چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ...همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم! با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه بارانی است
بی تو تنهای تنها
سکوتی بر لبانم گشته شیدا
بدون تو هیچ هستم
ندارم من امیدی فردا....
شبم تاریک و سرده
دلم بی تو به غم ها شاده
برای عاشقی چون من سکوتی اینچنین آوازه مرگه
آن قَدَر حرفـــــ ـــ ـ در دلـَــم مآنــده
کـــ ه در دهانــَم گره می خورنـد
و لبــــ هایم را بــ ه هـَــم می دوزنـــد
و تــو خیال می کنی
مـَـرا با تــو حرفی نیستــــ ـــ ـ !
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
چه شوقی
انجاست
که هر
بار
به این میاندیشیم
که تو دوستی هستی
که همیشه
در خاطرم میمانی
اما حواست به خودت باشد
گاه گاهی که
دلواپست میشوم
یا دل تنگت
حواس دلت را پرت نکنی