شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویشاگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
چاک زد سینه، به نوعی که دل از خود بر کند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویشاگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، به نوعی که دل از خود بر کند
دردم از یاراست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من که باشم که تو گویی سخن همچو منی؟
مردم از بهر دل من سخنی ساخته اند
می کَنم کوه غم از حسرت شیرین دهنان
از من، این سنگ دلان، کوه کنی ساخته اند
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کموکاست
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا
بسیار بجوئی و نیابی دیگر
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ی سرما پر شراب کن
نه بلای جان عاشق شب هجر توست تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ارمن که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد |
نه بلای جان عاشق شب هجر توست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می ماند زمن
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم |
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
ترسم که اشک در عم ما پرده در شود
وین راز سربمهر به عالم سمر شود
دگر از درد تنهايي، به جانم ، يار مي بايد
دگر تلخ است کامم، شربت ديدار مي بايد
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرسدل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
دوست دارم ننويسم قلمم مي رفصد
دست من نيست ، اگر شعر ، پريشان باشد
مثل سهراب نشد شعر بگويم ، هـرگـز
واژه بايد خود باد و ... خود باران باشد
** * * * * ** * * * * * *
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان شده ام ز او بی سر و سامان که مپرس
دلا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری
يارب غم بي رحمي جانان به کي گويم؟
جان از غم او سوخت، غم جان به کي گويم؟
گويند طبيبان که بگو در خود، امــــــا
دردي که گذشته است ز درمان به کي گويم؟
,•’``’•,•’``’•,
•,`,’`,•’
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران استمیسوزم از اشتیاقت
از آتشت از فراقت
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفركن
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
من از بیگانگان هرگز ننالم //كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد
داد ميخواهم خدايا دادخواهي ساده نيست
عاشقي در اوج بايد کار هر افتاده نيست
ميزند ساق دلم را حزن کمبود شراب
داد من جز دست ساقي و کباب و باده نيست
بزم ما را ساقيا روشن کن امشب تا سحر
آنکه در بندت نباشد اي خدا آزاده نيست
ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ* * * * * * ** * * * * *ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با این دل پردرد به یاران چه نویسم...
ما کار و دکان و پيشه را سوخته ايمشعر و غزل و دو بيتي آموخته ايمدر عشق که او جان و — دل و — ديده ي -- ماست جان و دل و ديده ، هر سه را سوخته ايم
ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ* * * * * * ** * * * * *ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ
درخت شعر من خشک است و در باغم نمي آييمجال من همین باشد ک پنهان عشق او ورزم
کنارو بوس وآغوشش چ گویم چون نخواهد شد..
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |