در اتاق باز شد ؛نگاه کنیزک لغزید طرف باغچه ی گلها .
آرام بیرون آمد کسی در حیاط نبود نگاهی به اتاق اقا انداخت در باز بود با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقاست . برگشت و به طرف باغچه آمد نگاهش به پروانه ای افتاد با بالهای زنگی . یک لحظه به دنبال پروانه دوید روی گل زیبایی نشسته بود در برابر گل سرش را خم کرد چشم هایش را بست و بویید انگشتان باریکش را به ساقه ی سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد گل را چید و جلوتر رفت ؛ گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد یک دسته گل زیبا . دستهایش پر از هاگ گلها شده بود آمد پشت در اتاق اقا و دستهایش را دراز کرد و گفت بفرمائید آقا .
آقا نگاه کرد دست دراز کرد و گلها را گرفت و بویید و به آنها نگاه کرد چه زیبا و چه رنگارنگ !کنیزک گفت اقا بهترین هدیه ها را به بهترین انسانها میدهند .
لبخندی زیبا بر لبان آقا نشست . چند لحظه به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد تو ازادی دخترم !چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گلهای زیبا به تو هدیه شود
کنیزک به یاد پروانه و پرستو افتاد نگران شد با خود گفت که نکند از باغ خانه ی اقا از میان پروانه ها و گلهای خوشبو برود
گفت آقا اگر آزادام پس بگذار بمانم
آقا گفت تو ازادی .
به طرف در برگشت بقیه ی حرفها را نشنید اما حس کرد کسی میگوید بمان با گلها یا برو با پرستو ها .
انس بن مالک راوی این داستان میگوید : به آقا امام حسین ع عرض کردم : آزادی یک دختر در برابر چند شاخه گل ؟؟؟ امام فرمود خدا این گونه به ما آموخته است (هرگاه به شما تحییت و درود گویند پاسخ آن را بهتر از آن بدهی یا لااقل به همان گونه پاسخ گویید امام در ادامه فرمود : نیکوتر از درود وی رهاییش بود
السلام علیک یا ابا عبدالله
آرام بیرون آمد کسی در حیاط نبود نگاهی به اتاق اقا انداخت در باز بود با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقاست . برگشت و به طرف باغچه آمد نگاهش به پروانه ای افتاد با بالهای زنگی . یک لحظه به دنبال پروانه دوید روی گل زیبایی نشسته بود در برابر گل سرش را خم کرد چشم هایش را بست و بویید انگشتان باریکش را به ساقه ی سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد گل را چید و جلوتر رفت ؛ گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد یک دسته گل زیبا . دستهایش پر از هاگ گلها شده بود آمد پشت در اتاق اقا و دستهایش را دراز کرد و گفت بفرمائید آقا .
آقا نگاه کرد دست دراز کرد و گلها را گرفت و بویید و به آنها نگاه کرد چه زیبا و چه رنگارنگ !کنیزک گفت اقا بهترین هدیه ها را به بهترین انسانها میدهند .
لبخندی زیبا بر لبان آقا نشست . چند لحظه به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد تو ازادی دخترم !چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گلهای زیبا به تو هدیه شود
کنیزک به یاد پروانه و پرستو افتاد نگران شد با خود گفت که نکند از باغ خانه ی اقا از میان پروانه ها و گلهای خوشبو برود
گفت آقا اگر آزادام پس بگذار بمانم
آقا گفت تو ازادی .
به طرف در برگشت بقیه ی حرفها را نشنید اما حس کرد کسی میگوید بمان با گلها یا برو با پرستو ها .
انس بن مالک راوی این داستان میگوید : به آقا امام حسین ع عرض کردم : آزادی یک دختر در برابر چند شاخه گل ؟؟؟ امام فرمود خدا این گونه به ما آموخته است (هرگاه به شما تحییت و درود گویند پاسخ آن را بهتر از آن بدهی یا لااقل به همان گونه پاسخ گویید امام در ادامه فرمود : نیکوتر از درود وی رهاییش بود
السلام علیک یا ابا عبدالله
آخرین ویرایش: