتر از آقایان افتخار آفرینی کنند.

وقتی با پیروزی من مسئولین شاد می شوند و از کسب مدال یک بانوی ایرانی سخن می گویند من هم انتظار دارم تا به وعده های خود عمل کنند.

سازمانی ها قول های فراوانی را به مدال آوران گوانگجو داده بودند؛ آیا پاداش خودتان را دریافت کردید؟


نه هنوز پاداشی دریافت نکرده ام و مسئولین هنوز به وعده خودشان عمل نکرده اند. قبل از اعزام به من وعده اهدا منزل در صورت کسب مدال طلا را دادند و عنوان کردند پس از بازگشت شما از مسابقات کلید آپارتمان در همان فرودگاه اهدا خواهد شد که متاسفانه اینگونه نشد و پس از پیگیری هایی که انجام دادم اعلام کردند که شرایط تغییر کرده است و تنها در صورتی که متاهل شوید این پاداش به شما تعلق خواهد گرفت که این تصمیم واقعا باعث تضعیف روحیه من و سایر ورزشکاران خواهد شد باعث خواهد شد تا با دلسردی خودمان را برای رقابت های آینده آماده کنیم.

من تلاش های فراوانی کردم تا توانستم به این مدال دست پیدا کنم و امیدوارم مسئولین اقدامی ترتیب دهند تا من ورزشکار مستاجر با خیال راحت تری در تمرینات حاضر شوم. ورزشکار قطری در وزن من به مقام سومی دست پیدا کرد و پس از پایان مراسم و در حضور من 40 هزار دلار به او پاداش دادند. مشخص است برای بازگشت او برنامه های فراوانی در نظر گرفته اند و اینجا تفاوت کشورها در عمل کردن به وعده ها کاملا به چشم آمد.

خیلی ناراحت به نظر می رسید؟

وقتی با پیروزی من مسئولین شاد می شوند و از کسب مدال یک بانوی ایرانی سخن می گویند من هم انتظار دارم تا به وعده های خود عمل کنند. با ادامه این اتفاقات من ورزشکار انگیزه های خودم را برای حضور در سایر رقابت ها از دست خواهم داد.

اگر قرار بود ورزشی غیر از ووشو را انتخاب کنید چه رشته ای را در نظر می گرفتید؟

من به رشته ووشو علاقه فراوانی دارم و باز هم این رشته را انتخاب می کردم. رشته ووشو در خون من است و من به خاطر این ورزش از خیلی مسائل از جمله درس گذشتم تا بتوانم به سکوی افتخار برسم.

اوج آرزو های خدیجه آزادپور کجاست؟

رسیدن به سکوی ایمان و تقوا

اگر قرار باشد خودتان را در یک جمله تعریف کنید؟

کوهی از اعتماد به نفس

نصیحت شما به دختر نوجوانان ایرانی که قصد شروع ورزش ووشو را دارند چیست؟

قبل از هر چیز به خداوند توکل کنند و پاک ورزش کنند. باید سختی های فراوانی را متحمل شوند و برای رسیدن به هدف زحمت بکشند و باید از شکست ها درس بگیرند تا از شکست به پیروزی برسند.

*تبيان
 

tazkie

عضو جدید
زهرا مشایخی، نفر اول کنکور انسانی

زهرا مشایخی، نفر اول کنکور انسانی

گروه علمی «خبرگزاری دانشجو»؛
روز گذشته مهمان خانواده متدین و محترم مشایخی شدیم تا در جمعی صمیمانه بیشتر با نفر اول کنکور علوم انسانی کشور آشنا شویم. ما در گفت و گوی صمیمانه با زهرا مشایخی از جزئیات تجربه موفقش و دیدگاهش پرسیدم و از پدر و مادر زهرا نیز درباره تجربه شان که شرح آن را در زیر می خوانید:


«خبرگزاری دانشجو» - این موفقیت را به شما تبریک می‌گوییم و امیدواریم این آغاز پیروزی‌های شما در مراحل بعدی تحصیلی‌تان باشد. از اینجا شروع کنیم که چه شد شما رشته علوم انسانی را انتخاب کردید؟

زهرا مشایخی: راستش در سال دوم دبیرستان بین رشته معارف، علوم انسانی و ریاضی خیلی شک داشتم و حتی در هفته اول که سر کلاس علوم انسانی نشسته بودم با خود می‌گفتم نکند اشتباه کرده باشم؛ مشاورها از من می‌خواستند توانمندی‌ها و علاقه‌مندی‌هایم را بنویسم و امتیازبندی کنم، ولی معمولاً 50،50 درمی‌آمد.

آقا صحبتی کردند مبنی بر اینکه علوم انسانی نرم افزار است و علوم دیگر در حکم سخت افزار؛ این برای من بسیار قشنگ بود. از طرفی علوم انسانی در کشورهای پیشرفته از جایگاه مهمی برخوردار است؛ چرا که می‌گویند می‌توان پزشک و مهندس را جذب کرد، اما سیاستمدار و مدیر را باید درون کشور ساخت.

متاسفانه در کشور ما دید بدی نسبت به علوم انسانی وجود دارد. تا کسی پا به علوم انسانی می‌گذارد می گویند بچه تنبل است؛ من می‌خواستم با این دید مبارزه کنم و بگویم که الزاماً هر که به رشته علوم تجربی و ریاضی می‌رود موفق نیست، بلکه موفقیت به این معناست که در هر رشته که می‌روی بهترین آن باشی.

«خبرگزاری دانشجو» - وقتی که رشته علوم انسانی را انتخاب کردید به رشته دانشگاهی‌تان هم فکر می‌کردید؟

زهرا مشایخی: در یک دوره ای احساس می کردم من مهندسی را دوست دارم، اما رشته‌هایی چون فلسفه، حقوق، ارتباطات و علوم اجتماعی از نظرم رشته‌های قشنگی بودند؛ برای همین سختی‌های حفظ دروس در علوم انسانی را قبول کردم و به رشته انسانی آمدم.

«خبرگزاری دانشجو» - الان چه طور در مورد رشته دانشگاهی خود تصمیم گرفته‌اید؟

زهرا مشایخی: هنوز قطعی نشده. امروز با چند نفر صحبت کردم و در خصوص رشته‌های حقوق، روان‌شناسی بالینی و اقتصاد در حال سبک سنگین کردن هستم تا انتخاب بهتری داشته باشم.

«خبرگزاری دانشجو» - حتماً عوامل مختلفی در موفقیت شما موثر بودند؛ در صورت نبود کدام عامل قطعاً شما نفر اول در کشور نبودید؟

زهرا مشایخی: می گویم خدا؛ چون اگر خدایی نبود توانمندی در وجود من نبود و اگر خدا نبود استعداد و انرژی هم در من نبود. خانواده خوب و معلم‌ها و کادر اجرایی خوبی هم در کنار من نبودند.

«خبرگزاری دانشجوم - از پدر و مادر بگویید و نقش‌شان در موفقیت شما.

زهرا مشایخی: پدر و مادر حامی و پشتیبان برای آدم هستند؛ زمانی که خانه را آرام می‌کنند و به آدم دلگرمی می‌دهند. تا حالا نشده که مرا در فشار قرار دهند که این رشته یا آن رشته را انتخاب کن یا مدام بپرسند نمره‌ فلان درست چند شد. آخر سال تحصیلی معدل کل را از من می‌پرسیدند. حتی با وجود این که حدس می‌زدند رتبه خوبی بیاورم اصلاً به من نمی‌گفتند تا تحت فشار قرار نگیرم.

«خبرگزاری دانشجو» - شما فرزند چندم خانواده هستید؟

زهرا مشایخی: من فرزند چهارم خانواده هستم و سه خواهر بزرگتر از خودم دارم.

«خبرگزاری دانشجو» - فضای خانه در ایام کنکور چگونه بود؟ همه چیز تعطیل بود و خانه در سکوت محض؟!

زهرا مشایخی: نه این طور نبود من از بچگی عادت داشتم در محیط شلوغ درس بخوانم. گاهی از مادر می‌خواستم صدای تلویزیون را بلندتر کند تا اگر سر جلسه کنکور مشکلی پیش آمد بتوانم آن را مدیریت کنم.

بچه خواهرم عموماً صبح‌ها خانه ماست. خیلی مراعات من را کرد، با وجود این که سه چهار سال بیشتر ندارد، اما خودش می‌گفت: «خاله داره تست می‌زنه من به اتاق نمی‌روم.»

«خبرگزاری دانشجو» - شما چه طور برای درس خواندن برنامه‌ریزی می‌کردید؟

زهرا مشایخی: معمولاً بچه‌ها یک دفتر برنامه‌ریزی دارند که مشاور آن را می‌بیند. در آن دفتر، ساعات مطالعه خود را یادداشت می‌کنند، اما من هیچ وقت نمی‌توانستم یادداشت کنم. فکر می‌کردم 10 دقیقه از وقتم را از دست می‌دهم و گاهی هم تنبلی می‌کردم. معمولاً بعد از هر آزمون با توجه به برنامه مدرسه و آزمون بعد، برنامه‌ای را تنظیم و مشخص می‌کردم که در هر روز حتماً باید این مقدار از درس‌ها را بخوانم و بعداً کنار خوانده شده‌ها تیک می‌زدم.

«خبرگزاری دانشجو» - در برنامه درسی‌تان بیشترین وقت را به کدام درس اختصاص دادید؟!

زهرا مشایخی: خب لازم بود برای کسب رتبه خوب، در همه درس‌ها به یک میانگین برسم؛ این طور نمی‌شد که درسی زمین بماند و درسی بسیار خوانده شود، اما خب روی ریاضی واقعاً وقت گذاشتم، چون ریاضی را بیشتر دوست داشتم و از اول هم بین معارف و ریاضی مانده بودم؛ با خودم گفتم حالا ریاضی را با گذاشتن وقت بیشتر ادامه می‌دهم، بنابراین برای ریاضی وقت زیادی گذاشتم و زیاد تست زدم. در ماه‌های آخر فلسفه و منطق را هم چند بار با نگاه‌های مختلف خواندم؛ چون سوالات پارسال کاملاً متفاوت و با نگاه متفاوتی طرح شده بود من هم با نگاه متفاوتی می‌خواندم و نکاتی که در روز قبل به نظرم بی‌ارزش می‌آمد این بار به عنوان نکات باارزش و مهم می‌خواندم؛ ادبیات هم خیلی تست زدم.

«خبرگزاری دانشجو» - گفتید رشته‌تان معارف بود؛ این رشته با علوم انسانی چه قدر متفاوت است؟ تغییر رشته از معارف به علوم انسانی دردسرساز نشد؟

زهرا مشایخی: در معارف تا سال دوم همه درس‌های علوم انسانی را می‌خوانیم، بجز تاریخ و جغرافیا - که معارف تاریخ خاص خودش را دارد - و تاریخ ادبیات‌ها. وقتی به پیش دانشگاهی آمدم باید تاریخ ادبیات را که حجم زیاد و در عین حال ضریب 12 اهمیت را داشت با تلاش مضاعف می‌خواندم، البته تاریخ و جغرافیا چون ضریب کمتر داشت فقط ماه‌های آخر خواندم.

«خبرگزاری دانشجو» - خواندن جدی برای کنکور را از کی شروع کردید؟

زهرا مشایخی: سال‌های پیش اصلاً فکر نمی‌کردم بخواهم در کنکور رتبه بیاورم. اصلاً فکر دو رقمی را هم نمی‌کردم، گفتم تمام زورم را می‌زنم یک رتبه سه رقمی می‌آورم، اما وقتی وارد پیش دانشگاهی شدم، مدرسه کلاس‌های پایه را از مرداد شروع کرد، البته چون به ماه رمضان خوردیم من ساعت مطالعه بالا نداشتم و درس خواندن در عین روزه‌داری برایم سخت بود و فقط چند ساعت سحر را درس می‌خواندم، اما از بعد از ماه رمضان جدی شروع کردم و در تابستان توانستم تقریباً یک دور پایه‌ام را ببندم، بجز تاریخ و جغرافیا که فایده‌ای نداشت و باید می‌گذاشتم برای آخر سال. در طول سال تحصیلی از شنبه تا پنجشنبه فقط پیش دانشگاهی می‌خواندم و پنجشنبه پایه‌ها را می‌خواندم و جمعه هم مخلوطی از پایه و پیش.

میانگین ساعت مطالعه‌ام متفاوت بود؛ چون تا ساعت چهار مدرسه بودم. مدرسه برای کسانی که محیط خانه‌شان شلوغ است پایگاهی آماده کرده بود و می توانستیم برای مطالعه تا ساعت هفت هشت در آنجا بمانیم که من عموماً تا هشت می‌ماندم. وقتی به خانه می‌آمدم، تلاش می‌کردم کمی دیگر بخوانم.

اوایل برایم سخت بود که بعد از آمدن از مدرسه و چند ساعت دوری از خانواده، باز درس بخوانم؛ برای همین به محض اینکه به خانه می‌رسیدم، شام می‌خوردم و 9 می خوابیدم، اما کم کم از نیم ساعت شروع کردم و به بیشتر از آن رسیدم.

ساعت مطالعه‌ام در روزهایی که مدرسه می‌رفتم حداکثر تا پنج ساعت بود، اما باید بگویم نصف یادگیری‌ام سر کلاس صورت می‌گرفت و دیگر نیازی به وقت گذاشتن برای قواعد نداشتم.

«خبرگزاری دانشجو» - اینکه همه مدام می‌پرسند روزی چند ساعت می‌خواندی چه قدر مهم است؟!

زهرا مشایخی: اصلاً مهم نیست. شبیه دکتری است که یک نسخه را می‌خواهد به همه بدهد و این کار بی‌فایده است. هر کس باید بر اساس توانمندی و پتانسیل خود تلاش کند.

«خبرگزاری دانشجو» - از تابستان شروع کردن تا تابستان بعد مدت طولانی است. شد آن قدر خسته بشوی که بخواهی برای چند روز درس خواندن را تعطیل کنی؟

زهرا مشایخی: خب پیش می‌آمد، ولی من طوری برنامه ریخته بودم که جمعه‌هایی را که آزمون می‌دادم (هر دو هفته یک بار) تا شب استراحت می‌کردم، فیلم می‌دیدم و با خانواده بیرون می‌رفتم، اما در همان روز برنامه هفته بعدم را می‌ریختم و خیالم راحت بود که درسی عقب مانده ندارم.

«خبرگزاری دانشجو» - آن چیزی که بیشتر از هر چیز دیگر باعث می‌شد خستگی ات به امید و انرژی برای شروع دوباره تبدیل شود چه بود؟

زهرا مشایخی: در جمعه‌ای که استراحت می‌کردم از خدا کمک می‌گرفتم، البته آخر سال درس خواندن واقعاً فرسایشی می‌شود و من می‌شنیدم افرادی 16 ساعت در روز درس می‌خواندند. گاهی بیش از اندازه خواندن نه تنها کمک نمی‌کند، بلکه به خاطر استرس باعث می‌شود همان‌هایی را هم که خواندی فراموش کنی، البته گفتم که توانمندی‌ها با هم فرق می کند.

«خبرگزاری دانشجو» - در این مدت که درس می‌خواندید سفر هم رفتید؟

زهرا مشایخی: بله هم در شهریور ماه با خانواده به قشم و مشهد رفتم و هم حدود اسفند ماه هم با مدرسه یک سفر سه روزه به مشهد رفتم که نیروی معنوی گرفتیم و با جدیت بیشتر برگشتیم.

«خبرگزاری دانشجو» - از این نیروی معنوی بیشتر بگویید.

زهرا مشایخی: وقت‌هایی که واقعاً کم می‌آوردم، مادرم دستم را می‌گرفت و مرا به زیارتگاهی می‌برد تا دوباره تجدید نیرو کنم. از خدا خیلی کمک گرفتم. تا قبل از کنکور هیچ کسی فکر نمی کرد من رتبه یک بیاورم، فکر می‌کردند رتبه‌ام خوب شود، اما یک شدنم برای همه عجیب بود.

در اول سال و قبل از شروع هر خواندنی به 14 معصوم متوسل شدم و از آن‌ها کمک خواستم؛ در روز قبل از کنکور هم دعای توسل خواندم و گفتم من با کمک شما شروع کردم و با کمک شما به پایان می‌برم و واقعاً خودشان کمک کردند.


«خبرگزاری دانشجو» - عید را چگونه گذراندید؟

زهرا مشایخی: از هشت صبح تا هشت شب مدرسه بودیم و در ساعت‌های استراحت‌مان ورزش می‌کردیم؛ والیبال، اسکیت و ... واقعاً خیلی ورزش به من روحیه می‌داد. گاهی می‌شد که تحت فشار بودم و کمی گرفته که مشاورمان می‌گفت: زهرا پاشو برو همون والیبالت را بازی کن. هر چند بعضی‌ها می‌گویند ما خسته می‌شیم، ولی برای من انرژی مضاعف بود!

«خبرگزاری دانشجو» - رتبه بعدی از شما در مدرسه چند بود؟

زهرا مشایخی: 200، البته همه فکر می‌کردند با توجه به آزمون‌ها نتایج بهتری کسب کنند.

«خبرگزاری دانشجو» - پس زیاد هم نمی‌شود به نتایج آزمون ها دلخوش کرد؟

زهرا مشایخی: بله. در همان آزمون خیلی‌ها رتبه‌شان از من بهتر بود، ولی بعضی‌ها فقط برای آزمون درس می‌خوانند و رتبه و تراز و بعضی برنامه های خودشان را دارند و در کنار آن به آزمون هم می‌پردازند. بعضی درس‌ها بودند که در آزمون می‌آمد در کنکور نه، خیلی‌ها به خاطر تراز و رتبه می‌خواندند، ولی من نخواندم چند تا را خواندم و بعد ول کردم.

«خبرگزاری دانشجو» - بیشترین درصدتان در کنکور مربوط به چه درس یا دروسی بود؟

زهرا مشایخی: علوم اجتماعی. صد درصد فکر می‌کردم باید چند صد داشته باشم، اما دیدم میانگین بالا داشتن در همه دروس بهتر از چند درس با درصد بالا و چند درس با درصد پایین است. علوم اجتماعی را واقعا خیلی دوست داشتم و در طول سال خیلی خواندم و با تغییرات این کتاب هر چند سخت‌تر شده بود آن را بیشتر دوست داشتم. قبلاً مباحث علوم اجتماعی جذاب نبود، ولی الان تازه شده جامعه شناسی.


«خبرگزاری دانشجو» - از حال و هوای متفاوت شب قدر اول (19 رمضان) بگویید و حال شب قدر 23 که حتما خیلی فرق می کرد، بگویید.

زهرا مشایخی: من به حضرت علی ارادت خیلی خاصی دارم. سر کنکور با پشتیبانی حضرت علی(ع) رفتم و گفتم حضرت علی(ع) من به پشتوانه شما می‌روم و دیگر خودم کشش آن را ندارم که فکر کنم درست تست بزنم. شب‌های قدر خواستم هر چه شده و هر نتیجه ای بدست آمده زودتر به من اعلام کنند، دیگر نمی‌توانستم تا 12 مرداد صبر کنم و دقیقاً بعدازظهر شب شهادت حضرت علی(ع)، با من تماس گرفتند و خبر دادند و ما به احترام و حرمت شب شهادت به کسی اعلام نکردیم.

«خبرگزاری دانشجو» - از سرجلسه کنکور که آمدید چه حسی داشتید؟

زهرا مشایخی: روزی که کنکور دادم روز تولدم بود، خوشحال بودم که بالاخره هر چه فشار و استرس بود، تمام شد. این که چه کار کردم و نکردم مهم نبود، فقط می گفتم تمام شد. با خود گفتم دیگر نباید ناراحت باشم؛ چون افرادی را می دیدم که ناراحت بودند، البته من هم آن طوری که آزمون می‌دادم، کنکور ندادم، به بابا گفتم بابا دور دولتی را خط بکشیم و بابا گفت آزاد قبول می‌شوی انشاالله.

«خبرگزاری دانشجو» - به نظرتان سخت‌ترین سوالات مربوط به کدام درس بود؟

زهرا مشایخی: زبان، نمی‌دانم چرا کلاس‌های زبان پیش بیشتر بچه‌ها را از زبان دور می کنه تا نزدیک، لغات را هر شب می‌خواندم و گرامر را کامل مسلط بودم، ولی در زبان زیاد این شاخه و این شاخه پریدم و این کار اشتباه بزرگی بود.

«خبرگزاری دانشجو» - بیشترین چیزی که می‌تواند موفقیت بچه‌ها را در کنکور تهدید کند چیست؟

زهرا مشایخی: اول از همه ناامیدی و بعد این شاخه و آن شاخه پریدن، در درس خواندن؛ بچه‌ها از اول فکر چهار رقمی را می‌کنند، پنج رقمی هم نمی‌شوند، شهید مطهری می‌گفت: من می‌خواستم امام صادق(ع) شوم، این شدم، وای به حال شما که می‌خواهید مثل من شوید، به نظرم بچه‌ها با توجه به توانایی خود هدفی بزرگ را انتخاب کنند.

«خبرگزاری دانشجو» - ارتباط شما با کتاب درسی چگونه بود؟ چون این روزها بچه‌ها خیلی کم سراغ خود کتاب درسی می‌روند.

زهرا مشایخی: فقط کتاب را می‌خواندم و هر چیزی جز کتاب را ناقص می‌دانستم و اگر هم جزوه‌ای یا کتاب دیگری می خواندم بغل کتاب حاشیه‌نویسی می‌کردم و مرجع هم در نهایت کتاب بود.

«خبرگزاری دانشجو» - اگر در منطقه محروم بودید فکر می کردید باز هم همین موفقیت را کسب می‌کردید؟

زهرا مشایخی: باید بگویم ما رقبای خود را شهرستانی ها می‌دانستیم نه تهرانی ها. چون به نظرم آن‌ها سختکوش ترند و پشت کار بیشتری دارند؛ ضمناً با بچه‌ها که حرف می‌زدیم، می‌گفتیم بچه‌های شهرستان هوای خوب می‌خورند و ما سرب؛ آن‌ها روغن حیوانی و ما روغن نباتی.

«خبرگزاری دانشجو» - شما موفقیت بزرگ کسب کردید. اگر به شما بگویند هدیه‌ای را برای خود انتخاب کنید چه چیزی را انتخاب می‌کنید؟

زهرا مشایخی: این رتبه خودش هدیه بود، هدیه‌ای به خاطر حقی که همه بر گردنم داشتند، حتی بخاطر حقی که خودم بر گردن خودم داشتم و به خاطر زحماتم، پدر و مادرم و معلم‌هایم، ولی اگر حرف آرزو باشد: سفر حج.

«خبرگزاری دانشجو» - حرفی مانده که لازم باشد بگوید و در سوالات ما نبود؟

زهرا مشایخی: فقط بگویم که برای موفقیت 50 درصد تلاش مهم است و بعد عوامل دیگر؛ تا این 50 درصد تلاش پر نشود آن 50 درصد عوامل دیگر هم حل نمی‌شود؛ نگویند چون خدای نکرده ما خانواده خوبی نداریم، پس تلاش هم نمی کنیم، چون رابطه خوبی با خدا نداریم، پس تلاش هم نمی‌کنیم.

بزودی گفت‌وگوی «خبرگزاری دانشجو» با پدر و مادر زهرا مشایخی را در سرویس علمی همین خبرگزاری منتشر می کنیم.
 

tazkie

عضو جدید
فاطمه محمدی، رتبه اول کنکور هنر

فاطمه محمدی، رتبه اول کنکور هنر

نفر اول رشته هنر با چه هنری «اول» شد؟ / کمال‌الملک نقاشی ایرانی را خیلی خراب کرد

در گفت‌وگویی متفاوت و صمیمی با فاطمه محمدی، نفر اول کنکور هنر از او در خصوص نگاهش به هنر در ایران و مسیر موفقیتش در کنکور هنر پرسیدیم.گروه علمی «خبرگزاری دانشجو» - زهرا محسنی فرد؛ فاطمه محمدی، نفر اول کنکور هنر در گفت و گویی متفاوت و صمیمی با این خبرگزاری در خصوص نگاهش به هنر در ایران و مسیر موفقیتش در کنکور هنر گفت؛ او از نگاهش نسبت به ذاتی یا اکتسابی بودن هنر تا درصدهایش در کنکور و حال و هوایش در آن روز را برایمان تعریف کرد.

«خبرگزاری دانشجو» - چه شد که به سراغ هنر آمدید؟ یک اتفاق بود یا یک پروسه؟

محمدی: من حتی دو هفته ای در کلاس پیش ریاضی شرکت کردم، اما وقتی دیدم بعد از کنکور ریاضی با یکسری رشته روبرو می شوم که به آن چه دلم می خواهد، نمی رسم، تصمیم گرفتم که به رشته هنر وارد شوم؛ چون فکر کردم با رفتن به هنر موفق تر خواهم بود.

«خبرگزاری دانشجو» - به نظر شما چقدر هنر مقوله آکادمیکی است و اینکه آیا کنکور هنر وسیله خوبی برای سنجیدن استعداد یک نخبه هنری است؟


محمدی: الان هنر در دو شاخه بررسی می شود؛ یکی تئوری و دیگری عملی؛ بخش تئوری هنر بی ارتباط با کنکور نیست؛ مثل تاریخ هنر و خلاقیت تصویری، ولی خب کلاً برای یک هنرمند خوب شدن، لازم نیست که حتماً در کنکور موفق باشی؛ خیلی ها بودند که اصلاً در کنکور موفق نبودند و الان هنرمند خیلی خوبی هستند، ولی کنکور بی ربط نیست؛ چون برای این که هنرمند خوبی باشی باید تاریخ هنر بلد باشی؛ با کنکور هنر یکسری از چیزهای لازم را یاد می گیری که البته مقداری از آن هم به خود آدم و میزان تلاش او ربط دارد.

«خبرگزاری دانشجو» - نظریه های مختلفی در خصوص عشق به هنر وجود دارد؛ عده ای معتقدند عشق به هنر در خون آدم هاست و یک نبوغ ذاتی است و برخی نیز معتقدند عشق به هنر حاصل یک اتفاق است، در این میان برخی دیگر اعتقاد دارند هنر عرصه وارثان است؛ به نظر شما عشق به هنر چگونه رخ می دهد؟

محمدی: اولش صد درصد ذاتی است؛ برای هنرمند نامبر وان (Number one ) شدن حتماً باید نبوغ هنری داشت، البته آدم هایی هستند که این نبوغ را دارند، ولی تلاش نمی کنند؛ این در حالی است که برای هنرمند نامبر وان شدن باید تلاش کرد. یک نقاش باید چندین بار نقاشی کند، چندین بوم خراب کند تا نقاش شود، اما به نظر من مرحله جذب شدن به هنر، ذاتی است.

«خبرگزاری دانشجو» - پس یعنی خانواده، طبقه اجتماعی و دیگر عوامل در جذب شدن به هنر خیلی مؤثر نیستند؟

محمدی:
الان در جامعه شرایط به شکلی هست که افراد می توانند با هنر مواجه شوند و استعداد خود را پیدا کنند و مثل قدیم نیست.

«خبرگزاری دانشجو» - آدم ها و حتی ملت ها در مورد این که ناب ترین هنر چیست، اتفاق نظر ندارند؟ آلمان ها موسیقی را بهترین می دانند و در دوره مالرو در فرانسه، تئاتر بهترین هنر بود، اما شما ناب ترین هنر را چه می دانید؟

محمدی: من می گویمناب ترین هنر موسیقی است، ولی هر کدام از هنرها با شکلی با احساس آدم در ارتباطند.

«خبرگزاری دانشجو» - چرا موسیقی؟

محمدی: چون موسیقی صداست، صدا چیز دیدنی نیست و عنصر تخیل در آن بسیار قوی است.

«خبرگزاری دانشجو» - یکی از موضوعاتی که همیشه برای من جالب بوده، این است که معنای هنر در ادبیات وزین فارسی و حتی در نگاه فلسفه اسلامی، متفاوت با هنر در معنای فعلی و هنر در سنت کلاسیک یونان و اروپاست؛ علاوه بر این ما مصداق هایی برای هنر اسلامی داشتیم و داریم مثل خطاطی، کاشی کاری و ... نظر شما در خصوص هنر ایرانی- اسلامی چیست؟

محمدی: حق با شماست، مثلاً در عصر سعدی هنر به معنای ادب بوده است، ولی به نظر من هنر اسلامی- ایرانی خیلی مهم است. وقتی اسلام وارد ایران شد - من به معماری اسلامی اشاره می کنم که واقعاً خیلی شاهکار است - با هنر ایران مخلوط شد و هنر اسلامی- ایرانی را پدید آورد؛ برای مثال نگارگری یک هنر اسلامی و واقعاً شاهکار است، در حالی که خود ایرانی ها قدر آن را نمی دانند، ولی هنرشناسان غربی چون شیلا کم بای کتاب های زیادی در خصوص نگارگری ایرانی نوشته اند، اما خودمان خیلی به این هنر توجه نمی کنیم.

«خبرگزاری دانشجو» - وقتی می گویند هنرمند، اولین تصویری که به ذهن شما می آید چه شخصی است؟

محمدی: چند شخصیت، سالوا دوردالی، جاکومتی

«خبرگزاری دانشجو» -
در ایران چطور؟ مثلاً در خصوص موسیقی که آن را هنر ناب می دانید.

محمدی: من به معاصران اشاره می کنم؛ علیرضا قربانی، سالار عقیلی و ...

«خبرگزاری دانشجو» - برخی صاحب نظران جامعه شناسی هنر معتقدند در ایران رابطه مستقیمی بین دانستن هنر و فرهنگ بالا وجود ندارد؛ یعنی برای اینکه خانواده ای توسط خود و دیگران بافرهنگ تلقی شود، داشتن ارتباط با هنر ضروری نیست؛ برخی از این گزاره نتیجه گیری می کنند که هنر جایگاه ویژه ای در خانواده ایرانی و جامعه ایرانی ندارد. نظر شما چیست؟

محمدی: من یک چیز بگویم؛ هنری که الان در ایران هست و مردم جامعه می شناسند، یک چیز غربی است و از زمان رضا شاه هم این گونه شده است. در زمان قاجار یک هنر تلفیقی شرقی و غربی وجود داشته است که مردم خیلی با آن ارتباط برقرار می کردند، اما این هنر که از غرب وارد شده است چون فرهنگ غرب با شرق متفاوت است، جای خودش را در جامعه ما پیدا نکرده است.

شاید اگر هنر چینی وارد می شد مثل همان عصر سلجوقی خیلی قشنگ تر با هنر ایرانی تلفیق می گشت و چون شرقی بود بهتر می توانست با هنر ایرانی تلفیق شود، ولی الان هنر غربی بسان هجمه ای بزرگ در حال نابودی هنر ایرانی و شرقی است، بنابراین کار ما باید تلفیق هنر باشد.

«خبرگزاری دانشجو» - مثالی از تلفیق هنر غربی و ایرانی به صورت موفقش در ذهن دارید؟

محمدی: بله. همین پیکرنگاری درباری که در کاخ ها انجام می شده است. در این روش، چهره اشخاص را به صورت دو بعدی می کشیدند - که این دو بعدی بودن خصلت نقاشی ایرانی است - به طوری که پشت سرش تصویری بود که با هنر پرسپکتیو که یک متد غربی است، کشیده می شد؛ این دو خیلی قشنگ در کنار هم قرار گرفته بودند، ولی در ادامه، این روند آسیب دید و یکی از آدم هایی که نقاشی را خیلی خراب کرد، کمال الملک بود.

هر چند همه او را شخصی بزرگ می دانند، ولی او نقاشی ایران را خراب کرد، او به فرانسه و ایتالیا رفته بود تا از آنها نقاشی و پرسپکتیو را یاد بگیرد. او هیچ معلمی نداشت و در موزه لوور، از نقاشی های بزرگ مثل نقاشی های داوینچی کپی می کرد و چون این اصلاً با فرهنگ ما جور در نمی آید خیلی بد است. او نقاشی هشت قرن پیش اروپا را هم کپی می کرد، در حالی که حداقل باید نقاشی روز اروپا را یاد می گرفت؛ این کار او، باعث تضعیف نقاشی ایرانی شد.

«خبرگزاری دانشجو» - اگر به جای مسئولان کشور بودید برای گسترش هنر در جامعه چه می کردید؟ و همچنین برای تلفیق هنر که به نظر شما نیاز هنر در جامعه فعلی است، چه اقداماتی انجام می دادید؟

محمدی: از مدرسه ها باید شروع کرد، کاری که معلم های ما در زنگ هنر انجام می دهند واقعاً مسخره است. یک مداد رنگی جلوی بچه می گذارند و می گویند بکش. باید بچه ها آموزش تخصصی ببینند. باید هنر به عرصه آموزش آورده شود.

«خبرگزاری دانشجو» - شما جایگاه فارغ التحصیلان رشته هنر (منظورم هنرمندان نیست) را در جامعه چگونه می بینید؟

محمدی: خوب کار نمی کنند، هنرمند شدن به این نیست که درس هنر را بخوانی و خودت کار کنی؛ این آدم ها خودشان کار نمی کنند و برای همین هنرمندان موفقی نمی شوند، بعضی ها هم کار می کنند، ولی یکسری فقط مدرک هنر دارند.

«خبرگزاری دانشجو» - شما از کسی الگو گرفتید که برای هنرمند شدن باید رشته هنر را انتخاب کرد یا خود به این نتیجه رسیدید که راه معقول تری است؟

محمدی: یکسری از بچه های مدرسه بودند که با آنها حرف زدم، ولی من خودم تصمیم گرفتم.

«خبرگزاری دانشجو» - موفقیت در کنکور هنر نسبت به رشته های دیگر مسیر کمتر شناخته شده تری دارد؛ بیشتر از مسیری که شما را به موفقیت در کنکور رساند، بگویید. زمانی که درس خواندن جدی را شروع کردید، کتاب هایی که خواندید و هر چیز که فکر می کنید، لازم است.

محمدی: من از مرداد ماه شروع کردم. یکسری تحقیق انجام دادم تا ببینم کدام آموزشگاه بهتر است که به آموزشگاه مدیا رسیدم، آنها خیلی به من کمک کردند، مشاوره داشتیم که بدانیم چه کتاب هایی را بخوانیم و چه کتاب هایی را نخوانیم. کتاب های هنرستان هم خیلی زیاد است. کنکور هنر با کنکورهای دیگر متفاوت است و این گونه نیست که یکسری کتاب مشخص داشته باشند؛ در واقع اصلاً نمی شود همه کتاب ها را خواند؛ چون خیلی زیاد است. کنکور هنر همانند کارشناسی ارشد منبع آزاد هم دارد و مشخص هم نیست از کدام کتاب می آید. باید مهمترین ها را انتخاب کرد و خواند حالا باید شانست بزند و از منابعی که خواندی سوال بیاید.

«خبرگزاری دانشجو» - پس شما هم بین یکسری منابع، تعدادی از کتاب ها را خواندید و تعدادی را نه؛ احتمالاً آن کتاب هایی که خواندید خیلی زیاد است، کدام ها را نخواندید؟

محمدی: مثلاً یکی از منابع آزاد تاریخ هنر را نخواندم.

«خبرگزاری دانشجو» -
یک جایی گفتید باید شانست بزند و از منابعی که خواندی سوال بیاید؟ پس در واقع شانس شما زد؟

محمدی: والا از چیزهایی که من خوانده بودم، نیامد، ولی یکسری اطلاعات کلی در مورد همه چیز بدست آوردم و با آن اطلاعات کلی به سوالات جواب دادم.

«خبرگزاری دانشجو» - به نظرتان این شیوه کنکور چه قدر استاندارد است؟

محمدی: برای استعداد هنری واقعاً هیچی، ولی برای سنجیدن توان آدم‌ها شاید کمی استاندارد باشد، یکسری جاها هست که در کنکور شانس به کمک تو می‌آید؛ از جمله اینکه در روز کنکور حالت بد نشود، آرام باشی، جابه‌جا نزنی، ولی اگر درس بخوانی رتبه پرت نمی‌آوری، شاید یک نشوی، ولی بالای 50 هم نمی‌شوی.

«خبرگزاری دانشجو» - از درصدهایتان بگویید. خیلی ها دوست دارند بدانند نفر اول کنکور چه درصدهایی داشته است.

محمدی: ادبیات: 50 درصد، عربی: 76 درصد، دینی: 76 درصد، زبان: 50 درصد، درک عمومی هنر: 64 درصد، ریاضی: 60 درصد، خلاقیت تصویری: 76 درصد، ترسیم: 74 درصد، موسیقی: 30 درصد، نمایش: 26 درصد و خواص: 18 درصد.

«خبرگزاری دانشجو» - آدم‌هایی که به صورت جدی به کنکور هنر فکر می‌کنند با دو مسیر هنرستان و دبیرستان روبرو‌ هستند؛ به نفع‌شان است کدام یک را انتخاب کنند؟

محمدی: من می‌گویم دبیرستان؛ چون در هنرستان جو به شکلی است که بچه‌ها خیلی درس نمی‌خوانند و بیشتر عملی کار می‌کنند، ولی در دبیرستان بچه‌ها درس می‌خوانند و تو مجبوری خود را به آنها برسانی. البته ممکن است مجبور شوی درس‌های اختصاصی را بخوانی که دوست نداری، ولی برای عمومی‌ها مفید است.

«خبرگزاری دانشجو» - پیشنهاد ویژه شما برای آنها چیست؟

محمدی: به نظر من اول یک مشاور خوب انتخاب کنند، مشاور خیلی تاثیر دارد؛ چون او می‌داند چگونه این راه باید رفت.

«خبرگزاری دانشجو» - از روز کنکور بگویید؛ خیلی روز پراسترسی بود؟

محمدی: من اصلاً استرسی نداشتم. فقط در ترافیک مانده بودیم، می‌ترسیدم به جلسه کنکور نرسم. روز کنکور برای من خیلی روز خوبی بود و این خیلی به موفقیتم کمک کرد.


«خبرگزاری دانشجو»- شما هم آن قدر خسته بودید که بگویید «فقط کنکور بدم که تموم بشه»

محمدی: بله واقعاً. در دو سه هفته آخر خسته شده بودم. من در ماه آخر خیلی کم درس خواندم. واقعاً آدم خسته می‌شود.

«خبرگزاری دانشجو» - وقتی خیلی خسته می‌شدید چه چیز باعث می‌شد که دوباره انرژی درس خواندن را بدست آورید؟

محمدی: یک یا دو روز اصلاً درس نمی‌خواندم؛ چرخی می‌زدم، فیلم می‌دیدم یا پارک می‌رفتم.

«خبرگزاری دانشجو» - سفر هم رفتید؟

محمدی: خیلی. در عید فقط دو بار رفتم سفر. من کلاً زندگی عادی داشتم. به خیلی درس خواندن اعتقاد نداشتم. شاید این مورد برای برخی جواب بدهد، اما برای من جواب نمی‌دهد.

«خبرگزاری دانشجو» - به نظر شما «چند ساعت در روز درس می‌خواندید؟» چه قدر سوال مبهمی است؟

محمدی: من خیلی کم درس خواندم، ولی کلاس می‌رفتم. از آبان ماه که جدی شروع کردم، روزی چهار ساعت خواندم؛ البته باید کم کم مدت زمان درس خواندن را زیاد کنی و در اسفند باید آن را پایین بیاوری که خسته نشوی؛ من ماکزیمم ساعتی که خواندم هشت ساعت بود، ولی بچه‌هایی هم داشتیم که 16 ساعت در روز درس می‌خواندند و آنها هم رتبه‌شان خوب شد.

«خبرگزاری دانشجو» - پیش‌بینی‌تان در خصوص نتیجه چه بود؟

محمدی: من می‌دانستم که زیر 10 می‌شوم، مطمئن بودم، ولی فکر نمی‌کردم رتبه یک شوم؛ به دو سه هم فکر می‌کردم، ولی یک اصلاً.

«خبرگزاری دانشجو» - از حال و هوای شب قدر 19 و 21 که احتمالاً با هم بسیار متفاوت بود، بگویید.

محمدی: من دوست داشتم اصلاً به کنکور فکر نکنم و بگذارم نتایج بیاید، ولی فاصله کنکور تا اعلام نتایج واقعاً آزاردهنده است.

«خبرگزاری دانشجو» - اولین کسی که به آن خبر دادید که بود؟

محمدی: مدیر آموزشگاه.

«خبرگزاری دانشجو» - در کنار تمام عوامل موثر در این موفقیت، پاشنه آشیل موفقیت شما چه بود که اگر نبود شما حتماً رتبه اول کنکور نبودید؟

محمدی: آرامش صد درصدی روز کنکور.

«خبرگزاری دانشجو» - خب این آرامش محصول چه بود؟

محمدی: به کنکور و اینکه چه می شود و چه نمی شود، فکر نکنی.

«خبرگزاری دانشجو» - رتبه اول شدن شما به این معناست که در پروسه درس خواندن اشتباهی مرتکب نشدید؟

محمدی: صد درصد خیر.

«خبرگزاری دانشجو» - خب از اشتباهاتی که اگر برگردید آن را تکرار نخواهید کرد، بگویید.

محمدی: از مرداد جدی‌تر شروع می‌کردم و تابستان را هدر نمی‌دادم. عید هم درس می‌خواندم. من عید فقط خوابیدم؛ ما اردو داشتیم صحبت کردم که نروم و فقط برای تست زدن بروم؛ البته صبح‌ها نمی‌رفتم و می‌خوابیدم؛ در اردیبهشت من مدام به خود می‌گفتم وای من چه قدر عقبم و تازه آن موقع کتاب‌هایی را که آنها در عید خوانده بودند، خواندم.

«خبرگزاری دانشجو» - از دوستان شما رتبه‌های خوب هم بود؟

محمدی: از بچه های آموزشگاه بله. رتبه های 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 10 و 11 و 19.

«خبرگزاری دانشجو» - در رشته های دیگر عموماً نخبگان کنکور سنت خاصی دارند؛ ریاضی ها مهندسی برق شریف، تجربی ها پزشکی، انسانی ها حقوق را انتخاب می کنند که البته صد درصدی هم نیست. در هنر هم چنین شرایطی هست؟

محمدی: نه. خب هنر رشته‌های محدودی دارد. گرافیک، سینما و طراحی صنعتی رشته‌های پرطرفداری هستند، ولی هر که رتبه یک شد، نمی‌تواند آنجا برود؛ مثلاً رتبه چهار پارسال امتحان عملی خوب نداد و قبول نشد.

«خبرگزاری دانشجو» - شما کدام رشته را در دانشگاه انتخاب کردید.

محمدی: طراحی صنعتی دانشگاه تهران.

«خبرگزاری دانشجو» - خب نسبت تصویری که از آینده دارید با طراحی صنعتی چیست؟

محمدی: طراحی صنعتی رشته‌ای بسیار گسترده‌ است و الان کل دنیا دست طراحان صنعتی است، از این میز تا قطعات دوربین تا قندان و همه چیز کار طراحان صنعتی است؛ کار مهندسان مکانیک در دهه قبل تمام شده و الان باید به طراحی فکر کرد. الان طراحی از تکنولوژی خیلی مهمتر است. از اول هم با انگیزه طراحی صنعتی وارد شدم، ولی دیدم این قدر باز نبود.

«خبرگزاری دانشجو» - الان شما هم به عنوان رتبه یک باید امتحان عملی بدهید.

محمدی: بله

«خبرگزاری دانشجو» - قبل از انتخاب این رشته اصلاً طراحی کرده بودید؟

محمدی: بله. گهگاهی از دوران راهنمایی این کار را می کردم.



منبع: http://snn.ir/NSite/FullStory/Print/?Id=257962
 

tazkie

عضو جدید
فوزیه شیردل

فوزیه شیردل

زندگینامه شهید فوزیه شیر دل

نام: فوزیه


نام خانوادگی : شیر دل


نام پدر : دوست محمد


تاریخ تولد : 2/2/1338


میزان تحصیلات : دبیرستان بهیاری


مسئولیت در جبهه : بهیار






به یاد فرشته دفتر نقاشی کودکی ام


وقتی کودکی بیش نبودم؛ بارها و بارها آسمان آبی را با مداد رنگی نقاشی کرده ام ؛ ابر، خورشید و پرستو ... عناصر نقاشی من بودند و چقدر ذوق می کردم؛ وقتی دسته ای از آنها به سوی آسمان برگه ام اوج می گرفتند و آخرینشان مثل نقطه ای کوچک در کنار خورشید قرار می گرفت .


وقتی برای اولین بار سعی کردم فرشته ای به نقاشی ام اضافه کنم او را روی زمین میان دشتی از گل کشیدم ؛ با لباسی سپید سپید؛ با تاجی طلایی تر از خورشید ... فرشته ام دوبال داشت و لبخندی بر لبانش او را زیبا کرده بود ...


در صفحه نقاشی ام الاکلنگ و تاپی هم برای بازی ها و دل مشغولی های کودکانه می کشید و بچه هایی که چشم انتظار نگاه فرشته دست به دعا برداشته بودند.


حال که قد کشیده ام و دفتر سفید نقاشی ام برگ هایش ته کشیده است و با کاغذهای خط دار و واژه های سیاه و آبی نقش بسته با جوهر ، سر و کار دارم دل برای آن دوران تنگ تنگ است.


اما مغلوب دنیای خاکستری بزرگسالی نمی شوم . اینبار قصد دارم فرشته ای را در میان صفحه سفید کاغذ با همین واژه ها ترسیم کنم که سپید می پوشید ، بچه ها را دوست داشت و در دل آسمان با دو بال شجاعت و بصیرت به لاله های دشت ایثار و شهادت پیوست .


می خواهم درباره "فوزیه شیردل" بنویسم. دختری از دیار کرمانشاه که به راستی چون اسمش شیر زنی رستگار شده است.




پرستارها هم فرشته اند !


فرشته مطلب من در دومین برج از فصل زیبای بهار، پا به عرصه خاکی گذاشت و چشم مهربانش را به روی دنیا باز کرد. باز کردنی که تمام لطایف و خصایل آسمانی ها را با خود به همراه داشت.


نامش را " فوزیه " گذاشتند؛ سومین دختر خانواده که هر چه بزرگ تر می شد، در دل ها جای بیشتری باز می کرد. از همان دوران کودکی برای دیگران مخصوصا کوچک تر ها و ضعفا دل می سوزاند و احترامشان را نگه می داشت. شجاع بود و در قلب کوچکش، دنیایی از معرفت و ایثار بنا کرده بود. شاید همین ویژگی ها او را به شغل پزشکی و لباس سپید آن علاقمند کرده بود.


فوزیه، سال های دبستان و راهنمایی را با وفقیت پشت سر گذاشت تا اینکه سال اول دبیرستان مجبور به ترک تحصیل شد و آرزویش را که همان کمک به درمان بیماران و رنج دیدگان بود در لباس بهیاری اعضای هلال احمر جامه عمل پوشاند. چند وقتی بعد او به عنوان بهیار در بیمارستان کرمانشاه مشغول به کار شد و بعد از گذراندن دوره کارآموزی به پاوه رفت .


او حالا به راستی فرشته ای سپید پوش شده بود که بیماران را بسیار دوست داشت، کودکان را نوازش می کرد و پای درد و دل بیماران می نشست، از باغچه برایشان گل می چید و گاهی هم هزینه درمانشان را حساب می کرد .


او دل خدمه بیمارستان را چنان بدست آورده بود که همگی دوستش داشتند، چرا که هرگز به کسی دستور نمی داد. او معتقد بود «کاری را که خودم می‌توانم انجام بدهم، از کسی نمی‌خواهم! مستخدم هم بنده خدا است. چرا باید او کار من را انجام بدهد!»


مهربانی و خون گرمی ذاتی اش او را در شاد کردن دل دیگران موفق کرده بود ! با شادی دیگران شاد بود؛ شاید برای همین همیشه لبخندی بر لب داشت ! دل کسی را نمی شکست .


بعد از ازدواج دو خواهر بزرگترش او مسئولیت بیشتری در خانه پیدا کرده بود ، همدم و کمک حال مادر و پدر پیرش شده بود. درآمدش را نصف کرده بود بخشی را در خانه و بخشی را برای مستمندان خرج می کرد. برای اقامه نماز اول وقت همیشه داد سخن داشت و روزه های مستحبی اش ترک نمی شد.




شجاعتی نستوه در قلبی زنانه


در سال های آخر عمر رژیم پهلوی علاقمندی اش را به راه امام و انقلاب با شجاعت تمام اعلام می کرد . تصویری از امام را به اتاقش زده بود و در جواب نگرانی های دوستانش که می گفتند: «فوزیه! اگر ضدانقلاب‌ها بو ببرند که این عکس را توی اتاقت زده‌ای، حساب همه‌مان را می‌رسند.» می‌خندیدند: «ضد انقلاب هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.» به قول یکی از هکارانش


"ایران خانمحمدی "رفتارش مردانه ! در قلبش روحی زنانه حاکم بود. در بیمارستان به صدای بلند اعلام می‌کرد که من پیرو خط امام هستم. آن زمان، همه از ناجوانمردی و جمله‌های وحشیانه‌دموکرات‌ها و ضدانقلاب‌ها می‌ترسیدند؛ ولی فوزیه دل شیر داشت. از دیدن فقر و مشکلات دیگران رنج می‌برد و تا جایی که از دستش برمی‌آمد، برای دیگران کار می‌کرد و به فکر آن‌ها بود.»»


آری ! او روحی زیبا داشت که همه چیز را به قشنگی سادگی می دید به دور از تصنع و تکلف که دوستی ها را از رنگ بیرنگ صدافت دور می کند. او در حرف زدنش، پذیرایی از مهمانانش، لباس پوشیدنش در عین شیک رفتار کردن معتقد بود: « سادگی بهتر از هرچیز است. تصنع و تکلف، دوستی را از بین می‌برد»


"فوزیه" سه سال در پاوه، بهیار بود. در سال 1357 با پیروزی انقلاب اسلامی، به خاطر حمایت از انقلاب، بارها با رئیس بیمارستان درگیر شد. .....برای چنین دختر شجاعی، آغاز گام برداشتن در راهی بود که عاشقانه رهبری اش را، اهدافش را دوست داشت؛ جذبه ای داشت که باعث شده بود از گلوله های سربی دشمنانش، از کین نامردان منافق اش نهراسد.



بیمارستان قدس راهی بسوی آسمان


سال 58، پاوه در چنگال منافقین و حزب خلق گرفتار بود . دکتر چمران مرد آن سال روزها در مرداد ماه دستور خالی کردن بیمارستان قدس پاوه را داده بود اما فوزیه و دوستانش تا تخلیه کامل بیمارستان دست نگه داشته بودند. خاطرات آن روز بخوبی در یاد همکاران و دوستان فوزیه نقش بسته و ماندگار شده است :


دکتر چمران گفته بود که زنان از بیمارستان بروند و فقط مردان پزشک و بهیار و پرستار بمانند. نمی‌خواست زنان اسیر شوند و مشکلی برایشان پیش بیاید. پرتار وارد اتاق شد و داد زد: بدوئید، مجروحا را ببرید بیرون و ناگهان تعجب کرد و گفت " وا فوزیه تو هنوز اینجایی بیمارستان توی محاصره است ، این همه کشته و مجروح دادیم عجله کن . عذرا با کنایه گفت: فوزیه خانم حالا که داری خودت را برای مهمانی آماده میکنی لطف فرموده چند تا از این خرماها را هم نوش جان بفرمائید چون معلوم نیست این محاصره چند روز طول بکشد. شاید حالا حالاها هم خبری از کمکی که گفتن درراه است نباشد. خود آقای چمران هم گیر افتاده. بیا همین یه خرده خرما را، چند تایش را تو بخور چند تا هم بگذاریم برای ایران خانمحمدی. اصلاً از یه ساعت پیش تا حالا معلوم نیست کجاست دو بار تیر از بغل گوشش رفت . همین ظهری هم اگر تیر به کمد کمونه نکرده بود . سرش داغون شده بود. بیا این خرما را بگیر، بیا. فوزیه گفت: (روزه ام، عذرا جان! کسی که قرار است مهمان خدا باشد، دلش غذاهای دنیایی را نمی خواهد. سفره مهمانی خدا در محوطه ی بیمارستان، در محل ضد و خورد پاسداران و دمکرات ها پهن است، خدایا من را بطلب، خدایا من را بخواه. خودت گفتی اگر کسی من را بخواهد خودت گفتی اگر کسی من را صدا کند، اجابش می کنم. خدایا به مظلومیت پاسدارانی که منافقان سر از بدنشان جدا کردند، خدایا به پاکی خونهایی که از صبح تا به حال در این منطقه به دفاع از دین تو ریخته شده، مرا بخواه مرا بطلب آماده ام " اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان محمد رسول الله") عذرا داد کشید: فوزیه بیا، بسه دیگه، چت شده دختر! باید توی محوطه، پشت وانت دراز بکشیم تا هلیکوپتر بیاد و ما را ببره. امنیت نیست بدو "خانمحمدی" منتظر ما مونده بدو، الآ نه که بیمارستان را روی سرت خراب کنند، بدو . دقایق بعد ....فوزیه شیر دل ، عذرا نقشبندی ، ایران خانمحمدی ... عقب وانت دراز کشیده اند ، چشمها آقا "سید عبدالرحمن" پر از اشک بود وقتی که ملافه ی سفید را روی آنها می کشید. فقط توانست بگوید " خدا پشت و پناهتان ...

صدای دو نفر به گوش رسید: هر دو روی تپه ای که بیمارستان را زیر نظر داشته باشند سنگر گرفته بودند.

یکی از آن دو نفر گفت: جمشید ، جمشید اونا که عقب تویاتو گذاشتن جنازه نیستن پسر زنده اند .


هوشنگ جواب داد : تو کاری به زنده یا مرده بودنشون نداشته باش! گفتن بزن ، تو هم بزن کاک جابر گفته، همه فشنگ ها خلاص، فدای وجودش، زنده باد خلق ! فشنگ ها خلاص ، مرده و زنده را بزن رفیق...


فوزیه با شنیدن صدای هلی کوپتر خودی، از جا بلند شد. دست تکان داد و کمک خواست: «کمک... ما را نجات بدهید!»



لاله صفت در آسمان جاودان شد


ناگهان رگباری پهلوی فوزیه را شکافت. از درد، عرق بر پیشانی و پشت لبش نشست. اشک گونه‌هایش را خیس کرد و خون کف تویوتا را ... رنگ لاله های دشتی کرد که من در نقاشی های کودکی ام ؛ فرشته سپید پوشم را میان آن می کشیدم.


فوزیه شیردل ؛ بهیار سپید پوشی چون پرستویی خونین بال از شهری دود زده که بوی نفاق آن را پر کرده بود به سوی آسمان آبی پر کشید . او در حالکیه روزه بود، به ضیافت افطار خداوند نائل شد.


ساعتی بعد دکتر چمران به صورت رنگ پریده‌ی پرستار جوان که تازه به شهادت رسیده بود، نگاه کرد. تأسف وجودش را پر کرد؛ نالید: «سریع زخمی‌ها و شهداء را از اینجا دور کنید.»


دستور را اجراء کردند. هلی‌کوپتر از زمین بلند شد. رگبار گلوله‌ها به طرف بدنه‌ی آن، خلبان را دستپاچه کرد. پروانه‌ی هلی‌کوپتر با تپه‌ی جنوبی برخورد کرد و شکست. هلی‌کوپتر به زمین نشست و دقایقی بعد دوباره بلند شد. باران گلوله از پشت تپه‌ها به طرفش می‌بارید.


پره‌های آن با دیواره‌های تپه برخورد می‌کرد. یک دفعه کابین متلاشی شد. خلبان و کمک‌خلبان، وحشت‌زده و دستپاچه، در صدد نجات جان خود و مجروحان بودند. با ضربه‌ی بعدی پای خلبان و کمک‌خلبان در داخل کمربند صندلی گیر کرد و بدنشان به بیرون آویزان شد. با لرزش هلی کوپتر و تکان‌های شدید، همه مجروحان به شهادت رسیدند.


جسد فوزیه از کابین هلی‌کوپتر آویزان شد. پاهایش داخل بود و بدنش آویزان شده بود بیرون. روپوش سفید او که سرخ شده بود در هوا تکان می‌خورد.



" سخنان شهید دکتر مصطفی چمران در مورد شهید فوزیه شیر دل "




" خداوندا ! چه منظره ای داشت این خانه ی پاسداران چه دردناک ! چه بهت زده و چقدر شلوغ و پر سر و صدا ! گویی صحرای محشر است ! انبوهی از کردها ی مسلح و غیر مسلح در پشت در به انتظار کمک ایستاده بودند ،آثار غم و درد بر همه چهره ها سایه افکنده بود در همین وقت دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوگه دشمن قرار گرفته بود و خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود ، از درد بیرون می بردند.

آنقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش سفید و بی رنگ شده بود؛ پاسداران جوان به شدت متأثر بودند. این پرستار 16 ساعت پیش مجروح شده بود به شدت از پهلویش خون می رفت نه پزشکی نه دارویی.... این فرشته بی گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زجّه زدنها جان به جان آفرین تسیلم کرد ."


آخرین خط دفتر گزارشم هم نوشته شد و من فهمیدم واژه ها نقاش خوبی نیستد چرا که هنوز نتوانسته ام پاکی و قشنگی فرشته ام را به تصویر بکشم. نه شاید اشکال از من باشد چرا که سر انگشتانم، نگاهم و زبانم صداقت و قشنگی دوران کودکی را ندارند و گرنه فرشته ها هرگز نمی میرند و با هم فرقی ندارند.
 

tazkie

عضو جدید
صدیقه رودباری

صدیقه رودباری

شهيد صديقه رودباري

شهيد صديقه رودباري


نام پدر: رحيم


وضعیت تاهل : مجرد


تاريخ شهادت:28/5/1359


نحوه شهادت: اصابت گلوله


گلزار و محل شهادت : شهر بانه کردستان


چنین انسانهایی پس از پروازشان به سوی الله واژه ی بلند و زیبای شهید را برازنده قامتشان می بینیم زیرا که زندگی اینان در چنین مسیری سپری شده است.


سزاور است سخن حضرت علی(ع) در اینجا نقل کنیم که به آنان که زندگی را با معرفت خدا و رسول و اهل بیت،سپری می کنند لفظ شهید را اطلاق می کند.


"بندگان خدا،آن اعمال و کرداری که با پیوستن بدانها رستگار می شوید و با رها کردنشان زیان می بینید،به اجرا در آورید،آن چنان که با عملکردتان بر مرگ نیز پیشی گیرید و به راستی شما در گرو اعمالی هستید که آنها را فرستاده اید و آن چه را به جا می اورید،پاداش داده می شوید."


(خطبه 232 نهج البلاغه)


واژه ­های شهید و شهادت در فرهنگ پربار اسلام مفاهیمی بس حماسی و پر معنا دارد و تاریخ اسلام مالامال از حماسه­ی شهادتهایی که در رویارویی با دشمن شکل گرفته می باشد آن چنان که در این دوران ما به عینه می بینیم انقلاب اسلامی نیز شکوه شهادت را صد چندان کرده است و عشق شهادت بسیار صحنه های فراموش نشدنی آفریده است.


مقدمه


خانواده ای گرم،کانونی پرازمهرومحبت وایمان،هیاهوی کودکی ونشاط زندگی،مثل همه ی خانواده های متوسط جامعه آن روز،پرازعطرنمازودعانیایش ورازونیاز.سالهای سیاهی وظلم وستم،فضای خفقان وضداسلامی حاکم،عطش جامعه ی خداجوی رابرای چشیدن شهد رهایی وآزادی،دوچندان ساخته بود.


حمیدوصدیقه نیزهمانند میلیونها جوان دیگرخودرادرمسیرنسیم آزادی قرارداده وسرمست ازرایحه ی خوش بهار،به ندای آن که یاری می طلبید،لبیک گفتند.


جریان انقلاب با خون هزاران حمید وصدیقه،همچنان بالنده واستواردرحرکت است.خواهروبرادرشهیدی که امروزتنها نامی ازآنها بریکی ازخیابانهای محله شان نقش بسته وهرازگاهی،ذکری ازآنهاتسلی بخش دل پدرومادرپیرشان است.


دیگرازصدای مارش جنگ خبری نیست،دیگرازتشییع یومیه شهدا درمحله های شهرنشانی نیست دیگرازاعزام داوطلبان وشهدا درمحله های شهرنشانی نیست،جبهه ها فقط به مکان خاطره ها تبدیل شده است.آدمهای آن روزبا دیدن تصاویرجبهه وجنگ تنها حسرت آن روزگاران را می خوردند.شهدا اما برپیمان خودماندند وعند ربهم یرزقونند.


شهیدان حمید وصدیقه رودباری درمحیطی پرورش یافتند که پدری کاسب ومادری خانه دارستونهای این کانون گرم وصمیمی بودند.


هردوشهید با فاصله ی دوسال ازیکدیگراما هردودرفصل سرد زمستان پابه جهان هستی گذاشتند.دوران کودکی شش فرزند این خانواده«سه فرزندپسروسه فرزنددختر» درفضای سردوسیاه جامعه ی آن روزبه گونه ای سپری شد که با وجود پدرومادری مؤمن ومعتقد به ارزشهای اسلامی لحظه ای خلأ معنوی موجود درجامعه را احساس نکنند.


اما ایام جوانی وتشنگی نسل جوان آن روز فضای جدیدی می طلبید.همزمان با اولین جرقه های تحولات اجتماعی این دو خواهروبرادر،که بعدها به بالاترین ورفیعترین درجات ومقدمات درنزدپروردگاردست یافتند،درسیل خروشان ملت بزرگ ایران درهرصحنه ومکانی،حضوری فعال وخستگی ناپذیرداشتند.


ازفعالیت درمدرسه ومسجد تا حضورهمیشگی درتظاهرات وراهپیماییها.ازمقاومت صدیقه درمقابل سربازان حکومت نظامی درمدرسه تا فرارحمید ازخدمت سربازی با فرمان حضرت امام.ازکمک صدیقه به معلولان ذهنی ورسیدگی به وضع آنان به صورت هفتگی تا مقابله مسلحانه حمید درشامگاه پیروزی انقلاب اسلامی با نیروهای گاردشاهنشاهی.


تقدیرآن گونه رقم زد که صدیقه درمسیرجهاد سازندگی درمنطقه کردستان وچند سال پس ازآن حمید دردوران دفاع مقدس ودرمنطقه مهران به شهادت رسیدند.


درتکریم وگرامیداشت مقام شامخ شهدا وادای دین به این دوعزیزی که ازبذل جان خویش دریغ نورزیدند،بخشی اززندگی نامه این دوشهید بزرگوارراپیش رویمان قرارمی دهیم تا مانیزشاید با مروری دیگربرآن،فرصتی هرچنداندک برای تأملی دوباره،برحال وروزامروز خود،بیابیم.انشاءالله.


زندگی نامه شهید صدیقه رودباری:



با تابش نخستین طلیعه های خورشید مهرماه و باز گشایی مدارس جای او در مدرسه ایی که اکنون به نام اوست و کسی که زندگی پر بارش را در مسیر انقلاب گذرانده،خالی است.


او با تلاشی وقفه ناپذیر در کردستان به جهاد پرداخت و به هرکاری که توانایی داشت اقدام نمود:آموزش،همکاری با سپاه،فعالیت های فرهنگی،جهاد سازندگی و...


بسان پروانه­ایی پر ایمان و خستگی ناپذیر بود که بدور شمع انقلاب با پیکر نورسته خود می چرخیدو گاهگاهی به خانه می آمد و آنچنان دلتنگ می گشت که دوباره آرزوی بازگشت هرچه سریعتر را داشت.


او در آنجا سخن از شهادت بسیار رانده بود و آخرین باری که با خانواده صحبت کرده بود سخن از شهید شدنش به میان آورده بود،و این خود بلندی روح او را در برابرمان بیشتر می نمایاند.


دختری دبیرستانی که بر تمام محیط اطرافیانش در هر کجا و در هر شرایطی تأثیر مثبت می دارد و لحظه ای از توجه به دوستانش و تغییر آنها به سوی اسلام و حرکت انقلاب اسلامی غافل نمی ماند. خانواده را با تمام دلبستگی ها و عواطف شهر ودیار با آن همه امکانات و ارتباطات و... همه را مشتاقانه می گسلد و برای فدا شدن و برای ایثار به سوی سرزمین های خون و خوف حادثه هجرت می کند.


هم‌زمان با آغاز انقلاب، صديقه به خيل خروشان انقلابيون پيوست و تمام سخنان امام را به صورت نوار و اعلاميه تکثير و پخش مي‌کرد. جمعه خونين 17 شهريور نقطه عطفي در زندگي او بود.


او آن زمان به همراه ساير خواهرانش در ابتداي صف جلوي گلوله دژخيمان ايستاد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمع‌آوري مجروحين پرداخت.


پس از پيروزي انقلاب، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي در دبيرستان خود نمود و سپس به کردستان اعزام شد و آن‌جا را مرکز فعاليت‌هاي گوناگون قرار داد. از قبيل تشکيل کلاس قرآن، زندان‌باني زنان ضدانقلاب و فعاليت در مرکز مخابرات سنندج.


او هر شب پس از اقامه نماز شب، ساعت‌ها با خدا راز و نياز مي‌کرد. دست نوشته‌هايي که از او باقي مانده حکايت از آن دارد که او آگاهانه در اين راه گام برداشته است. در آخرين تماس تلفني به خانواده‌اش گفت: هيچ وقت تا اين اندازه به شهادت نزديک نبوده است.


صغری گفت: صدیقه شعر تازه ایت را خواندم، دستت درد نکنه، انگار که خودت شهید شدی و داری حرف می زنی. صدیقه گفت: دعا کن... صغری گفت: این حرفها را نزن، مادر و آقا، اگر تو چیزی ات بشه، زبونم لال، دق می کنند اصلاً حمید هم هر کاری تو بکنی، می کنه. شما دو تا حسابی عوض شدین، عزیزکرده های خونه، انقلابی شدین! مواظب خودتون باشید.


صدیقه گفت: قراره اسلام محافظت بشه، خون ما برای سبز ماندن این درخت تناور ارزشی نداره. صغری گفت: جوری حرف می زنی که انگاری داری، شعر می گی، قطعه ادبی می نویسی، اصلاً بعضی وقتها که نوشته هات را می خونم باورم می شه تو اونها را نوشتی، اگر پیگیر باشی، حتماً یا نویسنده می شی یا شاعر.


صدیقه گفت: دعا کن شهید بشم، از همه چیز مهمتره. صغری گفت: بعد همه می گن شاعری که شهید شد. صدیقه تکرار کرد: بعد همه می گن شاعری که شهید شد!


* زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد، خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو. مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه می خواهی بری تظاهرات، لازم نکرده بری مدرسه. نظم مملکت را ریختن بهم. زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت:


ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست


مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟ زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟ مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه. زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم.جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...


مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.


زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بایا مدرسه که دم در کشیلک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره، دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند. مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟ زهرا گفت:


سحر می شه سحر می شه


سیاهی ها به در می شه


نخواب ارام تو یک لحظه که خون خلق هدر می شه


چه آتشها به پا می شه چه خونها که فنا می شه


ولی آخر مسلمانها جهان از ظلم رها می شه





خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین، صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟ سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها. صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.


مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟ زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم. ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست


گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون. صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد،


روح منی خمینی بت شکنی خمینی


چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم، بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم، کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.


* مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست. صغری گفت: صدیقه جان: آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار. صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می افتید می رید بازار؟ خودتون را خسته می کنید. بازارچه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جاخالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه. مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می یاد مادر؟ رنگش را دوست داری؟ صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهاز من تفنگه. مادر روسری اش را باز کرد و


گفت: من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه ام را دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره. صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم. مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت:


آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا بواد شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری،


اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟ و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند. سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری و حرفت را کن کن.


* صغری توی حیاط رفت، صدیقه کنار حوض به آب خیره شده بود، تا کنارش رسید دید قطره اشک صدیقه در حوض چکید پرسید: چی شده خواهرجان؟ صدیقه جوابی نداد. صغری دستی به موهای خواهر کشید، اشکهای بی امان او سبب شد تا صغری او را در آغوش بگیرد، ببوسد،ببوید. صدیقه جان می خواهی بریم بیرون؟ دلت تنگ شده؟ صدیقه اما باز جوابی نداد. صغری از کنارش بلند شد و گفت: پاشو، پاشو می خواهیم تا سه راه برویم. برویم یک عکس بگیریم، پاشو، بیا تو هم یه عکس بنداز. صدیقه گفت: آره بیام یه عکس بندازم برای شهادتم!


صغری اخمهایش را دهم دواند و گفت: حالا کو تا انقلاب، حالا کو تا شهادت. صدیقه بلند شد و کنار حوض راه رفت و خواند:«سپیده منتظر است که پرده های سرخ خورشید دریایی بسازد تا قایقش را روان کند. صبح نزدیک، نوید انقلاب را چلچله های مهاجر از سرزمین دوست ارمغان آورده اند.» صغری گفت: باز شروع کردی؟ می آیی عکس بگیری یا نه؟ صدیقه به طرف اتاق رفت و گفت: اگر قبول داری این عکس را برای شهادتم استفاده کنید، آماده ام. مادر از سر سجاده بلند شد و گفت: حواسم را پرت کردید، صغری جان مواظب این صدیقه باش. این عزیز کرده باباته ها.


* مادر دستش را روی زانو کوبید و رو به دختر بزرگش گفت: شما می خواهید برید کردستان، اجازه شما دست شوهرت، برید در امان خدا، این صدیقه چرا؟ این دختره، اونجا می گیرن بی سیرتش می کنند، مایه آبروریزی می شه، این تازه 17 سالشه اونا دین و ایمون ندارن، اصلاً بیاد کردستان چکار کنه؟


از صبح تا غروب، شنبه تا چهارشنبه که مدرسه و انجمن اسلامی و مسجد و هزار تا جای دیگه است، چهارشنبه عصر و پنجشنبه که هر هفته، این طرف و اون طرف، این شهر اون شهر، جهاد سازندگیه. صبح جمعه که خانم باید بره بهشت زهرا، عصر جمعه که باید بره خانه سالمندان من که این بچه را اصلاً نمی بینم، منکه هر وقت دیدمش یا سرش توی کتاب و نوشتنه، یا سرنماز و سجاده، بخدا دلم براش تنگ می شه من چه گناهی کردم؟ منم مادرم. اصلاً کردستان چه خبره که شما هم می خواهید برید اونجا؟


صغری لیوان آب را دست مادر داد تا قدری آرام بگیرد بعد برای دلجویی از او گفت: مادرجان، با انجمن اسلامی مخابرات می ریم کارهای فرهنگی بکنیم. آقای قندی «شهید بزرگوار قندی» هم هستن، مواظب هستن، بسپار به خدا، ببین چطور صدیقه اشک می ریزه دل سنگ آب می شه. گناه داره مثه مرغ پرپر می زنه، یکبار که بیاد هوسش می شکنه، آنقدر اونجا بهش سخت می گذره، که توبه کنه، شما اجازه بده.


مادر آهی کشید و با تعجب رو به صدیقه گفت: صدیقه و ترس از سختی؟ صدیقه و شکایت از سختی؟ صدیقه و پشیمان شدن، صدیقه و بداخلاقی... کجا پشیمان می شود؟ الله اکبر چی بگم مادر. اما دفعه اول و آ[رت باشه هرکای می خواد بکنه همین جا، دیگه جنوب و غرب و چه می دونم، این طرف، اون طرف خبری نیست. گریه صدیقه بند آمده بود که گفت: الهی قربونت برم نگرس خانم مامان خوشگلم. صدیقه برای اولین بار به کردستان رفت.


* صدیقه کنار مادر نشسته بود به خواهرش اشاره کرد تا وارد اتاق شود و اجازه رفتن دوباره به کردستان را از مادر بگیرد. بعد از اینکه صدیقه آنها را دیده بود دل نکنده بود. مادر اخمهایش را درهم نمود و خود را مشغول پاک کردن برنج کرد. صغری اشتباه برنجهای پاک کرده مادر را برهم زد و گفت: مادر جای بدی که نمی ره، منم چون بچه ام کوچیکه، اونجا مریض می شه و سخته این دفعه نمی رم. فاطمه دو سالش که تموم بشه، منم می رم، بخدا اگه بدونی چقدر اونجا کار هست، خود شما هم راه می افتی می ری اونجا. مادر با عصبانیت نگاهی به برنجهای پاک شده درهم ریخته ای که صغری از روی حواس پرتی آنها را قاطی برنجهای پاک نکرده می کرد، چشم دوخت و فقط گفت: لااله اله الله و سرش را که بالا کرد چشمهای خیس اشک صدیقه را دید و ساک سیاه کوچکش را که پر از کتاب کرده بود تا با خود به کردستان ببرد. این کیف را همیشه پر از کتاب می کرد و به جهاد می رفت و حالا قصد رفتن به کردستان را داشت. همین طور مات ماند و رو به صدیقه گفت: صدیقه جان! اشک نریز. تو به من بگو آنجا چکار می کنی؟ تو به من بگو رفتن تو چه فایده ای داره، بلکه من هم باهات بیام. صدیقه شروع کرد به حرف زدن و مادر صورت مهتابی اش را، ابروهای پهن و کشیده اش را نگاه می کرد. صدیقه حرف می زد و مادر حرفهایش را نمی فهمید، فقط وقتی صدیقه گفت: ما توی کتابخانه... بند دلش پاره شد، وقتی گفت برای کمک به کشاورزا... پلک چشمش شروع به پریدن کرد صدیقه می گفت و می گفت و مادر به باور از دست دادن صدیقه نزدیک می شد. آموزش بهداشت، آموزش احکام و قرآن. مادر به چشمهای صدیقه که به عکس روی دیوار امام خیره مانده بود چشم دوخت، با خود گفت، این چشمها آنجا چه دیده، از خدا چه دیده که تا می گفتند نرو، اشک می ریزد، این اشکها کجا بود؟ مادر ناچار شد. اشکهای صدیقه مادر را ناچار کرد و ....



* صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت. رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان. صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید. مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم. مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت: خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو. مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود. کاش اصلاً نمی رفت. کاش...


خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود. صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»


مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد. مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟ مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم. مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی. مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند. نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟ صدیقه انتخاب شده خداست؟


* مادر خوشحال وارد خانه شد. دلش می خندید، لبش خندان بود. کفشهای بچه ها را که پشت در اتاق دید خوشحال تر شد. گفت صغری جان، صدیق جان، مریم کجایی مادر؟ مجیدم، حمیدم.


مریمد دهان در اتاق ایستاد و مادر همان طور که می خندید گفت: صغری کجاست؟ و منتظر جواب نشد و بلند گفت: بچه ها صبح، صدیق از بانه تلفن کرد که می یاد تا بریم شهمیزاد. بچه ام می خواد بیاد، گفت که دلم برای همه تون تنگ شده. پاشید بچه ها، پاشید کارهاتون را بکنید


به برادرتون عبدالخالق هم تلفن کنید، بچه ام بیاد، همگی می ریم چند روز دور هم باشیم. و دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا همه بچه ها را در پناه خودت نگه دار.


صغری از اتاق بیرون آمد و کنار مریم که مات ایستاده بود و مادر را نگاه می کرد، ایستاد و گفت: مادر صدیق دوباره تلفن کرد. مادر چادرش را روی بند رخت داخل حیاط گذاشت و به اتاق آمد. صغری نشست و دخترش، فاطمه، را. روی پایش گذاشت تا بخوابد. همه به مادر خیره شده بودند. مادر گفت: خب تلفن کرده چی گفته؟ او که صبح تلفن زده بود، خودش تلفن زد دوباره؟ صغری سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: تلفن کرده گفته من برم کردستان گفته کار مهمی داره، یکجوری گفته بیا که دلم شور برداشته. مادر برای این که از بقیه حرف دخترش جلوگیری کند که طاقتش تمام نشود گفت: خب برو دیگه، سه، چهار روز بیشتر به آخر ماه مبارک نمانده، برو.


این اولین باری بود که مادر به کسی می گفت به کردستان برو. صغری گفت: دلم شور می زنه، نمی دونم چکار داره؟ هر چی هم اصرار کردم که چکار داری، حداقل پای تلفن بگو، یا خودت زودتر بیا، چیزی نگفت، فقط گفت نمی تونم بیام.


مادر برای اینکه به نگرانی اش خاتمه بدهد با تردید پرسید؟ خودش تلفن زد؟ جان مادر خودش بود؟ صغری گفت: بله، به جان فاطمه خودش بود. مادر گفت: اول گفته خودم می یام، بعد گفته تو بیا- خدایا خیر کن.


* یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید:«مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید. آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند.


صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت.


صدیقه افطارش را با نمک باز کرده بود قیافه اش بنظر بقیه بچه ها یکجوری خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که اول نماز بخواند بعد چیزی بخورد از جا به قصد وضو بلند شد که تیری از تفنگ منافقی، جان 17 ساله اش را از ما گرفت.»


در دفتر خاطراتش او را یک انسان به تمام معنا وارسته مشتاق شهادت پرخروش،فعال آگاه و پر ایمان می بینیم.


(این دفتر اکنون در موزه شهدا نگهداری می شود)


 

tazkie

عضو جدید
منیر سیف

منیر سیف

حاج ابراهیم سیف که خود یکی از رزمندگان افتخار آفرین هشت سال دفاع مقدس است نحوه شهادت دخترش را اینگونه بیان می‌کند: منیره دختر نو عروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت عاشق ولایت وحضرت امام خمینی (ره) بود وبرای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران قبل از انقلاب روزه و خیرات نذر کرده بود و با پیروزی انقلاب جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شد و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود و منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور می‌کنیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب توسط آنها با نارنجک ترور شد.

این رزمنده می‌گوید : در آن سال ها که اوج حملات ناجوانمردانه صدام و حامیان غربی وشرقیش در جبهه ها بود من و تنها پسرم در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم که این اتفاق ناگوار برای خانواده من رخ داد ماجرا از این قرار بود که دختر نوعروسم منیره با نهاد های انقلابی همکاری فرهنگی داشت چون در آن سالها شرایط به گونه ای بود که هر کس در قبال انقلاب احساس وظیفه می نمود منافقین آمریکایی او را شناسایی کرده بودند و در چندین نامه او را به ترور تهدیدکرده بودند ولی او همچنان به وظیفه اسلامی و انقلابی خود عمل می کرد ، تا اینکه در یکی از شبهای شهریور سال ۶۰ وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست در حالی که سفره شام پهن بود درب حیاط را میزنند و به محض اینکه منیره به جلوی در ب منزل می رود نارنجک را داخل خانه پرت می‌کنند که او با ایثار خود را روی نارنجک می اندازد و از کشته شدن سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش بود جلوگیری می‌کند.
وی ادامه داد: این در حالی بود که من وتنها پسرم در جبهه غرب کشور بودیم واز هیچ چیز خبر نداشتیم وقتی برای مرخصی آمدیم با مشاهده پرچم سیاه بر سردر خانه متوجه اتفاق نا گواری برای خانواده شدیم پس از پرسش از همسایه ها آنها شرح ماجرا را برای ما گفتند وقتی وارد حیاط منزل شدیم با درب وپنجره های شکسته روبرو شدیم وفهمیدیم مادر وبچه ها نیز مجروح شده اند ودر بیمارستان بستری هستند.

مادر منیره سیف نیز می گوید : یک شب قبل از این حادثه منافقین نامه تهدید آمیز خود را برای چندمین بار به داخل حیاط ما انداخته بودند ودخترم به خاطر اینکه ما نترسیم گفت : نامه بی ارزشی است نگران نباشید البته او بارها ما را دلداری میداد وبا نوشتن وصیت نامه اش ما را برای شهدت خود آماده کرده بود
وی ادامه داد : در آن شب من ودو دخترم به همراه منیره همگی دور سفره بودیم که زنگ منزل زده شد ومنیره زودتر از بقیه بچه ها بلند شد وجلوی در رفت که فرد منافق به محض مشاهده او از کنار پنجره حیاط نارنجک را پرتاب می کند ومنیره به خاطر اینکه سایراعضای خانواده شهید نشوند روی نارنجک خوابید وبه من گفت : مادر بچه ها را دور کن نارنجک است و بلا فاصله منفجر شد واز ترکش آن بقیه بچه ها ومن زخمی شدیم.

خواهر منیره سیف نیز می‌گوید: این ترور در حالی رخ داد که خواهرم در چند روز آینده قرار بود به خانه شوهرش که عقد کرده او بود برود ولی این ترور ناجوانمردانه او را ناکام از دنیا برد واین برگی دیگر از جنایات منافقین بود.
وی گفت : بعد از مدتی توسط سربازان گمنام امام زمان وسپاه پاسداران یک تیم از منافقین تروریست در همدان به دام افتادند که قاتل منیره خواهرم نیز در داخل آنها بود که پدرم را به عنوان اولیا دم در دادگاه خواستند وقاتل در مورد آن شب ترور توضیحاتی را به قاضی پرونده داده بود وپدرم به خاطر رضای خدا وجوان بودن آن تروریست و به خاطر برگشت به دامان انقلاب او را بخشید ولی دادستان گفت این نامرد چندین جوان را ترور کرده و باید به سزای اعمال ننگینش برسد.
ببینید این منافقین با خانواده ما و امسال ما چه کرده اند ولی آمریکای جنایت کار وانگلیس واسراییل که بزرگترین دولتهای تروریستی هستند برای کشته شدن چندین جنایت کار در اردوگاه اشرف کار را به حقوق بشر وسازمان ملل می کشند وبا انتشار بیانیه محکوم می‌کنند ولی یکبار حاضر نشدند به خاطر بیش از ۱۲۰۰۰ شهید ترور از ملت ایران عذر خواهی کنند.
 

tazkie

عضو جدید
زینب کمایی

زینب کمایی




دیدار با خانواده شهید زینب کمایی


به گزارش زنان شهید به نقل از سپاه صاحب الزمان (عج) شهید زینب کمایی یک دانش آموز چهارده ساله ی دبیرستانی بود. خیلی ساده و معمولی مثل همه ی دخترهای دانش آموز، با این تفاوت که راه خود را پیدا کرده بود و برای رسیدن به هدفش سخت تلاش میکرد.


شهید زینب کمایی یک دانش آموز چهارده ساله ی دبیرستانی بود. خیلی ساده و معمولی مثل همه ی دخترهای دانش آموز، با این تفاوت که راه خود را پیدا کرده بود و برای رسیدن به هدفش سخت تلاش میکرد. او را به خاطر نحوه ی شهادتش شهید راه حجاب میخوانند، به همین دلیل و به خاطر هفته ی احیای امر به معروف مصاحبه ی تدارک دیدیم با خواهر این شهید بزرگوار.
- زنیب خانم چه طور زندگی میکردند که با آن سن کم توانستند به این درجه ازپختگی ایمانی و اعتقادی برسند؟
ما ابتدا در آبادان زندگی میکردیم. بعد از جنگ به شاهین شهر آمدیم. آبادان هم به خاطر جوش درپیش از انقلاب یک حالت اروپایی داشت واکثر مردم زندگی اروپایی داشتند.در آن محیط زینب از قبل از سن تکلیف به نماز و روزه روی آورد و مقید بود که نمازهایش را بخواند و روزه هایش را بگیرد.میرفت خانه ی مادربزرگم آنجا هم کولر نداشت ولی او در آن گرمای طاقت فرسا روزه هایش را میگرفت. من و خواهر دیگرم که از او بزرگتر بودیم به کلاس های اخلاق میرفتیم. او چون سنش کم بود نمی آمد. وقتی ما ازکلاس اخلاق برمیگشتیم می آمد و میگفت : "بگویید استادتان امروز به شما چه گفت". ما هم برایش میگفتیم که گفته پنج شنبه ها ودوشنبه ها روزه بگیرید. نمازتان حتما اول وقت باشد، روزی پنجاه آیه قرآن ترک نشود. ما کلاس میرفتیم واوبه آنها عمل میکرد. برای خودش دفتر داشت وهمه ی اعمالش را روی دفتر به صورت نمودار رسم میکرد. بعد آخرهفته بررسی میکرد که ببیند این نمودار صعودی است یا نزولی.دوباره برای هفته ی بعد روی محورهای دیگری این نمودار را رسم میکرد. فکرکنید یک دختر چهارده ساله هر شب وصیت نامه اش را زیر بالشتش میگذاشت.میگفت مسلمان باید همیشه برای مردن آماده باشد.
من و خواهر دیگرم در جبهه بودیم. وقتی ما از جبهه برمیگشتیم مثلا برای مرخصی می آمدیم ما را می کشید در اتاقی و میگفت:"از حالات رزمنده ها موقع شهادت برایم بگویید. ازآن لحظات آخرشان بگویید." بعد همه ی این ها را در دفترش یادداشت میکرد.یا خواب هایی که از اهل بیت (ع) میدید را همه را دردفترش می نوشت.
- در مدرسه برای روشن گری هم مدرسه ای هایش چه کارهایی انجام می داد؟
با اینکه خیلی با ایمان بود ولی روحیه ی شادی داشت.اکثراً با دخترانی که همتیپ خودش نبودند دوست میشد ومیگفت میخواهم آنها را هدایت کنم.دوشنبه ها و پنج شنبه ها را که روزه بود آنها را به خانه می آورد. مادرم برایشان افطاری میگذاشت خودش و دوستاتنش افطار میکردند.میگفته اینها فطرتشان پاک است جامعه این ها را اینطوری کرده.
میرفت دربیمارستان ها با مجروحین جنگی مصاحبه میکرد.من الان یادداشتش را دارم که در مورد حجاب با یک مجروحی مصاحبه کرده.بهشان یک کاغذ میداده و میگفته نظرتان را رجع به حجاب بنویسید.بعد این ها را جمع آوری میکرده و ازشان مقاله درست و سرصف یا در روزنامه دیواری آنها را مطرح میکرده.
- درخارج از خانه که یک مبارز واقعی بودند این به نقششان در خانه به عنوان یک دختر واینکه باید کمک حال مادرباشند ضربه ای نمی زد؟
مادرم میگفت درخانه درخانه تکانی عید همان سال شهادتش آنقدر کمک کرد که من با خودم گفتم یک دخترچهارده ساله حالا دیگر از حال میرود.بعد بهش گفتم:این همه کمک کردی میخواهی چه چیزی برایت بخرم؟ گفته بوده: هیچ، فقط بگذارید من درنماز جماعت ها شرکت کنم.که شرکت هم کرد ودرراه برگشت ازمسجد شهید شد.
- از ایام شهادتشان خاطره ای دارید؟
من آن موقع در منطقه بودم.ولی خواهرم میگفت وقتی میخواست از خانه خارج شود رفت غسل شهادت کرد.که من بهش گفتم:ماکه الان در منطقه نیستیم.اینجا نه توپی هست نه ترکشی چرا غسل میکنی؟ اوهم جواب داده بوده:آدم اگرکارش برای خدا باشد حتی اگربمیرد شهید است.که با سیصد وشصت شهیدی که ازمنطقه آوردند اوراهم همان موقع تشییع کردند.
- منافقین چه طور او را شناسایی کردند؟
خوب آن زمان اوج ترورهابود.سال 60 و 61 هرکسی را که ریش داشت یا اهل مسجد و حجاب بود شهید میکردند.آن سال هم در شاهین شهریک راهپیمایی علیه بیحجاب ها را به راه افتاد که زینب مسئول جمع آوری بچه های مدرسه برای شرکت در راهپیمایی میشود.ازهمانجا زیرنظرش میگیرند.خوب چون من وخواهرم ودوتا برادرهایم هم درجبهه بودیم منافقین خواستند به وسیله ی زینب ازهمه مان انتقام بگیرند.حجاب خودش هم خیلی کامل بود.بهش میگفتیم: چرا اینقدررویت رامیگیری؟میگفت:آدم کاری را که میخواهد انجام دهد باید کامل انجام بدهد.منافقین هم با چادرش خفه اش کردند.چهارتا گره به چادرش زدند و خفه اش کردند.پزشکی قانونی گفت او با همان گره اول شهید شده بوده. ولی آنها چون ما چهارتا خواهربودیم چهار تا گره زدند که یعنی این اخطاری است برای همه تان. بعد از دستگیری منافقین گفتند برای اینکه بقیه بترسند ودرس عبرت بگیرند او را این طور شهید کردیم.
- در پایان اگرصحبتی دارید بفرمایید.
زینب حالا هم هر وقت خوابش را میبینیم روی نماز اول وقت خیلی تأکید میکند.همیشه میگفت آدم ازنماز است که به همه جا میرسد.روی ولایت فقیه همه خیلی حساس بود.دروصیت نامه اش هم هست که روی این مسأله تأکید ویژه کرده.
 

tazkie

عضو جدید
زینب کمایی

زینب کمایی




شهید زینب کماییزینب(میترا)در هشتم خرداد ماه سال 1346 هنگام اذان مغرب در شهر آبادان به دنیا امد. زینب فرزند ششم و چهارمین دختر خانواده بود. پدرش به خاطر علاقه اش به نام های اصیل ایرانی نام بچه هایش را گذاشته بود؛مهران،مهرداد،مهری،مینا،شهلا،میترا و شهرام.

قبل از انقلاب نه تنها نماز و روزه اش ترک نمی شد،بلکه در میان خانواده و دوستانش به رعایت حجاب مشهور بود.

بعد از انقلاب با هم فکری برخی از دوستان هم عقیده اش نام زینب را انتخاب کرد. اگر کسی میترا صدایش می کرد،جواب نمی داد.

پس از پیروزی انقلاب،فعالیت های زینب به شکل مستمر آغاز شد.او علاوه بر شرکت در کلاس های مختلف عقیدتی،اخلاقی و دوره های نظام بسیج،در اکثر فعالیت های انجمن اسلامی مدرسه به طور فعال شرکت می کرد.

با شروع جنگ تحمیلی به اصرار خانواده مجبور به ترک آبادان شد.اما دو خواهر بزرگترش در بیمارستان شهر آبادان برای امداد گری ماندند.(رجوع کنید به کتاب دخترا اُ.پی.جی، تألیف مینا کمایی)

زینب علاقه شدید به مادرش داشت و به خاطر او بود که حاضر به ترک آبادان شد. آن ها به اصفهان رفتند.

در اواخر اسفند سال 1359 برای ادامه تحصیل در پایه سوم راهنمایی در یکی از مدارس اصفهان ثبت نام کرد. با وجود اینکه سه ماه تا پایان سال تحصیلی مانده بود،با موفقیت آن دوره را به پایان رساند.

در تابستان سال 1360 پدرش در شاهین شهر اصفهان خانه ای خرید و خانواده را به آنجا برد. زینب با آنکه تازه به آن شهر رفته بودند،فعالیت های خودش را آغاز کرد. جو غالب مردم شاهین شهر غیر مذهبی بود. گروهک های ضد انقلاب،بالاخص منافقین، در آنجا بسیار فعالیت می کردند.

زینب مبارزات وسیع خود را علیه بدحجابی و ضد انقلاب آغاز کرد. سعی می کرد دوستان مدرسه ای خود را تا آنجا که می تواند ارشاد کند. اومعتقد بود انسان ها همه خوبند و این جامعه و محیط است که افراد را از فطرت خدایی­شان دور می کند. می گفت«با انجام کارهای فرهنگی و اخلاقی می توان فطرت خفته این گونه افراد را بیدار کرد.»

پول تو جیبی اش را جمع آوری می کرد و با خرید گل و کتاب به ملاقات مجروحان جنگ می رفت. در زمینه های مختلف به ویژه حجاب وحمایت از امام با آنها مصاحبه می کرد و در صبحگاه مدرسه یا در روزنامه دیواری مدرسه شان،سخنان مجروحان را برای دانش آموزان بازگو می کرد.

زینب علاوه بر فعالیت های متعدد فرهنگی،برنامه های خودسازی را نیز لحظه ای فراموش نمی کرد. کارهای خوبی را که انجام داده بود، در دفترش می نوشت و آخر هفته به خودش نمره می داد. بعد هم نمودار برنامه خودسازی یک هفته اش را ترسیم می کرد.

نماز شبش ترک نمی شد.در دل شب چادر سفیدش را به سر می انداخت و به پهنای صورت اشک میریخت و «العفو» می گفت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت و افطار، نام و نمک می خورد. می گفت«می خواهم مثل امام علی افطار کنم.»

مادرش می گفت«بعضی وقت ها دوستانش را برای افطار دعوت می کرد.برایشان سر سفره، نان و نمک و پنیر می گذاشت. هر چه می گفتم برایشان غذا درست کرده ام، غذا را نمی برد.»

از تجملات زندگی دوری می کرد. خانه ساده و بی آلایش را دوست داشت. در اتاقی فرش شده با موکت می خوابید.

زینب عاشق خدا بود. این جمله ها بر سر برگ تمام دفترهایش دیده می شد «می خواهم لحظه ای فراموش نکنم که در محضر خداوند هستم و هیچ گاه گناه نکنم»

عاشق امام(ره) بود. «حتی در وصیت نامه اش همگان را به دعا برای سلامتی باید بروم،باید بروم.»

گویی او می دانست که عمر کوتاهی خواهد داشت و خود را برای سفر آخرت محیا کرده بود. همیشه می گفت «شهادت فقط در جبهه های جنگ نیست،اگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد،شهید است.»

همیشه غسل شهادت می کرد. قبل از شهادتش نیز غسل شهادت کرده ود. در اسفند ماه سال 1360 در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به مادرش کمک کرده بود و از او خواسته بود که بگذارد روز آخری سال برای خواندن نماز مغرب و عشاء به مسجد برود.

آن نماز،آخرین نماز زینب چهارده ساله بود. وقتی از مسجد بر می گشت منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند.

خانواده او بعد از دو روز جنازه اش را پیدا کردند. پزشک قانونی اعلام کرد بود که او به خاطر چثه ضعیفش با همان فشار اول به شهادت رسیده است.

پیکر او را با پیکر سیصد وشصت شهید عملیات فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند.

زینب در قسمتی از وصیت نامه­اش نوشته است«مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غم خوار من بودی،حالا که وصیت من را می خوانی خوشحال باش که زا امتحان خدا سربلند بیرون آمدی.هرگز در نبود من ناراحت نشو زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم. چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب رسد و عاشقی با معشوق.»
 

tazkie

عضو جدید
نذري که قبول شد

نذري که قبول شد





نذري که قبول شد


خاطرات "خواهران زينب" از کردستان


در کربلايي به وسعت تمامي تاريخ و در عاشورايي به عمق همه اعصار و قرون، پاوه، سنندج، کامياران، مريوان، مهاباد، ... شهرهاي مقاومت و حماسه گشتند.


مظلوميت را فرياد کردند و نداي خود را با خون به گوش تمامي نسل ها رساندند.


امسال سال "اتحاد ملي و انسجام اسلامي"عنوان شد. زيباترين شکل اتحاد ملي و انسجام اسلامي را ما در آن سال ها در کردستان شاهد بوديم. اين سخن افرادي است که ما پاي صحبت آن ها نشستيم تا از روزهايي که به عنوان زيباترين روزهاي عمرشان از آن ياد مي کنند براي ما بگويند.


"دکتر نيست همه پادگان را گشتيم نبود. شايعه شد دکتر را دزديده اند. اسلحه برداشتيم رفتيم شهر. سر ظهر توي مسجد پيدايش کرديم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سني ها. فرمانده پادگان از عصبانيت نمي توانست چيزي بگويد. پنج ماهي مي شد که ارتش درهاي پادگان را به روي خودش قفل کرده بود؛ براي حفظ امنيت."


خوب او دکتر بود، دکتر "مصطفي چمران". اولين قدم هاي وحدت را در شرايطي برداشت که ضد انقلاب سايه پاسداران و هر کس که طرفداري از نظام جمهوري اسلامي را مي کرد، با تير مي زد چه برسد به رئيس آن ها که جنگ هاي پارتيزاني را رهبري مي کرد. او که مثل هيچ کس نبود. در اوج رفاه، زندگي را در امريکا رها کرده بود رفته بود لبنان در خدمت بچه يتيم ها کار مي کرد گرچه مدير هنرستان صنعتي هم بود ...


وقت رفتن هم آمد پيش "غاده جابر"، همسر لبناني اش و گفت: "اجازه مي دهيد من فردا شهيد بشوم؟"


او دکتر بود اما خيلي ها هم که دکتر نبودند جا پاي دکتر گذاشته بودند. همه معلمان که به عنوان مهاجر از چهار گوشه کشور آمده بودند براي حمايت، تسلي، تدريس و خدمت به مردم کردستان، اما در اصل به خودشان خدمت کردند، به روح شان، و تزکيه ... .


"محمدابراهيم همت" با يک بغل نوار و فيلم قرضي از جهاد دانشگاهي اصفهان آمد غرب، بعدها شد مدير روابط عمومي سپاه. لباس کردي مي پوشيد و احترام سني ها را نگه مي داشت. آنقدر که شد بومي آنجا. بعد هم بهار 1361 شد فرمانده تيپ محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) که بعدها شد لشگر مکانيزه محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم).


کافي بود بگويد: "نه" آنکه وقتي دستور مي داد کردها خود را فدايش مي کردند.


خيلي هاي ديگر هم بودند. يک بار حاجي با لباس کردي داشت گشت مي زد ميان بوته هاي وحشي کنار رودخانه اي که مي ريخت به درياچه زريوار مريوان. بوي بهار مي آمد اما هنوز هوا سرد بود. دو تا دختر مانده بودند چه کنند. با تل هيزمي که جمع کرده بودند. زير بار هيزم کمرشان خم شده بود. هي مي ايستادند و نفس تازه مي کردند. حاجي جلو رفت. بدون هيچ حرفي کومه هاي هيزم را به پشت گذاشت و جلوتر از دخترها قدم برداشت. خيلي مانده بود به روستا برسند. قدم هايش را تند کرد. صداي دختران او را به خود آورد. خيلي از آن ها جلو افتاده بود. ايستاد و برگشت. ضد انقلاب بود، دموکرات، زرگاري يا کومله نمي دانست، مي خواستند دخترها را به زور با خود ببرند. حاجي معطل نکرد. اسلحه را که زير پيرهن قايم کرده بود آورد بيرون و شليک کرد. ضد انقلاب نقش زمين شد، دخترها مات ماندند.


حاجي به زبان کردي گفت: "تندتر بياييد تا اينجا را محاصره نکرده اند برويم."


حاجي ديگري بود، "حاج احمد متوسليان" فرمانده سپاه مريوان، سر مرز بغل گوش عراق. هيأت هفت نفره از طرف آقاي "رجايي" آمده بودند براي ساماندهي آموزش و پرورش کردستان. مدارس تعطيل بود. خيلي وقت بود که مدارس تعطيل شده بود. مردم از ترس نمي گذاشتند بچه ها به مدرسه بروند. معلم ها هم از ترس نمي رفتند تدريس. مهاجرين اقدام کردند، اول آقاي "ارسطو" بود بعد که استاندار شد، آقاي "جمشيديان" شد رئيس اداره کل آموزش و پرورش، که قبل از آن معاون هاي "ارسطو" بود.


اما فقط اسم رياست را داشت. پي گيري امور جانبازان مثل گرفتن وقت دکتر در تهران، پرونده سازي براي خانواده هاي شهدا، پي گيري ساخت دست و پاهاي مصنوعي براي جانبازان، هماهنگي با سپاه و ارتش و ... هم از کارهاي او بود.


در طبقه اول و دوم خوابگاه ما اتاق هاي متأهلين بود که يک اتاق هم داده بودند به خانواده آقاي رئيس! طبقه سوم و چهارم اتاق هاي مجردها بود اول 4 ـ 3 نفر در هر اتاق، کم کم که تعداد زياد شد اتاق ها هم پر جمعيت تر شد! خوابگاه ما هم ساختماني بود چهار پنج طبقه در پادگان!


البته وقتي که فشار گروهک ها زياد شده بود، آمده بوديم آنجا، اول در دانشسراي راهنمايي بوديم. سي چهل دختر در يک طبقه. شب ها هم پاس مي داديم ما در داخل، برادرها در بيرون ساختمان.


يک روز يکي از پاسداران آمد و گفت: "شما شب ها پاس مي دهيد؟" گفتيم: "بله." همه معلم بوديم. در واقع دانشجوهايي بوديم که به خاطر انقلاب فرهنگي آمده بوديم سنندج. فقط يکي دو تا نيروي رسمي ميان مان بود. گفت: "بياييد جلو." چراغ ها خاموش بود. سرها را از پنجره بيرون آورديم و به سمتي که نشان مان داد خيره شديم. "واي! چه نزديک شده اند!" ضد انقلاب خود را در ملحفه سفيد پيچيده بود و روي زمين پر از برف ديده نمي شد. فقط چشم هايشان با دقت بسيار ديده مي شد. برادرها متوجه آن ها شده بودند. در صورت حمله بايد مقاومت مي کرديم تا نيروهاي پاسدار خود را به ما مي رساندند. ريسک بزرگي بود. آرزو داشتند "خواهران زينب" را به اسارت ببرند!


همان شد که ساختمان را تخيله کرديم رفتيم پادگان.


اول مدارس ابتدايي بازگشايي شد بعد راهنمايي و بعد دبيرستان. آن هم در شرايطي سخت در حالي که دانش آموزان با اسلحه سر کلاس حاضر مي شدند.


تأکيد ما بر کار فرهنگي بود. فعاليت نظامي بايد به حداقل مي رسيد. مردم کرد مردم صاف و ساده اي هستند. باور کنيد اين همه بلاها که سرشان مي آيد از سادگي شان بود. اعتماد به هم ولايتي و هم نژاد آن هم به خاطر فشار شديدي که زمان شاه بر آن ها وارد مي شد، احساس مي کردند که بايد هواي همديگر را داشته باشند.


اما رفتار ساده و صميمي معلمان شيعه را که مي ديدند اوضاع تغيير مي کرد. اول باور نمي کردند خيلي از مادرها به مدرسه مي آمدند ببينند ما چکار مي کنيم. هنور جلب اعتماد سخت بود. دفتر مدرسه ديوار شيشه اي داشت. همه چيز رو بود. هر کس تخصصي داشت همان را درس مي داد. حتي مديران، قرآن تدريس مي کردند.


تهاجم گروهک ها آن ها را فقيرتر کرده بود. با لباس کردي مي آمدند مدرسه. بعضي از لج که قانون دولت را رعايت نکنند لباس فرم نمي پوشيدند ولي بعضي ها واقعا نداشتند که بپوشند. در تنگناي عجيبي بودند، ما نه تنها ايراد نمي گرفتيم، خودمان هم بعضي اوقات با لباس کردي مي رفتيم مدرسه.


خودسازي و خدمت درهم ادغام شده بود و به همين دليل بود که تأثير داشت معلمان، پاسداران و ... از ته دل کار مي کردند خودسازي روح و تزکيه با تعليم و تدريس همراه شده بود بدون انگيزه مادي. وقتي بعد از مدت ها به ما حقوق دادند فکر مي کنم حدود دوازده هزار تومان بود، مانده بوديم با آنچهکار کنيم؟ چون اصلا فکر گرفتن حقوق را نمي کرديم.


مردمان کرد چند دسته بودند: اول خانواده هاي مذهبي صرف که بچه هاي آن ها هم به مذهب گرايش داشتند. قرآن خوان بودند و از طرف گروهک ها تحت فشار بودند، تهديد مي شدند و گروهک ها اقدام به ترور و تهديد آن ها مي کردند. خانواده هايي چون شبلي، نمکي، حسيني، جماران، ... .


دوم خانواده هايي که يکي از خانواده يا فاميل عضو گروهک ها بودند و خانواده به خاطر مسائل احساسي و عاطفي با گروهک ها همکاري مي کرد. خانه در اختيار آن ها قرار مي داد تا بنکه شود. ارزاق و پوشاک در اختيار آن ها مي گذاشت و ... .


سوم خانواده هايي که از ترس و با تهديد و زور و ارعاب مجبور به همکاري با گروهک ها مي شدند. در مدارس بچه هاي مذهبي هميشه با ما بودند و همکاري مي کردند و ما به خانه آن ها هم رفت و آمد مي کرديم. گروه سوم خانواده ها هم وقتي دولت قوي تر شد و برخوردهاي ما را مي ديدند جذب مي شدند.


دانش آموزان گروه دوم که حتي با اسلحه به مدرسه مي آمدند تحت تأثير قرار مي گرفتند. مادران آن ها مي آمدند مدرسه و با ما مراوده مي کردند. گاهي روي صندلي مي نشستند و حرف مي زدند. از خانه و زندگي، از کار و محله، از مسائل خانوادگي مثلا پسرشان درس نمي خواند يا فرزندشان مجبور است کار کند و نمي تواند تحصيل کند يا برادرش پشيمان است و امان نامه مي خواهد ... ما را امين خود مي دانستند. نيروهاي غير بومي مهاجر شده بودند امين مردم.


افراد غير مذهبي در مدارس به خاطر همين رفتارهاي اسلامي جذب شدند. اول سؤالات مذهبي مي پرسيدند مثل سؤالاتي در مورد وجود خدا، جبر و اختيار، عقيده مارکسيست ها و ... ما در حد امکان پاسخ سؤالات را از کتاب هاي موجود در کتابخانه و نيز کتاب هايي که با خود برده بوديم از استاد "مطهري" و دکتر "شريعتي" پاسخ مي داديم.


جنبه هاي خودسازي ما در آنجا کم کم قوي مي شد. روحيه خدمت در پناه خودسازي قرار مي گرفت. اما به دليل کمي اطلاعات زيربنايي هميشه احساس نياز در ما وجود داشت البته روح هاي خودساخته و زيبا، جلوه هايي ناب از خلوص را هم به نمايش مي گذاشتند. چنان که "آمنه" ـ يکي از معلمان ـ نذر کرده بود تا با يک جانباز ازدواج کند! همين روحيات باعث جذب دانش آموزان و تأثيرگذاري آن ها بر خانواده ها مي شد. بارها شاهد بوديم دانش آموزان فريب خورده تقاضا مي کردند که براي بچه ها سر صف صحبت کنند. ما اجازه اين کار را به آن ها مي داديم و آن ها از رفتار گروهک ها، دروغ ها، جنايت ها و برخوردهاي فسادانگيز آن ها با دختران و ... مي گفتند. اين صحبت ها در شکستن جو ترس و ارعاب گروهک ها مؤثر بود.


اکثر دختراني که آن روزها فعال بودند مثل "سوسن جماران"، "ناهيد عرجوني"، ... معلم شدند.


در مورد مسائل ديني حقيقت را مي گفتيم، ما به اندازه علما در زمينه امور ديني و اسلامي معلومات نداشتيم. تبليغات گروهک ها هم بر پايه "شيعه کردن اهل تسنن" بود. ما روش امام(ره) را تبليغ مي کرديم. اينکه "همه به خداي واحد و پيامبر واحد(صلي الله عليه و آله و سلم) اعتقاد داريم. اگر هم قرار است مسائل ديني و اختلافات اسلامي مطرح شود، بايد علماي جامع الازهر و روحانيون حوزه علميه قم و نجف بنشينند و مباحثه و مناظره کنند."


در واقع همان مطلبي که پس از 1400 سال به آن رسيده اند. مجمع روحانيون اهل تسنن در مورد متعه فتاواي جديد داده است!


در برخوردها ما هم سعي مي کرديم همان روش تبليغي امام خميني (قدس سره الشريف) را پي بگيريم. برخوردهاي ما باعث مي شد مردم دور گروهک ها را خالي کنند. گروهک ها هم اعمال وحشيانه شان را شدت مي دادند. ترور پاسداران و پيشمرگان کرد که هميشه وجود داشت. يک بار هيجده پاسدار را در کرند غرب سر بريدند. (همان که شهيد نوبخت هم در ميان آن ها بود.) بار ديگر چهل و هشت پاسدار و ارتشي را تيرباران کردند و در حالي که هنوز بسياري از آن ها زنده بودند آن ها را زنده به گور کردند. بعد از فتح سنندج پاسداران که رد آن ها را گم کرده بودند از طريق اظهارات يک پيرزن که نزديکي قبرستان خانه داشت، محل دفن را شناسايي کردند و پيکر مطهر آن ها را به خانواده شان تحويل دادند. سرهنگ "نصرت زاده" خلبان هوانيروز هم در ميان آن ها بود.


درندگي گروهک ها باعث مي شد که خانواده هاي مهاجرين اعم از پاسدار و معلم و جهادي در پادگان زندگي کنند. که از نظر امکانات و غذا در مضيقه بودند. در بوکان پنجاه پاسدار و سرباز در يک پادگان مستقر بودند با يک حمام. همسر شهيد "تارا" در آنجا دختر کوچکش "سميه" را داشت. رخت و کهنه بچه را در همان حمام بايد مي شست در حالي که تعدا زيادي از افراد قصد استحمام داشتند! غذا هم معمولا قيمه بود يا ساچمه پلو (عدس پلو) که افراد عادي از خوردن يکنواخت آن دچار سوء تغذيه مي شدند واي به حال زني که بچه شير مي دهد و بچه کوچک دارد.


اما در هر حال مردم کم کم از گروهک ها فاصله گرفتند. آن ها هم اول به بيرون شهرها رفتند و بعدها به خارج از کشور فرار کردند. در واقع رفتار اسلامي آن ها را فراري داد.


اتحاد ملي و انسجام اسلامي هم در همين خودسازي ها و خدمت ها رشد کرد و روحيه وحدت کلمه را نشان داد. روحيه اي که مردم با آن توانستند دشمن را از ميهن خود عقب برانند و شاهد درماندگي و از هم پاشيدگي اش باشند.


خودسازي، تزکيه و همراه آن تعليم و تدريس دستور صريح قرآن کريم است "و يزکيهم و يعلمهم الکتاب و الحکمة" و از طريق عمل به آن مي توان به انسجام اسلامي دست يافت. انسجام و اتحادي که در گرو عمل به تعليمات اسلام و قرآن است. ما شاهد بوديم.


به قول شهيد سيد مرتضي آويني "حقيقت دين را بايد نه در عوالم انتزاعي که در وجود انسان هايي جست که به خليفة اللهي مبعوث شده اند" ... انسان هايي چون شهيدان "مطهري"، "چمران"، "همت"، "متوسليان" و ... و صدها شهيد ديگر.


* * *


اين ها صحبت هاي "شهره"، "فرشته"، "صفيه" و ... است که پس از 27 سال خاطرات خود را از آن روزها که وحدت کلمه باعث نجات کردستان شد با لبخندي دلنشين مرور کردند.


"شهره" که دانشجوي نقاشي بود هم اکنون با داشتن دکتراي تاريخ هنر، رشته مطالعات عالي هنر را در دانشگاه تدريس مي کند.


"فرشته" که ميکروبيولوژي خوانده بود به خاطر نيازي که در زمينه علوم ديني و اسلامي احساس مي کرد و به خاطر پاسخگويي به نياز روحي اش در دانشگاه، رشته الهيات و معارف اسلامي را خواند. هم اکنون فوق ليسانس علوم قرآني و حديث دارد و پژوهشگر است. کتاب مي خواند و مي نويسد. گرچه هزينه چاپ آن ها را ندارد! اما پژوهش ها را بي دريغ در اختيار علماي فن قرار مي دهد چنان که مطلب 700 صفحه اي تبيين و تدوين شاخص هاي فرهنگي در اسلام را در اختيار شوراي عالي انقلاب فرهنگي قرار داده است.


"صفيه" پس از 30 سال خدمت در آموزش و پرورش سال 1385 بازنشسته شد. روز معلم امسال گله داشت از بي مهري ها، ... .


نذر "آمنه" قبول شد با جانبازي که دو پايش قطع شده بود ازدواج کرد، خانه داري مي کند و سه فرزند دارد.


----------------------------------------


نويسنده: فريبا انيسي


منبع: نشريه پيام زن، شماره 184 و 185، تير و مرداد ماه 1386

 

tazkie

عضو جدید
شهیده فرشته با خویشی

شهیده فرشته با خویشی




شهید فرشته با خویشی
شهیدان نمونه ی بارزی از گمنامی و جلوه های روشنی از صداقت و ایثار هستند ، لشکریان مخلصی که در جامه ی گمنامی عرصه را بر استکبار تنگ کرده و با ایمان به عهد و پیمان خود با خداوند پایدار ماندند ، شهیده فرشته با خویشی در خرداد ماه 1339 در خانواده ی مذهبی در روستای خشکین به دنیا آمد . به علت وضعیت خاص اجتماعی در آن زمان موفق به کسب علم نشد . در سال 1353 ازدواج کردند و در روستای " درگاشیخان " اقامت گزیدند و بعد از آن همراه خانواده اش به شهر مریوان نقل مکان کردند در سال 1363 به دلیل بمباران های مکرر رژیم بعثی عراق مجبور به ترک مریوان شدند و به عنوان آواره ی جنگی به روستای "ننه" رفتند.

این شهید ی گرانقدر از خیل مسلمانان متعهد و دلسوخته ای بود که در هر شرایط و در هر موقعیت از کمک به نیروهای رزمنده ی اسلام دریغ نمی ورزیدند و مرتب در زمینه ی انتقال اطلاعات لازم با سپاه همکاری می کردند .

گروهک ملحد و بی دین کومله که وجود چنین افرادی را بر نمی تافت در تاریخ 31/5/66 شبانه به منزل این شهیده در همان روستا حمله می کنند و پس از دستگیری در صد متری منزل مسکونی اش با شلیک چند گلوله ایشان را به شهادت می رسانند .

آیا رفتن نزد خداوند و ضیافت مقام مقدس ربوبی آنان را می توان با قلم و بیان و گفتن و شنودن توضیح داد و آیا این همان مقام " فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی " نیست که لطیفه ی الهی است و جز خاصان را به آن بار نیست ، این مقامی است ، فوق تصور بشر و رمزی است حضرت را که بندگان صالحش آن را درک می کنند و با گوش جان آنرا می شنوند .

شهیده فرشته با خویشی در عین اینکه انسانی متدین و اهل تقوا و ورع بود مادری مهربان و نمونه ای از صداقت و گذشت نیز بود از ایشان 5 فرزند به یادگار مانده است .

شهید باخویشی از زبان فرزند ایشان

مادرم زنی فداکار و مهربان بود، آن شب را که گروهک‌ها به خانه ما ریختند به خوبی به یاد دارم، پدرم خانه نبود همین که مادرم در را باز کرد به درون خانه ریختند و از مادرم پرسیدند شوهرت کجاست؟، مادرم با شجاعت در مقابل آنان ایستاد و گفت: دست از سر ما بردارید، شوهرم خانه نیست و فعلا هم باز نخواهد گذشت.

اما مگر این از خدا بی‌خبران راضی می‌شدند، حتی مادرم را مجبور کردن برایشان غذایی مهیا کند و همچنان منتظر پدر بودند.

پدرم بعد از مدتی به خانه بازگشت و توسط عوامل ضدانقلاب دستگیر شد، مادرم هم به دنبال پدر راهی شد، به محض خارج شدن از روستا پدر و مادرم را از هم جدا می‌کنند و مادر بیچاره و بی‌گناهم را در حالی که هفت ماهه باردار بود، از پشت با گلوله می‌زنند و برای به یغما بردن جواهراتش سرش را نیز از پشت با سنگ می‌برند.

صبح همان روز جسد خونین مادرم توسط مردم روستا پیدا شد و در سه راه حزب‌الله مریوان روستای «مرگ» به خاک سپرده شد.

پدرم هم چهار ماه بعد از شهادت مادرم در حالی که در بسیاری از روستاها چرخانده شده و شکنجه‌های زیادی توسط گروهک‌ها متحمل شده بود، به شهادت رسید.

خاطره تلخ شهادت مادرم سال‌ها بعد از این در تهران در حالی برایم بار دیگر تداعی شد که به همراه یکی از دوستانم برای رفتن به مسیری ماشین گرفتیم، در ماشین در حالی که با دوستم صحبت می‌کردم راننده از ما پرسید اهل کجائید و من هم پاسخ دادم کردستان شهر مریوان.

راننده که این را شنید، گفت من دوران سربازیم را در یکی از روستاها مریوان به نام «ننه» گذرانده‌ام و خاطرات زیادی از آن روزهای سخت دارم.

دلیر مرد و شیرزنی را در آن روستا می‌شناسم که در مسیر کمک به رزمندگان اسلام تلاش‌های زیادی کرد و آن زن هر روز نان پایگاه را با دستان خود پخت می‌کرد و برای سربازان آنجا مادری می‌کرد.

آدرس خانه زن را که داد اشک به یکباره از چشمانم سرازیر شد و از راننده خواستم ماشین را نگه دارد، وقتی دلیل را پرسید گفتم آن خانه و زن و مردی که در موردشان صحبت می‌کنی، مادر و پدر من بودند که به دست گروهک‌های ضد انقلاب به شهادت رسیدند.

راستش را بخواهید شنیدن چنین جملاتی در مورد پدر و مادرم سال‌های سال بعد از شهادتشان آن هم در دیاری که فرسنگ‌ها با روستای زادگاهم فاصله داشت، افتخار بزرگی است که هیچگاه از صفحه ذهنم پاک نمی‌شود.



 

tazkie

عضو جدید
شهیده ایران قربانی

شهیده ایران قربانی






شهيده ايران قرباني



نام: ايران


نام خانوادگي: قرباني


نام پدر: نجف علي


شماره شناسنامه: 458


محل صدور: ميانه


تاريخ تولد: 25/04/1343


تاريخ شهادت: 65/11/12


شغل: دانش آموز


محل شهادت: آذربايجان شرقي - ميانه


حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي



خاطره 1





ضمن ادای احترام به همه ی شهدای گرانقدر این خاطره ای که می خوام بگم واقعیت داره چون آن زمان توی دفتر خاطراتم نوشتم. دو سال قبل از شهادتشان من با دوستان وخانم شهیده ایران قربانی در حیاط مدرسه ی زینبیه نشسته بودیم یکی از بچه ها گلبرگهای زرد پاییزی را که در دستانش پر کرده بود و آورد وگفت: آرزو کنید و روی کف دست همه ی ما مقداری ریخت بعد کف دست هر کداممان رافوت می کرد و طبق رسم بازیهای معمول اگر گلبرگی باقی می موند آرزوها برآورده نمی شد. دوستمان محکم فوت می کرد هیچ گلبرگی در کف دستمان نمی ماند بعد می گفت:هرچی آرزو کردی برآورده می شه هر کسی چیزی می گفت نوبت به شهیده ایران قربانی که رسید با خلسه و حالت خنده ی لذت بخشی نگاهش رارو به نقطه ی نامعلومی کرد و گفت :من که آرزوی شهادت دارم. ما همه به آرزوی او خندیدیم و سعی می کردیم بهش بفهمونیم که این آرزوی اودست نیافتنی است ولی ایشان اعتقاد داشت خداآرزوهاش را می فهمه شاید زمانی لازم بشه خانمها را هم جبهه بفرستند .هر وقت یاد این خاطره می افتم خیلی ناراحت می شم که چقدر ما غافل بودیم و چرا به آرزوی او خندیدیم در حالیکه خدا توی همون مکان یعنی زینبیه اورا به آرزوش رسوند. من واقعا به این آیه ایمان دارم....قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون...


برگرفته از سایت میانالی


خاطره 2


شهدایی که حتی فرصت چشیدن جوانی را نچشیدند شهدایی که حتی دفن آن ها بسیار مظلومانه بود به خاطر بمباران های پیاپی اهالی شهر به روستاها رفته بودند هنگام دفن که بسیار با سرعت انجامید شاید فقط در سر هر مزار یک نفر از خویشاوندان بودروزی در خواب دیدم در قبرستان هستم صدای دلنشینی می اید صدایی که مرا به صوی خود فرا خواند جلوتر رفتم در همان لحظه دیدم بچه های زینبیه گردی زده اند و ایمان قربانی{یکی از دختران شهید که صدای خوشی داشت}مراسم عزاداری به پا کرده است


قربانی؟!شما اینجا چه کار میکنید؟


خانوم! سلام .بچه ها برپا! خانوم پس کجا باشیم؟


خانوم:منظورم این بود که مگر شما شهید نشده اید؟پس اینجا چه کار میکنید؟


خانوم دیدم برای دوستانم عزاداری و مراسم خوبی گرفته نشده بود جیگرم اتیش گرفت گفتم بیام یه عزاداری خوب بر پا کنیم.....



دست نوشته شهید ایران قربانی


گل


ستایش آن را که گل راپدید آورد.تا انسان بهترین مخلوق خویش را به آن بیاراید.


گل نعمتی است که خداوند حکیم بازیبا آفرینش خود خواست تا انسان،خویش را به گل آراسته کندوهمچون گل پاک باشدومنزه،دلش مانندگلی باشد که ازآن بوی نیایش حق تعالی به مشام انسان برسد.


آری،انسان هایی دراین همچون گل بودندکه گل نیز ازدیدن آنان سربه خجالت می کشید.


کسانی چون انبیاء اولیاء و...


آری انسانی چون محمد(ص) که گل سرخ هدیۀ اوست.


محمد(ص)که گل دربرابرش خجل وناتوان است.


آه،ای خدا دلم شیفتۀ گل شده است.من عاشقم،


عاشق گل،صحرا،دریا،ستاره،کوه،عاشق هرآنچه که از آن درس فضیلت وخوبی می آید.


گل نعمتی است هدیه فرستاد ازبهشت


مردم کریمترشوداندرنعیم گل


ای گل فروش،گل چه فروشی برای سیم


وزگل عزیزترچه ستانی به سیم گل؟


11/1/65





دست نوشته ای دیگر از دفتر شهید ایران قربانی





وحدت


((اتحاد)) و((وحدت)) زنجیر استعماررا درهم می شکند.((واعتصموابحبل الله جمیعولاتفرقوا:


به ریسمان خداچنگ زنیدومتفرق نشوید))


ای مسلمانان! بیایید به رشتۀ توحید چنگ زنیم وهمه باهم به خدای یگانه ایمان آورده ومتفرق نشویم ودرراه حق تعالی،جان خویش فداسازیم


تا آیندگان را با مفهوم وحدت الهی ورشتۀ توحید آشنا سازیم.


هان ای خواهرمسلمانم وتوای برادررزمندۀ من:


بیایید تا وحدت راسلاح آتشین خویش سازیم وبا قدرت گرفتن ازخداوند متعال،کاخ ستمگران وجباران رافروریزیم،بیایید زینب گونه پیام شهدای مظلوم راه اسلام


را به گوش دنیا برسانیم وبگوییم که ((ما عاشق شهادتیم وکسی که عاشق شهادت است.هیچ ترسی ازدشمن غداربه دلش راه نیابد.))


هان ای مسلمانان! ای مستعضفان! بیایید درراه معبود خویش عاشقانه به ریسمان الهی چنگ زنیم ومتفرق نشویم که دشمن خونخوار فقط ازاین وحدت ملی وحشت به دل داردودیگرهیچ.








سرودمن سرود کوه وصحراست


تسلی بخش قلب زاروشیداست


نمی بینم بغیرازدامن دشت


که آنجا سرزمین وخانـۀ ماست


هنگامیکه جنگل درسکوت شب تاریک به خویش فرومی رود،من با دل غمگین وپرازسوزوگداز،تنهابه جنگل پرازسکوت قدم می گذارم وآنجا درزیر درختی


نشسته به ماه زیبا وستاره نازنین نگاه می کنم واشک می ریزم تا آنان درد دل مرا شاهد باشند وبه هنگام روزمحشر،شاهدان من در درگاه معبود باشند.


آری،جنگل باسکوت خویش مرابه سوی خویش دعوت می کندتادرآنجا بنشینم وبا معشوقم رازونیاز کنم وتنها اوراستایش نمایم که شایستۀ ستایش تنها اوخواهد بود.


ندیدم من بغیرازتوحبیبی


بهرسویی نظرکردم تویی تو


65/1/12








مناجات عاشقان خدا


جزخدا رازدل ما را نمی داند کسی


عمق این طوفنده دریا را نمی داند کسی


به هرسو که نظرکنیم عالم به شوق آستان اوبه هیاهو وغوغاست.


ما به صید کرمت از ره دورآمده ایم بسته احرام زنزدیک وزدورآمده ایم شمع رخسار توآوورد به مجلس مارا همه پروانه صفت ازپی نورآمده ایم


تا به زودی نشود کام دل ماحاصل برنگردیم از این ره که صبور آمده ایم با دست طلب پای تودرسلسله تا چند آهای دل من غافلی ازقافله تا چند


زین دایره خورشید سواران همه رفتند


ای سایه نشین خواب دراین مرحله تا چند


ره توشه توعشق خدا راه توخورشید


گل کرده زآتشکده سلسله تا چند


65/2/27








خداوندا!


شهادت افتخاری است که نصیب هرکسی نمی شودوشهادت وسیله ای است دردست مردان وزنان مسلمان.زمانی که ازطرف دشمن


ازهرسوکوبیده می شوندومؤمنان راه شهادت سلاح سرخ رادردست گرفته وبه میدان مبارزه وپیکارباجباران می روند ودراین میدان خونین


درخون سرخ خویش می غلتندوبا این وسیله دشمن رارسوا می سازند.خدایابرمحمد وآل اورحمت فرست وبرشهیدان راهت درود.


الهی!شهید یعنی قهرمان.قهرمانی که تمام هستی خویش وموجودیتش رادررسیدن به یگانه معبودخویش می داندوبافداکردن جان خویش


به معشوق خود وبه خداوند سبحان می رسدودراین بهترین راه زندگی جاودانۀ خویش رادرمی یابدودربهترین باغ های بهشت که خداوندبرای بندگان خاصش درنظرگرفته،جای می گیرد.


پروردگارا!شهید شدن یعنی عاشق شدن به پروردگارهستی بخش وشهادت یعنی لباس عروسی درتن مؤمن وشهید یعنی فداکاروشجاع درمیدان مبارزه باطاغوت.


خداوندا!مراآن چنان کن که مرگم شهادت ونامم شهیدوعشقم توباشی ورسیدن به تو.


الهی!من گناهکار رایاری کن تا شهیدان راهت مراشفاعت کنند،تاگناهانم را به خاطرآنها ببخشی.


خداوندا!دلم می خواهد من نیزجزوشهیدان روسفیدباشم.


خدایا!تنها آرزویم شهادت وشهیدشدن به خاطر تووبرای نجات مظلومان ازدست ستمگران است.


خدایا شهادت رانصیبم کن.


62/11/11


فايل عكس هاي شهيد قرباني درقسمت فايلهاي پيوستي ( درپائين صفحه) قراردارد.
1589131kyac001-017.jpg157.37 کیلو بایت
1589131kyac001-019.jpg186.48 کیلو بایت
1589131kyac001-043.jpg106.5 کیلو بایت
1589131kyac001-052.jpg103.29 کیلو بایت
daftaresorod.zip9.4 مگابایت
monajatname.zip835.01 کیلو بایت
01.jpg81.13 کیلو بایت
ordoye_hgom.jpg1.09 مگابایت
r.jpg1.02 مگابایت
untitled-4.jpg1.43 مگابایت
untitled-6.jpg1.37 مگابایت
untitled-8.jpg847.14 کیلو بایت
untitled-10.jpg1.2 مگابایت
untitled-10.jpg1.2 مگابایت
untitled-11.jpg1.64 مگابایت
untitled-13.jpg1.95 مگابایت
untitled-17.jpg2.19 مگابایت
untitled-191.jpg863.92 کیلو بایت
yrn_qrbny_chfyh.jpg245.1 کیلو بایت
yrn_qrby_-_rhymh_qnbry.jpg1.39 مگابایت



منبع:

http://shohadayezan.ir/?q=node/6684
 

tazkie

عضو جدید
سرود ایثار و شهادت

سرود ایثار و شهادت






اشاره:



هشت سال دفاع مقدس، آزمون بزرگى براى مردم ما بود؛ آزمونى كه بى شك ايثارگران جبهه نبرد را براى هميشه روسفيد تاريخ كرد. يك روى ايثار، سال هاى حضور مجاهدان خدا در ميدان هاى جهاد بود و روى ديگر آن، خانواده هاى استوار و فداكارى آن عزيزان بود كه خوش درخشيدند. و اينك ماييم و انبوهى از آثار و خاطرات و نامه ها و وصاياى ماندگان آن مجاهدان و اين خانواده ها. آنچه مى خوانيد فرازهايى بس ناچيز از آن همه گفته ها و نوشته هاست كه دستمايه ترسيم فرهنگ و تاريخ جبهه و شهادت و ايثار است. سلام بر شهيدان و بر خانواده هاى استوار آنان.


* * *


پيام آن بانوى شهيد


پس از بمباران اصفهان به سال 65، قطعه شهداى كربلاى چهار را به شهداى بمباران هوايى اختصاص داديم. هر شهيدى كه دفن مى شد، يك فرم مخصوص سنگ قبر به خانواده اش مى داديم تا آن را تكميل و به ما بازگرداند. زمانى كه فرم مزبور تكميل مى شد، مشخصات آن را براى سنگ تراش مى فرستاديم و پايين برگه مى نوشتيم: اقدام شد. سپس آن را امضا و بايگانى مى نموديم. در اين بين به يكى از شهدا كم توجهى شد؛ يعنى بدون آنكه مشخصات آن شهيد را ـ به نام سيده زهرا معتمدى ـ براى سنگ تراش بنويسيم، فرم مشخصات او را در قسمت اقدام شده ها، بايگانى كردم. شب هنگام آن شهيد به خوابم آمده، گفت: شما فرم سنگ قبر من را كه اقدام نشده بود، امضا كرده، جزو موارد اقدام شده قرار دادى و بايگانى كردى. لطفا سنگ قبر مرا هم تهيه كن تا وقتى مادرم سر قبرم مى آيد، از نبودن آن ناراحت نشود.


توصيه سردار شهيد ميرحسينى به فرزندان


... اما شما فرزندان عزيزم فاطمه جان و مجتبى، شايد شما كه هنوز بچه ايد مرا مقصر بدانيد كه چرا بابايمان ما را تنها گذاشت و رفت. چرا بايد بقيه بچه ها بابا داشته باشند و ما بابا نداشته باشيم؟ شما هم ان شاءالله بزرگ كه شديد، درك خواهيد كرد و به من حق خواهيد داد كه اگر به جاى من بوديد، همين تصميم را عملى مى كرديد. سعى كنيد اگر بزرگ شديد، به احكام اسلام توجه كنيد. با آن ها خو بگيريد و به تحصيل علم كوشا باشيد. علم بياموزيد و در كنار آن ايمان تان را تقويت كنيد.


همگى با هم خنديديم


درد زايمان آنقدر زياد شده بود كه نمى توانستم حتى يك ثانيه آرام بمانم. همسرم كه از اين موضوع مطلع بود خودرو را با شتاب و سرعت زياد حركت مى داد تا مرا به دكتر برساند. بعد از آنكه به زايشگاه در دزفول رسيديم گفتند: شما دير آمده ايد و همسرتان احتمالا به دكتر نياز دارد. بهتر است او را سريع به انديمشك برسانيد. شايد آن ها دكتر داشته باشند.


با هر دردسر و مشكلى بود، خود را به انديمشك رسانديم، اما حتى فرصت نشد كه ماما به من رسيدگى كند و بچه، خود به خود متولد شد.


به علت امكانات اندكى كه بيمارستان انديمشك داشت، ناچار شديم بدون استراحت آنجا را تخليه كنيم. وقتى خواستيم بيمارستان را ترك كنيم، گفتند: پول زايشگاه چه شد؟


شوهرم دست به جيبش برد اما دريغ از يك سكه ده تومانى! من هم با آن وضع و حالى كه داشتم، كيفم را نياورده بودم. از همه عجيب تر مادرشوهرم بود كه او هم شتاب زده آمده بود و كيف خود را نياورده بود. خلاصه سه نفرى همديگر را نگاه مى كرديم. ماما كه متوجه ماجرا شد، گفت: لااقل شيرينى ما را بدهيد.


همگى با هم خنديديم، چون آه در بساط نداشتيم.


تهديد مادر


داود واعظ چند بار براى ثبت نام و اعزام به جبهه مراجعه كرد ولى مسؤولان اعزام نيرو با ثبت نام او به دو علت مخالفت مى كردند: يكى آنكه هنوز نوجوان بود. و ديگر آنكه تنها پسر خانواده بود. يك روز همراه مادرش به اعزام يزد آمده بود. مادر داود با قاطعيت به مسؤولان گفت: چرا دل پسر مرا مى شكنيد؟ مگر اين جوان چه چيزى كمتر از ديگران دارد كه با اعزام او مخالفت مى كنيد؟ اگر اين بار او را اعزام نكنيد، فردا با يك گالن نفت مى آيم و به عنوان اعتراض، همين جا اقدام به خودسوزى مى كنم!


داود چند وقت بعد به عنوان امدادگر به جبهه رفت ولى عمليات كه شد، برانكارد را كنار گذاشت و اسلحه برداشت و عاقبت به شهادت رسيد.


چون وضع مالى خوبى نداشتيم، پدرم خيلى وقت ها از صبح تا شب كار مى كرد. براى همين ما دوست داشتيم به نوعى كمكش كنيم. مغازه اى نزديك خانه ما بود كه مى رفتيم از او پسته مى گرفتيم و در قبال دستمزد ناچيزى، پوست هاى پسته ها را جدا مى ساختيم. دل مان خوش بود كه بالاخره داريم كارى مى كنيم. اين كار گاهى تا يكى، دو ساعت بعد از نيمه شب به طول مى انجاميد. حتى گاهى تا اذان صبح مى نشستيم و پسته مى شكستيم. بعضى وقت ها كه خسته مى شدم، به محمود مى گفتم: اصلا چرا بايد خودمون رو اينقدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلندشيم بريم بخوابيم.


محمود با آنكه مثل من خسته بود ولى مى گفت: نه، اول اينا رو تموم مى كنيم، بعد مى ريم مى خوابيم. هر چى باشه، ما هم به اندازه خودمون بايد به بابا كمك كنيم.


او اصرار داشت پسته ها را زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پسته هايى كه مى آورد، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهى از زير چكش در مى رفت و چكش روى دست مان مى خورد. براى همين هميشه دو، سه تا از انگشت هايمان مصدوم بود. بعضى از پسته ها هم زير چكش خرد مى شد. اين طور وقت ها محمود اخم هايش را در هم مى كشيد و مى گفت: چه كار مى كنى؟ مواظب باش، مال مردمه، حق الناسه!


گاهى اگر پسته اى از زير چكش در مى رفت و اين طرف و آن طرف مى افتاد، تا پيدايش نمى كرد و روى بقيه نمى ريخت، خاطرجمع نمى شد.


با اينكه صاحب پسته ها فرد بى انصافى بود اما محمود هر بار از او رضايت مى گرفت و مى گفت: آقا، راضى باشين اگه كم و زيادى شده ... .


رفتار تأثيرگذار مادر شهيد


در سال 61 برادر عزيز محمد ارغنده از نيروهاى سپاه آبادان در عمليات فتح المبين در پى جراحت شديد ـ از جمله قطع دست ـ به شهادت رسيد. نكته جالب توجه آنكه، مشت گره كرده او با وجود قطع شدن دست از بدن، باز نشده بود.


در مراسم تشييع جنازه او وقتى مادر شهيد با پيكر فرزند مواجه شد، دست قطع شده اش را برداشت و بالا آورد. سپس دست خودش را نيز گره كرد و با دو دست ـ يكى دست خودش و يكى دست قطع شده فرزندش ـ نداى الله اكبر برآورد. اين رفتار مادر شهيد اثر زيادى در روحيه خانواده هاى شهدا گذاشت.


درخواست شهيد از همسر خود


به همسر عزيزم سلام عرض مى كنم و برايت از خداوند آرزوى توفيق و خوشبختى در دنيا و آخرت دارم. از اينكه چند صباحى در دنياى فانى در كنار هم بوديم و با خوبى و بدى ساختيم، خوشحالم، ولى شادى و خرسندى ابدى، وقتى است كه در بهشت برين و جهان ابدى در قرب الهى منزل كنيم. در غياب من به مسؤوليت خود، تربيت و هدايت فرزندان مان بكوش و آنان را به نحوى تربيت كن و تحويل جامعه بده كه احكام و دستورات اسلام و قرآن بيان مى كند. از تو مى خواهم كه براى اداره فرزندان مان و گذران زندگى، حتى المقدور خود را به ارگان ها از جمله بنياد شهيد وابسته نسازى. سعى كن آنان را مستقل از برنامه هاى عمومى تربيت كنى. و به فرزندان مان بياموز كه روى پاى خود بايستند. آزاد زندگى كنند كه اين باعث پاكى روح و روان و استقلال در راه و رسم زندگى، طبق اصول و احكام اسلام خواهد شد.


پيام شهيد نياكى


دخترم آخرين لحظات عمرش را داشت سپرى مى كرد. براى همين از همسرم ـ كه بعدا به خيل شهدا پيوست ـ با واسطه خواستم براى آخرين وداع با دخترش ـ كه سرطان داشت ـ به تهران بيايد.


همسرم پيام داد: دخترم در تهران كسانى را دارد كه همراهش باشند ولى من نمى توانم در بحبوحه عمليات، فرزندان سربازم را تنها بگذارم.


شيرم حلالت، برو


آيت الله سيدمهدى يثربى در نماز جمعه كاشان گفته بود: بر همه واجب است با حضور خود در ميدان جنگ از جبهه ها نگهبانى كنند. امام(ره) رفتن به جبهه را براى جوانان واجب كرده و ديگر هيچ عذرى براى پدرها و مادرها نيست كه مانع رفتن جوانان به جبهه شوند.


بعد از آنكه از نماز جمعه برگشتم، به فرزندم گفتم: محمد، شيرم را حلالت كرده ام. به جبهه برو تا زمانى كه جنگ تمام شود. اگر هم به شهادت برسى، نزد آقا اباعبدالله (عليه السلام) شرمنده نخواهم بود.


بعد از آن محمد به جبهه رفت تا به مقام والاى شهادت رسيد.


نامه اى از سردار شهيد ميرحسينى به همسر خود


... حقيقتا كه با صبورى و بردبارى تو من درس استقامت و چگونه شدن و چگونه زيستن مى آموزم. مشكلات خانوادگى كه شما متحمل مى شويد، و در مقابل آن ها احساس ضعف نمى كنيد، كمتر از سختى هاى جبهه و جنگ و عمليات ما نيست. زيرا توانسته اى براى فرزندان مان در بيشتر اوقات، هم پدر باشى هم مادر ... ما در زمانى قرار گرفته ايم كه بايد قسمتى از سختى ها را شما به عنوان زنان پاك و صادق اين مرز و بوم شهيدپرور و مجاهدساز، تحمل كنيد، و قسمت هاى ناچيزى را نيز ما به عنوان مردان ايران زمين و اين خطه مردخيز ... .


خصلت هايى از شهيد صالحى


سردار محمدجمال صالحى در سال 1340 در شهرستان بيجار از توابع قصرشيرين به دنيا آمد و در سال 1362 در منطقه "كس نزان" از توابع سقز از ناحيه صورت مورد اصابت قناسه دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. وى خصوصيات اخلاقى قابل توجهى داشت. براى نمونه هيچ گاه منتظر نمى شد كوچك ترها به او سلام كنند. نيز وقتى والدين ايشان در قيد حيات بودند، طورى رفتار مى كرد كه آن ها از او نرنجند و احساس نامهربانى نكنند. هميشه دست پدر نابيناى خويش را با مهربانى مى گرفت و به هر نقطه كه اراده مى كرد مى برد. اين سردار بيشتر كارهاى پدر را انجام مى داد و از اين كار خود احساس راحتى و آرامش وجدان مى نمود. اين فرمانده عزيز، عاشق شهادت بود و از اينكه از قافله شهدا عقب مانده بود، متأثر مى شد و با تضرع و زارى از حضرت حق مسئلت مى كرد كه به همرزمان شهيدش بپيوندد. او شهادت را عروسى خود مى دانست. گويند چند ساعت پيش از وصال، يك لباس تازه سپاه را از تداركات سپاه سقز گرفت و پوشيد. وقتى يكى از دوستان شهيد او را در لباس تازه ديد، شگفت زده علت آن را پرسيد و آن بزرگوار گفت: امروز مى خواهم داماد بشوم.


اين عموى من است!


فرزند اولم، پدرش را ـ به علت حضور زياد در ميادين نبرد ـ كم ديده بود. براى همين هر گاه عكسش را نشان فرزندم مى دادم، مى گفت اين عموى من است. مى گفتم: اين پدرت است. او مى گفت: نه، عموى من است.


فاتحه براى زنده


ضد انقلاب در سال 59 در بيشتر شب ها به مراكز مهم شهر بانه مانند منبع آب، مخابرات، آموزش و پرورش، جهاد سازندگى و سپاه حمله مى كرد. براى همين برادران سپاه و بسيج و ... شب ها براى پاكسازى به قسمت هاى مشكوك مى رفتند و نزديك صبح برمى گشتند، در حالى كه سخت خسته بودند. در آن زمان هر يك به گوشه اى مى رفتند و استراحت مى كردند. در يكى از شب هاى ماه رمضان، متوجه شديم خواهرى ـ كه اهل رودبار بود ـ بر بالين برادرى نشسته و فاتحه مى خواند. برادران كه آن صحنه را مشاهده كردند پرسيدند: خواهر چه كار مى كنيد؟ گفت: بميرم، اين برادر بسيجى شهيد شده و دارم برايش فاتحه مى خوانم!


بچه ها به محض شنيدن گفته او قهقهه سر داده، گفتند: نه خواهر، شهيد نشده، از شدت خستگى به خواب رفته است!


البته چند روز بعد همان خواهر توسط ضد انقلاب به شهادت رسيد.(از قرار معلوم این خواهر شهید، شهیده صدیقه رودباری هستند که در پستهای پیشین از ایشان یاد کردیم.)


با نامه و نقاشى


سردار شهيد موسى نامجو گاه تا سه ماه از جبهه به منزل باز نمى گشت و بسيارى از اوقات به دليل شرايط جنگى و اضطرار، فرصت اين را پيدا نمى كرد كه پوتين را از پاى خود خارج سازد. براى همين با پوتين مى خوابيد و نماز مى خواند. پاهاى اين بزرگوار به همين دليل به شدت زخمى شده بود. فرزندان آن شهيد هم خيلى كم او را مى ديدند. لذا از طريق نامه و نقاشى با ايشان ارتباط برقرار مى كردند.


اهميت رضايت امام زمان(عج)


يكى از روزهاى زمان جنگ بود. پاسى از شب گذشته و منتظر آمدن آقامرتضى بودم. وقتى آمد، گلايه كردم. ايشان با وجود خستگى زياد، با خوشرويى و حوصله به حرف هايم گوش داد. سپس گفت: شما مى دانيد كه پرونده ما مسلمانان را هر هفته آقا امام زمان(عج) مى فرمايند.


گفتم: بله.


ادامه داد: شما دوست نداريد وقتى آقا امام زمان(عج) پرونده ات را مى خوانند، از صبر و تحملى كه به خاطر دير آمدن من در موقعيت جنگى مى كنى، لبخند رضايت بر لبان مباركش نقش ببندد و پرونده ات را امضا كنند.


ديگر حرفى براى گفتن نداشتم. خدا مى داند بعد از آن صحبت ديگر جاى هيچ گلايه نماند بلكه هر وقت دلتنگى به سراغم مى آمد، ياد آن صحبت مى افتادم و همه چيز را فراموش مى كردم.


اين گل پرپر


اين اواخر دير به دير مرخصى مى آمد. يك روز اندكى از دستش ناراحت شده بودم. به او گفتم: ما هم حق داريم. حداقل ماهى يك بار به ما سر بزن.


با آرامش گفت: چشم، اما بگذار فعلا آن هايى كه فرزندان شان چشم به راه شان هستند، بيشتر از مرخصى استفاده كنند و بگذار ما به جاى آن ها بيشتر در جبهه باشيم. نوبت ما هم وقتى بچه مان به دنيا آمد، مى رسد.


هنوز يك ماه به تولد فرزندمان باقى مانده بود كه برگشت در حالى كه مردم مى گفتند:


اين گل پرپر از كجا آمده


از سفر كرب و بلا آمده


مراسم ازدواج سردار شهيد عبدى


زمانى كه آقاى عبدى شرط خود را براى ازدواج با من بيان كرد، صريح گفت: من تنها به شما تعلق ندارم بلكه مكلف به جنگيدن با دشمن هم هستم و بايد از كيان دين و ناموس مملكت دفاع كنم. شما هم بايد عقيده ات با من يكى باشد.


سپس از روى صداقتى كه داشت فيش حقوقى خود را نشانم داده، گفت: ميزان حقوق من همين اندازه است. من زندگى ساده اى مى خواهم كه هر دو راضى باشيم.


و من نيز چون مردانگى، شجاعت و غيرت را در وجودش ديدم، حس كردم او همان زندگى اى را كه من مى خواهم، مى خواهد. براى همين تحت تأثير روح بلند او قرار گرفتم و قبول كردم.


مراسم ازدواج ما ساده برگزار شد. در مورد لباس عروسى به ايشان گفتم كه حتى المقدور ساده باشد. همان لباس هايى كه عروس ها و دامادها مى پوشند، تهيه شد ولى ساده.


عقد و عروسى ما يكى بود و با رفتن به مشهد مقدس ازدواج ما صورت گرفت. باعث افتخار من بود كه ايشان با خلوص نيت مرا به پابوس امام هشتم(عليه السلام) مى برد و افتخار مى كردم همسر يك پاسدار واقعى هستم.


سردار رضا عبدى در سن 22 سالگى در عمليات والفجر 8 (در اسفند 64) بر اثر اصابت تركش بمب به ناحيه صورت و فك به آسمان ها پر گشود و به شهادت رسيد.


لزوم انس بچه ها با صداى جبهه


ابراهيم كه شش ساله شد، اسماعيل از اميديه آمده گفت: براى ما كه چنين مسؤوليتى در سپاه دارم زشت است زن و بچه ام دور از صداى جبهه باشند؛ شما به اهواز بياييد.


مادر اسماعيل گريه كنان گفت: رفتن به اهواز آن هم با اين وضعيت براى بچه كوچكت مناسب نيست.


اسماعيل گفت: بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.


اهواز زير آتش جنگ افروزان بعثى بود. در آن زمان اسماعيل هفته اى يا دو هفته اى يك بار آن هم براى چند ساعت به منزل مى آمد. ما و دوست ديرينه او سردار شهيد صدرالله فنى در يك خانه زندگى مى كرديم.


واگذارى منزل شخصى


همسر سردار شهيد قربانعلى عرب گويه: قربانعلى در اوايل جنگ تحميلى يك روز به طور اتفاقى با يك خانواده جنگ زده عراقى آشنا شد. از صحبت هاى آن ها فهميد به سبب اينكه خانه ندارند، دچار مشكلات زيادى هستند. او براى رفع ناراحتى اين خانواده ما را به خانه پدرم برد و منزل 70 مترى خود را در اختيار آن مهاجران قرار داد. البته با اين كار، عشق آنان را به اسلام و انقلاب بيشتر كرد و باعث شد در صحنه هاى آن حضور پيدا كنند و حتى يك شهيد تقديم نمايند.


آخرين ديدار با جعفر


عمليات مهم و سختى در پيش بود و امكان زخمى يا شهيد شدن زياد بود. براى همين به ما مرخصى دادند كه براى ديدن خانواده هاى خود به شهر برگرديم. جعفر هم به مرخصى رفت و هنگام برگشتن به منطقه از همه حلاليت طلبيد اما همسرش بى تابى مى كرد. جعفر به او گفت: من سعادت شهيد شدن را ندارم. اما اگر شهيد شدم، بچه ها را طورى تربيت كن كه به وجودشان افتخار كنى و راه و رسم بچه دارى را از فاطمه زهرا(سلام الله عليها) بياموز.


همسر جعفر چون از بچگى طعم بى مادرى را چشيده بود، دورى از او برايش بسيار سخت بود.


جعفر براى عمليات راهى جبهه شد و بعد از يك ماه بازگشت و به همسرش گفت: اين آخرين خداحافظى است و ديگر برنمى گردم.


جعفر وقتى با گريه هاى همسرش مواجه شد گفت: به همسر شهدا نگاه كن. فقط تو نيستى. مطمئن باش اجر صبر تو كمتر از شهادت نيست.


صبح آخرين روز، وقتى از خواب بيدار شد، نگاهى به همسرش انداخت. صورتش خيس بود. نگاه بچه ها هم غريبانه و متعجبانه بود. يك لحظه ترسيد كه مبادا نتواند دلش را با خود ببرد. اما چشم هايش را بست و تمام قوايش را جمع كرد و با خداحافظى رفت.


چند شب بعد از رفتن جعفر، خواب ديدم كه يك حورى آمد و جعفر را با خود برد. نگاهم به دنبالش بود. فرياد زدم: جعفر، كجا مى روى؟


سرش را به طرفم بازگرداند. لباسى سفيد به تن داشت و نورانى تر از هميشه بود. با لبخند گفت: به باغ بهشت. بعد از هجده روز فهميدم جعفر شهيد شده است.


خيلى ساده و بى پيرايه


پيمان ازدواج را خيلى ساده بست: ظروفى مختصر، موكتى و يكى دو تا پتو و خلاصه با امكانات اندك دانشجويى. چند روز بعد از عروسى، من و همسرم را جهت ناهار دعوت كرد. او حتى از داشتن حداقل امكانات زندگى بى نصيب بود. آن ها غذا را در دو بشقاب ريختند و جلوى ما گذاشتند و خودشان در قابلمه و با دست غذا خوردند. بشقاب و قاشق و چنگال ديگرى غير از آن هايى كه جلوى ما گذاشتند در منزل شان نبود. به جرئت مى گويم كه تا آن زمان هيچ ازدواجى را به سادگى ازدواج اسماعيل و همسرش نديدم.


----------------------------------------


نويسنده: محمد اصغرى نژاد، پيام زن، شماره 178 ، دي ماه 1385
 

tazkie

عضو جدید
پیش از این در مورد شهیده فوزیه شیردل نوشتیم.(در پست#36 ) اکنون به مطلب ذیل، به نقل از خواهر ایشان توجه کنید:

member25903-albums1176-29794.jpg

از بچگي هر وقت سرما مي خوردم، گلودردهاي سختي مي گرفتم، آنقدر كه حتماً بايد دكتر مي رفتم و آمپول مي زدم تا حالم بهتر مي شد كلاس اول ابتدايي بودم كه يكي از همون گلودرهاي شديد سراغم آمد و حالم خيلي بد بود آن زمان "فوزيه" فقط 12 سالش بود اما انگار با همون سن و سال كمش تصميمش رو گرفته بود و مي دونست كه قراره پرستاربشه.اطلاعات زيادي راجع به نحوه ي مراقبت از بيمارها داشت و عاشق محيط هاي درماني بود. به من گفت لباس ها تو بپوش و بيا بريم دكتر من از آمپول مي ترسيدم و حاضربودم گلودردم رو تحمل كنم اما آمپول نزنم! خواهرم چون از اين ترس من اطلاع داشت با مهربوني خاص خودش گفت:" اگه دختر خوبي باشي و همراهم بيايي دكتر و آمپولت روبزني، يك هديه ي خوب واست مي خرم".مي دونستم زيرحرفش نمي زنه و قولش،قوله.لباس هامو پوشديم و رفتيم درمانگاه كه اون وقت ها اسمش "شيروخورشيد بود"...اونروز من آمپولم روزدم و توي راه برگشت، فوزيه برام يك گردنبند قشنگ خريد، كه با گوش ماهي درست شده بود..






کوشا در درس و مدرسه


همیشه کتاب و دفترهای مدرسه اش مرتب و تروتمیزبود.خیلی با سلیقه اونها رو جلد می کرد وعاشق درس خوندن بود.یک دفترعلوم داشت که پر بود از عکس گل ها و درخت ها، با چند رنگ مختلف،اجزای درختها و گل ها را نام گذاری کرده بود.حتی چند نوع برگ و گل روهم خشک کرده و توی دفترش چسبونده بود.دذی خوندن ما هم براش مهم بود موقع ثبت نام که می شد همراهم می اومد و کارهای مدرسه روانجام می داد.موقع حل تمرین های کتاب و نوشتن پابه پای من می نشست و کمکم می کرد.یادمه برای تعطیلات عید کلی تکلیف و تمرین داشتیم که معمولاً من همه رو می ذاشتم واسه روزهای آخرتعطیلات،اما فوزیه همیشه کارهاش روبه موقع انجام می داد و از تعطیلات لذت می برد،هر چند بنده خدا روزهای آخرتعطیلات دلش به حال من می سوخت که کلی تکلیف حل نشده داشتم و به دادم می رسید...


تخت آهنی


قبل از اینکه محل خدمت شون مشخص بشه باید چند ماهی توی بیمارستان کرمانشاه دوره ی آموزشی می دیدند اون موقع یکی از تمرین هایی که باید یاد می گرفتند طریقه چیدن و مرتب کردن تخت بیمارها بود.کارمهمی بود و دقت خاص خودش رو می خواست.دکتری که این کاروازشون خواسته بود،گفته بود که توی خونه تمرین کنند تا در مواقع لزوم در اسرع وقت و با دقت تمام انجامش بدن،ما توی خونه من تخت نداشتیم فقط یک تخت آهنی بود که روی پشت بام گذاشته بودیم و شبهای تابستون پدرم روش می خوابید. از فوزیه خواستیم روی همین تخت تمرین کند.ام هرکاری می کرد نمی تونست اون کارهایی را که باید روی اون تخت انجام دهد،چون مشما روی آهن جمع میشه و تمیزازآب در نمی آد،چقدر سعی می کرد تخت رو از مرتب کند اما نمی شد که نمی شد.اونقدر ناراحت شد که وری همون تخت نشسته و گریه کرد ...دختر همسایه مون که با ما دوست بود و زیاد خونمون می اومد به فوزیه گفت پاشو بریم خونه ی ما، ما یه تخت خوب داریم که میشه روش تمرین کنی و حسابی تو این کار ماهر بشی پاشو وسایلتو جمع کن و بیا بریم... یادمه خواهرم لبخند زد و همراهش رفت.


اعزام به پاوه


دوره ی آموزشی که تموم شد نوبت تقسیم نیروها شد اکثر دوستانش می خواستن کرمانشاه بمونن تا درحین کارکردن پیش خانواده هاشون باشن و به هرحال شرایط کاری راحت تری داشته باشند، اعلام شده بود،بیمارستان پاوه بیمارستان خیلی مجهزی نیست و به نوعی کمبود دستگاهها و تجهیزات پزشکی روبایستی نیروی انسانی بکشه و خدمت اونجا خیلی سخت تر از کرمانشاه است،چون منطقه ی محرومه و از این حرف ها.


با همه ی این حرف ها فوزیه تصمیم گرفت بره به پاوه چون معتقد بود این طوری خدمتش ارج بیشتری داره و شغل پرستاری یعنی دست و پنجه نرم کردن با همین محرومیت ها و رسیدگی به محرومین....


اولین حقوق


بعد از اینکه به پاوه اعزام شد معمولاً 5 شنبه و جمعه ها رو می اومد خونه، یعنی غروب چهارشنبه می اومد و غروب جمعه برمی گشت،البته گاهی هم پیش می اومد که یک هفته نمی تونست بیاد و ما برای دیدنش باید دوهفته منتظر می موندیم.هر بار که می اومد دست پربود.از خرده ریزهایی که برای خونه می آورد تا هدیه هایی که برای من و برادرهام می گرفت،گاهی هم بستگی به فصلی که بود سوغاتی هایی از شهرستان پاوه می آورد.مثل انگور یا انار می دونست پدرم عاشق ماست محلیه،واسه همین اکثروقت ها براش می آورد،اولین حقوقش رو که گرفت روخوب یادمه برای پدرم یه جفت جوراب پشمی گرفته بود، برای برادرهام نفری یک دست لباس کردی آورده بود که هر دو سبز رنگ بودند سبزپر رنگ،برای دایه ام یه چراغ خوا ب آورده بود که بذاره روی تاقچه،چراغ خوابه مجسمه ی یه دختر زیبا بود با لباس آبی روشن که یک چتر تو دستاش بود،کلی هم برامون گردو کشمش آورده بود...یادش بخیر...زمستان 56 بود...


همت بلند


چند ماه بعد از اینکه توی پاوه بود،درخواست وام مسکن دادوخودش تمام تعهد هاش روبه عهده گرفت . اون موقع ها ما مستأجربودیم وحتی تصور اینکه روزی بتونیم یه خونه بخریم واسه مون بعید به نظر می رسید.فوزیه اما به بابام قول داده بود هرکاری که بتونه می کنه که ما خونه بخریم از بچگی ام هم حرفش حرف بود، تا چیزی رو مطمئن نبود حرفش رو نمی زد.


وقتی بهمون گفت با درخواست وام موافقت کردن،همه ما خصوصاً پدرم خیلی خوشحال بودیم.پدرم یک خونه ی کوچیک که 2 تا اتاق داشت رو از حوالی محله ی "صابونی" کوچه ی "ولایتی" معامله کرد.خونه ی بزرگی نبود.


یکی از اتاق ها طبقه ی بالا بود و یکی هم طبقه ی پائین، یه مبلغی هم وام داشت که اون روهم فوزیه تقبل کرد.


وقتی خونه روخریدیم خودش اونقدر خوشحال بود که خوشحال تر از همیشه برگشت پاوه، هر بار آخرهفته می اومد یه چیزی واسه خونه می خرید،گلدون،فرش و ....دایه هم عکس خودش را که با لباس پرستاری گرفته بود با افتخار قاب کرده و به دیوار اتاق بالا زد...


پرستاربچه ها


تابستون57 بود ومن 14 ساله بودم که برای اولین بار رفتم پاوه.چند روزی اونجا مهمون فوزیه و دوستانش بودم.ساختمونی که اونها اونجا بودند، حدود 10 دقیقه ای با ساختمون بیمارستان فاصله داشت به هر کدوم از پرستارها یک اتاق داده بودند که محل استراحت شون بود.اونجا چند تا دختر هم بودند که اهل کشور فیلیپین بودند و خیلی جالب و با لهجه ی خاصی فارسی حرف می زدند و البته با همه هم صمیمی بودند.یه شب فوزیه شیفت بود، من و دوستانش نشسته بودیم و منتظربودیم که بیاد و با هم شام بخوریم ساعت 9 بود که اومد و ما هم سفره رو پهن کردیم که شام بخوریم هنوزاولین لقمه رو نخورده بود که یکی از نگهبان ها اومد و گفت چند تا بچه ی مریض رو زا "نودشه" آوردن و دکتر هم نیست...بلافاصله فوزیه ازجاش بلند شد و دوباره لباس پوشید و گفت من میام،بعدش به ما گفت شما شامتون رو بخورین معلوم نیست من کی بیام،با همه ی خستگی که خودش داشت همراه نگهبان رفت...


چند ساعت بعد حدودای ساعت 1 بود که آروم دروباز کرد و اومد تو،من بیداربودم،بلافاصله از تخت اومدم پایین و گفتم چی شد؟گفت طفلکی ها خیلی مریضن و خانواده هاشونم شدیداً نگران بودند،تادکتربیاد ازشون مراقبت کردم و به خانواده هاشون دلداری دادم.حالشون بهترشد و دکترهم اومده، این بود که الان اومدم..


اونقدرخسته بود که شام نخورده خوابش برد..فردا صبح که من پاشدم،زودتر ازمن لباس پوشیده و باز رفته بود بیمارستان به بچه ها سر بزند...


قاب عکس امام


توق اتاق خودش یه عکس از امام خمینی(ره) رو قاب کرده بود و آویزان کرده بود به دیوار،خیلی ها بهش گفتن اگه رئیس بیمارستان این عکس رو ببینه براش بدمیشه، اما اون عکس رو پایین نیاورده بود، تا اینکه یه روز رئیس که برای سرکشی به اتاق ها اومده بود،عکس رو دیده وبا عصبانیت خواسته بود سریع عکس رو از دیوار برداره . اما فوزیه گفته بود،اتاق خودشه و دوست داره عکس به دیوارباشه.


رئیس گفته بود یا عکس رو پایین بیاریا 1 ماه از حقوق خبری نیست،فوزیه گفته بود اگه اخراج هم بشم عکس رو از دیوار برنمی دارم.


رئیس بیمارستان یک ماه حقوق فوزیه رو قطع کرد و یه توبیخی کتبی هم بهش داد و از اتاق رفت بیرون.


یکی از پرستارها گفت این چه کاری بودکه کردی؟ ممکنه اخراج بشی،حداقل تا اون اینجا بود عکس رو برمی داشتی و بعد از رفتن اون می گذاشتی! دیوار!"حالا باید یک ماه بدون حقوق کارکنی!" فوزیه با لبخندگفت:"من ظاهرسازی بلد نیستم".


وقتی هم مدرسه می رفت چند بار به خاطرحجاب اسلامی بودنش از طرف مدیرشون تنبیه شده بود، اما خم به ابرو نیاوردهیچ وقت زیر بارحرف زور نمی رفت.راهپیمایی ها شرکت می کرد و روزی که قراربود انتخابات جمهوری اسلامی برگزارشود (12 فروردین سال 58) صبح خیلی زود چادررا سرکرد و رفت پای صندوق رأی.


هفت سین امید


نزدیک های عید که می شد برامون کارت تبریک می فرستاد،چند روزی به عید مونده بود که پستچی زنگ خونه رو می زد و نامه ی فوزیه رو می داد دست دایه.کارت تبریک هاش بوی عید می دادن،یکی دو روزهم مونده به عید خودش برای تعطیلات می اومد همیشه هم کلی شمع وماهی قرمز و وسایل هفت سین واسه خونه می آورد.


پیش بابام می نشست و بهش می گفت"دیگه غصه ی هیچ چیز رو نخوری الحمدالله خدا خودش کمک کردوخونه خریدیم،مشکلاتمون حل میشن.." واقعا حرف هاش مثل تحویل سال تازه و پر امید بود..


صمیمی ترین دوست


توی پاوه دوستهای زیادی پیداکرده بود.به واسطه ی شخصیت خاصی که داشت خیلی زود باهمه دوست می شد یکی از صمیمی ترین دوست هاش"عذرا نقشبندی" بود،که اتفاقاً همون روزحادثه، برادرزاده ی عذرا هم جزء شهدا بود.


فوزیه می گفت:بیشتر اوقات فراغتم رو با عذرا می گذرونم با هم میریم و جاهای دیدنی شهر رو می بینیم،عکس های زیادی هم با هم داشتند.


روز قبل ازحادثه به فوزیه گفتم اگه می خوای امروز بیا خونه ی ما، اوضاع شهر به هم ریخته است،کسی بیمارستان نمیره،اما قبول نکرد و گفت: حالا بیشتر از هر وقت دیگه بیمارستان به پرستار نیازداره،من فردا حتماً باید برم ...و رفت....


روزی که دل دایه،شور می زد


روزهای آخرمرداد 58 بود.من سال اول راهنمایی بودم و از درس انگلیسی تجدید شده بودم، مجبوربودم درس بخونم روز27 ام بود و داشتم با دختر همسایمون انگلیسی می خوندم.اونروز از صبح دایه دلشوره داشت، مرتب می رفت طبقه ی بالا وعکس فوزیه رو نگاه می کرد، همش می گفت:دلم آروم نمیگره، آخه روز آخری که می خواست بره و من ودایه مثل همیشه واسه بدرقه اش رفته بودیم درست همون لحظه ای که با ساک سورمه ای رنگ کوچکش سوار مینی بوس پاوه شد،یه ماشین دیگه از جلوی مینی بوس رد شد و ما نتونستیم صورت فوزیه رو ببینیم ما نمی دونستیم که حسرت آخرین دیدار به دلمون می مونه...


همون موقع بود که زنگ خونه رو زدن، دایه با عجله درو بازکرد،یک سرباز بود که گفت می خواد با بابام حرف بزنه، وقتی پدرم اومد بهش گفت" چند روزیه که پاوه درگیریه و دختر شما هم توی بیمارستان یه تیر به دستش خورده و الان هم بستریه من اومدم اطلاع بدم".


بعد از اینکه سربازه رفت پدرم رفت دنبال عموم و قرارشد همراه دامادمون برن پاوه، اما اوضاع پاوه تعریفی نبود و هیچ ماشینی نمی رفت سمت پاوه، تا اینکه با یه ماشین دربستی رفته بودندپاوه، حدودای ساعت 6 عصر بود که برگشتن و ما اون موقع بود که فهمیدیم فوزیه شهید شده،اما چون جسدها داخل هلی کوپتر بوده و هلی کوپتربه کوه خورده و برای شناسایی جنازه ها باید صبرکنین اجساد منتقل بشن به سردخونه ی بیمارستان 200 تخت خوابی کرمانشاه و بعد می تونیم جسد رو تحویل بگیریم...


برای شناسایی من و دایه و خواهرام،زن عموم با پدرم و عموم رفتیم.بعدها فهمیدیم ناراحتی قلبی که دایه پیدا کرد حال همون موقعی که بود که کشوهای سردخونه را می کشید تا جسد دخترجوونش رو شناسایی کنه...


فوزیه رو که گرفتیم از طرف بنیاد شهید و سپاه هم اومده بودن و بعد ها هم کم کم جزئیات درگیری های پاوه برای ما روشن شد،فهمیدیم که از کادرپزشکی تنها فوزیه شهید شده واون روز هم او روزه بوده که تیرخورده و حدود 16 ساعت ازش خون رفته و بازبون روزه شهید شده،بعد از فاتحه مراسم به راهپیمایی تبدیل شد.


برای هفتمین روز شهادتش توی پاوه مراسمی برگزارشد که حتی همسایه های ما هم خودشون رو رسوندن پاوه تا شرکت کنند.اونروز به ما گفتن می تونیم بریم و از اتاق فوزیه و وسایلش رو برداریم،اما اتاق کاملاً تخریب شده بود و همه ی وسایل روهم به غارت برده بودند،حتی لباس ها روهم پاره کرده بودند...ما حتی نتونسیتم یادگاری زیادی از فوزیه داشته باشیم....

http://shohadayezan.ir/?q=node/11537
 

tazkie

عضو جدید
شهیده زهره بحرینیان

شهیده زهره بحرینیان


شهید زهره بحرینیان در سال 1341 دریک خانواده مذهبی متولد شد. همواره چه در دبیرستان و چه در خانه به روشنگری اطرافیان همت داشت. سرانجام در یازدهم محرم 1357 با تیراندازی سربازان پهلوی به شهادت رسید. در زیرمصاحبه ای که با خواهر و مادر این شهید بزرگوار انجام شده است تقدیم میگردد:


از رفتارهایشان درخانه بگویید.رفتارشان با شما به عنوان مادر و اطرافیان چگونه بود؟


- خیلی خوش اخلاق بود.با همه مخصوصاً خواهرهای کوچکترش می نشست کنارشان و امام زمان (عج) را در قالب شعر به آنها معرفی میکرد.


درمدرسه که هم شاگرد اول بود به دلیل خوش اخلاقی اش همه دوستش داشتند. پایش را که میگذاشت درمدرسه همه ی بچه ها دورش حلقه میزدند. وقتی هم که انقلاب شد به همین خاطر که حرفش بین بچه ها خیلی اثر داشت، توانست بچه های مدرسه را با خودش همراه کند. درمدرسه راهپیمایی راه می انداخت. مدیرمدرسه اش شوهرم را خواست و گفت این بچه سرش درخطر است، مواظبش باشید. ولی خوب ما از پسش برنمی آمدیم، او کارخودش را میکرد.


در مدرسه کتاب های دکترشریعتی راکه آن موقع ممنوع هم بود بین بچه ها پخش میکرد. یا مثلا دوستانش را دعوت میکرد خانه و برایشان نوارسخنرانی میگذاشت.


حتی وقتی دبستانی بود همکلاسی هایش که سوالات درسی شان را می آمدند از او میپرسیدند همه رابا مهربانی جواب میداد. البته خیلی هم درکارهایش شجاعت داشت. خانه ما طوری بودکه در مرکز تظاهرات و راهپیمایی ها بودیم. در خانه را بازمیگذاشت که مردمی که میخواهند از دست گاردیها فرارکنند بیایند درخانه ما و از در پشتی فرار کنند. ما می ترسیدیم و میگفتیم این کار خطر دارد. ولی او نه، ترسی نداشت. یا وقتی بهش میگفتم اینقدر نرو راهپیمایی خطر دارد جواب میداد : «نه، رهبرم گفته و برای من واجب است. همه درخیابان هستند. فقط من تنها نیستم.»


شما به عنوان خواهر،ایشان را چگونه توصیف میکیند؟


بسیار به پدر و مادر احترام میگذاشت. درکارهای خانه خیلی برای مادرم کمک بود. و من به عنوان خواهرکوچکتر درس میگرفتم. همیشه سعی میکرد برای افراد خانواده نقش یک حامی را داشته باشد و درمسایل مختلف از نظر روحی پشتیبان اعضای خانواده باشد. ازنظر اعتقادی خیلی قوی بود و خیلی راهنما و مشوق خوبی بودند برای بقیه. و حتی بزرگترها از او الگو می گرفتند.


دوستانش درخانه جمع میشدند و از نظر مسائل اعتقادی سوالاتشان را میپرسیدند. در اوائل انقلاب بیشتر نوارهای دکتر شریعتی رایج بود که آن سخنرانی ها را با دوستانش گوش میکردند و تحلیل میکردند. من هم که کوچکتر بودم کنارشان مینشستم و یاد میگرفتم.


بارزترین ویژگی ایشان چه بود؟


دوستانش که بعد از شهادت به خانه مان می آمدند همیشه میگفتند ما درکنار زهره یک آرامش خاصی داشتیم. برای همه منشأ خیر بود.


با اینکه برادرهایم از او بزرگتر بودند ولی سعی میکرد آنها را روشن کند. خودش هم پیشتاز بود.


با دلیل و برهان همه را مجاب میکردند.

منبع:
http://shohadayezan.ir/?q=node/11248


 

tazkie

عضو جدید
مصاحبه با مریم پروازی، بسیجی ایثارگر

مصاحبه با مریم پروازی، بسیجی ایثارگر

گفت و گو: فاطمه زارعی، خبرنگار مردم جنوب

لطفاً خودتان را معرفی کنید؟


مریم پروازی، بازنشسته بهداشت و درمان هستم و عضو بسیج خواهران حوزه فاطمه الزهرا (س) دشتستان.

اصالتا کجایی هستید؟


کرمانشاهی

چطور شد که سر از برازجان درآوردید؟


ازدواج با جوانی برازجانی به اسم فرج چمنکار مرا به برازجان کشاند.

میشه توضیح بفرمایید چطور با این شخص آشنا شدید؟


من برای ادامه تحصیل به شهر اهواز رفتم و در سال 52 از آموزشگاه بهیاری کارون اهواز فارغ التحصیل شدم. بعد از فارغ التحصیلی به شهر سوسنگرد رفتم و کارم را در کادر درمان این شهر شروع کردم. سال 56 بود که به شهر اهواز منتقل شدم. تا اینکه در سال های شروع جنگ تحمیلی آقای چمنکار هم به اهواز آمد و ما همکار بودیم و در همانجا ازدواج کردیم.

با این توضیحات، دوران جوانی شما مصادف با ایام انقلاب بوده است.


بله زمان انقلاب من 25ـ26 ساله بودم و در راهپیمایی ها شرکت می کردم. در جلسات سخنرانی دکتر بهشتی شرکت می کردم. یادم هست زمانی که تازه انقلاب شده بود یک جلسه بحث و مناظره دانشگاهی بین دکتر بهشتی و یک روحانی به اسم گل ناریان بود و در مورد مسایل اوایل انقلاب و مسایل دانشجویی صحبت می شد. آقای بهشتی وقتی صحبت می کردند چهره شان سرخ می شد.

شرایط کاریتان در آن دوران چگونه بود؟


محل کار من بیمارستان رازی اهواز بود. این بیمارستان در زمان جنگ تحمیلی، بیماران معمولی را قبول نمی کرد و شده بود بیمارستان جنگی. این بیمارستان دوطبقه بود که طبقه بالا را بمباران کردند. طبقه زیرزمین شده بود آزمایشگاه و رادیولوژی و در طبقه همکف پرسنل کار می کردند و مجروحان را پذیرش می کردند؛ این طبقه سالن بزرگی داشت که در آنجا مجروحان را بستری می کردیم.

ساعت کاری شما چطور بود؟


من از ساعت 7 صبح می رفتم تا 7 شب و با شوهرم همکار بودم که در اردیبهشت سال 60 ازدواج کردیم.

وضعیت معیشتی مردم چگونه بود؟ آن موقع بهتر بود یا الان؟


الان که خیلی خوب شده، اون موقع زندگی خیلی سخت بود، اکثر مغازه ها بسته و تعطیل شده بودند. تو شهر اهواز یک کلیسایی بود که به صورت فروشگاه شده بود و مسیحی ها مواد مصرفی را به قیمت مناسب به مردم می فروختند.

کارکردن در بیمارستان جنگی برای شما به عنوان یک خانم، سخت نبود؟


من در محل کارم، همیشه فکر می کردم یک مرد هستم. تو بیمارستان سنگر درست می کردم اوایل جنگ تو اتفاقات بیمارستان کار می کردم. به کمک دیگر پرستارها برانکارد مجروح ها را جابجا می کردم. اگرسردخانه ای بودند به سردخانه می بردم اگر مربوط به بخش بود به بخش می بردم. در کل از کارم راضی بودم و خیلی از فضای جنگ و اوضاع شهر نمی ترسیدم.

آیا خانم ها در خط مقدم جبهه هم رفتند؟

نه! یعنی من سراغ ندارم. خانم هایی بودند که از شهرستان های مختلف می آمدند ولی آنها هم جزء کادر درمان بودند و به دزفول، شوشتر و جاهای مختلف می فرستادند.

اینکه می گویند خواهران ایثارگر گمنام مانده اند چقدر صحت دارد؟


ایثارگران شاغل در بهداری ها اصلا جایگاهی ندارند و حتی کارت ایثارگری هم به آنها نمی دهند و می گویند چون کارشما، بهداشت و درمان بوده ایثارگری شامل شما نمی شود... ولی خیلی ها در کادر درمان بودند که طاقت نیاوردند و در بحبوحه جنگ نماندند و انتقالی گرفتند اما ما در آن شرایط ایستادگی کردیم.

از خودگذشتگی تو بیمارستان چگونه بود؟


همین قدر که نیروها تمام وقتشان را سرپا و ایستاده کار می کردند و اینکه از محیط آن روزهای بیمارستان فرار نمی کردند و ابراز ناراحتی و نارضایتی نمی کردند نشان دهنده از خودگذشتگی بود.

از خاطرات آن موقع بگویید؟

یکی از شخصیت های معروف که در بیمارستان ملاقات کردم شهید چمران بود که ترکش بالای پیشانی اش اصابت کرده بود که برادرش هم همراهش بود، البته وقتی به بیمارستان رسید، شهید شده بود.
یکی دیگه از خاطرات زمانی بود که مجروحی که ارتشی بود را پیش من آوردند. بر اثر اصابت ترکش یا خمپاره، تمام امحاء و احشاء روده از پهلویش بیرون زده بود. من با دست امحاء و احشاء را فشار دادم که بیرون نریزد. وقتی می خواستم سرم وصل کنم دستش زیر بدنش گیرکرده بود. دستش را کشیدم تا از زیر بدنش بیرون بیاورم که دستش جدا شد. شوکه شدم فقط صدا زدم: "دکتر!...دکتر!... بیا به داد این مریض برس!"

ـ در این لحظه اشک در چشمان خانم پروازی حلقه زده بود و لحظه ای سکوت کردیم.

خانم پروازی ادامه داد: البته من پیگیری کردم که گفتند خداروشکر این مجروح زنده مانده است.
یک خاطره تلخ هم این بود که گفتند چادری در جبهه آتش گرفته، فرماندهی را آوردند بیمارستان ما که در چادر بود و تمام منافذ پوستیش تنگ شده بود این فرمانده را شبانه به تهران انتقال دادیم و
من و شوهرم همراهش بودیم. نزدیک ساعت 4 صبح بود که خیلی دلشوره داشتم. اذان صبح شروع شد ... در همین زمان بود که این فرمانده شهید شد.

راستی از بچه هایت چیزی نگفتی؟ چند تا فرزند داری؟ این خاطرات را برای اونها هم تعریف کردی؟


من 4 تا فرزند دارم و همه این خاطرات را برای اونها تعریف کردم و الان خودشون هم بسیجی هستند.

کی به برازجان آمدید؟

3 سال از زندگی مشترکمان در اهواز بودیم. بعد از اینکه برادرشوهرم، حیدرچمنکار شهید شد به خاطر مراقبت از پدرشوهر و مادرشوهرم انتقالی گرفتیم و به برازجان آمدیم ولی هنوز که هنوز است دل من آنجاست...

با تشکر از خانم پروازی که وقتشان را در اختیار نشریه مردم جنوب گذاشتند و برای همه ایثارگران آرزوی توفیق داریم.

منبع: http://www.mardomejonoub.com
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

tazkie

عضو جدید
شهیده ناهید اسدی

شهیده ناهید اسدی

نام: ناهيد


نام خانوادگي: اسدي


نام پدر: شكراله


شماره شناسنامه: 640


محل صدور: بجنورد


تاريخ تولد: 1343


تاريخ شهادت: 1/5/1357


شغل: دانش آموز


محل شهادت: خراسان رضوي - منطقه 1 مشهد


حادثه منجر به شهادت: تاپيروزي انقلاب اسلامي










دخترک جلوی آینه ایستاد. سنجاق زیر گلویش را محکم کرد، در آیینه خیره شد؛ برق شیطنت نوجوانی در چشمانش می درخشید. چادرش را که سر کرد، تو چهارچوب در ایستاد و به اتاق نگاه کرد، به عروسکش که با چشمان آبی و لباسی توری سفیدش به او خیره شده بود. نور آفتابی که از پنجره بر صورتش می تابید او را زیباتر نشان می داد.


از اتاق بیرون رفت توی پله ها ایستاد. بوی برنج دم کرده به مشامش رسید.


مادر داشت ظرف ها را کنار حوض می شست. ظرف ها موقع شسته شدن به هم می خوردند و صدا می کردند. دختر بند کفش هایش را یست. سربلند کرد. پدر در حالی که دست پینه بسته اش را به ستون چوبی تکیه داده رو به رویش استاد. رو به دختر کرد و گفت «ناهید جان کجا می روی؟»


ناهید ایستاد چادرش را جابه جا کرد و در حالی که به طرف حوض می رفت چشمش به کشمش های توی سینی افتاد به طرف سینی لی لی رفت و به کشمش ها ناخنک زد و در حالی که دهانش پر از کشمش بود گفت: «بابا میرم تشیع جنازه،تشیع جنازه آقای کافی.»


پدر لبخندی زد و گفت«با چادر سفید بابا جان؟»


دختر دست توی جیب رو پوش آبی اش برد و پارچه سیاهی را در آورد به پیشانی بست و بعد لی لی کنان رفت طرف مادر، دست روی شانه های افتاده اش انداخت و او را بوسید و نگاهی به پدر کرد که هنوز روی ایستاده بود. گفت: «بابا من باید بروم خداحافظ»


سکوت همه جا را گرفت ناهید بوسه ای از پیشانی مادر گرفت و سکوت را شکست ماهی های قرمز در آب رقصیدند. ناهید از حیاط بیرون رفت اما دوباره برگشت از لای در نگاهی توی حیاط انداخت. مادر گفت: «ناهید زود برگردی ها»


ناهید دستی بلند کرد، نگاه معصومانه ای به مادر انداخت و پشت در گم شد. سر خیابان که رسید، دید دسته دسته مرد و زن به طرف حرم مطهر امام رضا(ع) می روند. میان چادر سیاها گم شد، اما چون نگین سفید انگشتر برق می زد. خودش را از میان جمعیت کند و به صفوف جلوتر نزدیک شد. بوی لاستیک های سوخته می آمد، شعار«مرگ بر شاه» طنین انداز شد.


توی خیابان گاز اشک آور به طرف مردم پرتاب شد. مردم متفرق شدند و عده ای از پا افتادند. ناهید خودش را نزدیک سرباز ها دید. چشمان درشتش می سوخت. جادر سفیدش با گلهای ریز قرمز کی دودی شده بود. صدای تیر اندازی آمد. در دستش احساس درد کرد. چادرش خونی شده بود مردم به طرفش دویدند تا او را به عقب بکشند، اما دیر شده بود.


سلاح سرباز دیگری قلب پاکش را نشانه گرفته بود و ناهید نقش بر زمین شد. اعلامیه ها از میان دستان کوچکش روی زمین پاشید. پیشانی بند سیاهش باز شد. در هوا رقصید و روی چادر سفیدش افتاد.


ناهید در سال 1343 در روستای «تیمورتاش» بجنورد به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود، اما درآمدش کفاف زندگی آنها را نمی داد. مجبور شدند به مشهد مهاجرت کنند و پدر در مسافر خانه ای در خیابان طبرسی مشغول به کار شد. در اتاقکی در این مسافرخانه هم با دو دختر و پسر و همسرش زندگی می کردند. همه شان در اداره مسافرخانه به او کمک می کردند.


ناهید که تا کلاس دوم در تیموتاش درس خوانده بود. پس از مهاجرت به مشهد روزها به پدر کمک می کرد و بعد از ظهرها به مدرسه می رفت. او از وقتی دانش آموز دوم راهنمایی بود با مبارزات انقلاب گره خورد.


ناهید در تشیع جنازه مرحوم حجت الاسلام و المسلمین کافی در یکم مرداد ماه سال 1357 به شهادت رسید.


پس از شهادت ناهید، پدر و مادرش توسط ساوک دستگیر شدند. ساواک آنها را به عراق فرستاد. آنها سه ماه در تکیه اصفهانی ها در کربلا زندگی می کردند در حالیکه فرزندانشان در مشهد بودند و هیچ خبری از آن ها نداشتند، تا اینکه با اوج گیری انقلاب اسلامی، موفق به خروج از عراق شدند.


اسدالله اسدی،برادر هفده ساله شهید والا مقام ناهید اسدی نیز از بسیجیان فعال شهر مشهد بود که پس از بارها حضور در جبهه های نبرد و مجروحیت های متعدد در عملیات والفجر 8 در فاو به شهادت رسید.
 

tazkie

عضو جدید
خواهر فاطمه گودرزی

خواهر فاطمه گودرزی

: بانوی رزمنده و امدادگر کرمانشاهی پس از ۲۵ سال سکوت گفت: می خواهم جوانان ونسل آینده بدانند که برای حفظ این آب خاک چه جانهایی فدا وچه خونهایی ریخته شده است و پس از دوری از رسانه ها و خبرگزاری ها می خواهم از رشادت رزنمندگان اسلام بگویم. فاطمه گودرزی از امدادگران ورزمندگان ۸سال دفاع مقدس : ۲۵سال می شود که نخواسته ام نامی یا نشانی از من در رسانه ای مطرح شود مبادا که جلوه ای از ریا بر گوشه ذهن کسی که اطلاعی از خلوص نیت رزمندگان در دوران جنگ تحمیلی ندارد، حک شود.اما با توجه وضعیت حال حاضر جامعه و و برای پرنگ تر شدن جنبه های اعتقادی جوانان امروز، برخودم لازم دانستم که این حرفهایی را که ۲۵سال است درسینه ام با آنها زندگی می کنم، بیان دارم وامیدوارم که مؤثر باشد برای نسل آیندساز کشورمان ایران.


فاطمه گودرزی متولد سال ۱۳۳۷ از شهرستان قصر شیرین و در حال حاظر ساکن شهر کرمانشاه است در دوران جنگ تحمیلی با محمد علی علیزاده که در آن زمان مدیر کل دفتر سیاسی استانداری بود ازدواج کرد و حاصل این ازدواج ۳ فرزند دختر و یک پسر است.

وی در ادامه گفتگوی خود با خبرنگار ریوار اظهار داشت: مدت زیادی را در میدان های جنگ حق علیه باطل سپری کرده ام و خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آن زمان در سینه دارم که دوست دارم این خاطرات در اختیار جوانان و نسل آینده قرار گیرد تا آگاه باشند که برای حفظ این سرزمین چه خونهایی ریخته شده وچه جانهایی فدا گشته است.

نسل آینده باید بدانند که در آن زمان رزمندگان، این عزیزان غیرتمند و ولایت مدار فقط برای رضای خدا و خدمت به وطن به جبهه ها می آمدند نه برای پول و مقام.


گودرزی ادامه داد: مدت سه سال مسئول رساندن و انتقال پیکر شهدا به پشت جبهه بودم و در مناطق جنگی مختلف اعم از گیلانغرب، پادگان ابوذر، سرپل ذهاب و خط مقدم خدمت کرده ام و بیشترین میزان خدمتم در پادگان ابوذر بود و در اکثر عملیات ها مخصوصاً عملیات بازی دراز در منطقه غرب کشور شرکت کرده ام.

شهادت خیلی از سردارها، فرمانده ها و بزرگان کشور که وجودشان برای ایران افتخار بود را به چشم خودم دیده و یا توفیق خدمت در رکاب آنان را داشته ام، مثل برادر شهید خلبان علی اکبرشیرودی، شهید بهشتی، شهید بابایی، شهید پیچک، شهید بروجردی و…


گودرزی گفت: وقتی که بالگرد شهید شیرودی مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت به شهادت رسید، تن بی جان او را به پادگان ابوذر آوردیم که شب تا صبح کنار تابوت این شهید بزرگوار نشسته و گریه کردم وصبح زود آقای خلخالی برای بردن جنازه شهید شیرودی به تهران امدند بودند بعد از نمازصبح جنازه شهید را با خود بردند .

 

l-mohajeri

عضو جدید
از دامن زن مرد به معراج میرود
زن ایرانی نماد ایستادگی و مقاومت و پایداری و مظلومیته...
اگر تونستیم 8 سال جلوی دشمن محکم بیایستیم به خاطر وجود زنان و مادران سرزمینم بوده..
درسته که زنانی هم در جبهه داشتند دوشادوش مردان میجنگیدندولی زحمت مادری که شاید کارش هیچجا تقدیر نشده و از فرزندش گذشت تا وجبی به دشمن ندیم هم کم نیست...
چ بسا زنانی بودند ک دورادور جنگیدند و نامشان در هیچجای دنیا ثبت نشد جز در بارگاه خدا
 

Similar threads

بالا