داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

sshhiimmaa

عضو جدید
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

sshhiimmaa

عضو جدید
بوي گند تنفر

بوي گند تنفر

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند .
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا باخود حمل کنند شکایت داشتند .
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید .
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

sshhiimmaa

عضو جدید
تصميم مهم

تصميم مهم

در يکي از روستـاهاي ايتاليـا، پسر بچه شـروري بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلي ناراحت مي کرد.

روزي پدرش جعبه اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب.

روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد.

يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.

روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني مي شوي و با حرفهايت ديگران را مي رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها مي گذارند. تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هـزاران بـار عذرخواهـي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب کند.

__________________
 

HESSAM58

کاربر فعال
:gol:عشق گمشده:gol:
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....
 

aloche

عضو جدید
روزی چهار دانشجو بودند که خیلی به خود اطمینان داشتند و برای همین چند روز مانده به امتحان تصمیم گرفتند که با هم به سفر بروند. وقتی برگشتند متوجه شدند که در روز امتحان اشتباه کرده اند و امتحان دوشنبه برگزار شده است در صورتی که فکر میکردند امتحان روز سه شنبه برگزار خواهد شد. برای همین تصمیم گرفتند که پیش استاد رفته و بگویند که ماشینشان در راه پنچر شده و آنها نتوانسته اند به موقع برای امتحان حاضر شوند. استاد این عذر را از آنها پذیرفت و روزی را معین کرد که از آنها امتحان بگیرد. استاد آنها را در چهار اتاق جدا قرار داد و سوالات امتحان را بین آنها پخش کرد. سوال اول یک سوال 5 امتیازی بود که بسیار آسان بود و همه دانشجوها به آن پاسخ دادند و برگه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پاسخ دهند. وقتی برگه را پشت و رو کردند به چیز عجیبی برخورد کردند. سوال 95 امتیازی این بود : کدام چرخ پنچر شده بود؟...

همیشه خوب باشید...
یاحق...
 

niyaz_sepas

عضو جدید
کاربر ممتاز
END AZIYAT

END AZIYAT

ساعت 3 بعد از ظهر بود و پیرمرد در حال جان دادن ، پدر بزرگم را می گویم ، نفسهای آخر را به سختی می کشید ، چشمانش نیمه باز بود. پسرها ، دخترها ، نوه های بزرگتر و تنها برادرش در اتاق در حال نظاره بودند ، ناامیدانه. دکتر تلاش می کرد ، اما معلوم نبود برای چه ؟ شاید برای اینکه اطرافیان با دیدن این تلاشها و فریب دادن خود کمی آرام بگیرند. این فریبکاری ها در زندگی عادت ماست و من در حالی که این تلاش ها ، فریبکاری ها و امیدها را جدی نمی گرفتم در گوشه ای از سالن آلوده به غم شاهد صحنه بودم . ناگهان پسر بچه یک ساله ای که از دویدن در اتاق لذت می برد در حالی که یک بستنی قیفی در دست داشت وارد سالن شد. وقتی چشمش به پیرمرد در حال احتضار افتاد متوقف شد ، لحظه ای درنگ کرد و با چشمان گرد شده اش خیره به او ماند. کودکان خیلی زود ابهامات را برای خود حل می کنند ، خیلی زود سر اصل مطلب می روند: این توقف زیاد دوام نیاورد و در یک لحظه به سمت پدر بزرگ دوید و وقتی بالای سرش رسید با قدرت بستنی رابر صورت پیرمرد کوبید و از شادی فریاد بلندی کشید . . .
دیگر توجهی به اطراف نداشتم ، تنها به کودک می نگریستم ، خنده ام گرفته بود . از خانه خارج شدم . شادی عجیبی وجودم را فرا گرفته بود . با خود می اندیشیدم : یک کودک یک ساله چه زیبا و چه عاشقانه تمامی ملاک های بشریت را ویران می کند تا از تجربه جدیدش فریاد شادی سر دهد .
آن روز تا ساعت 10 شب در خیابان قدم می زدم و از شادی تماشای یک صحنه ناب احساس سبکی می کردم . بعد از اینکه در یک کافی شاپ کوچک یک فنجان قهوه خوردم سبک و شاد به خانه پدر بزرگم برگشتم ، پیرمرد مرده بود . .
 

niyaz_sepas

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا گفت : نه !

خدا گفت : نه !


از خدا خواستم که عادت مرا از بین ببرد،

خدا گفت : نه !

این کار من نیست که عادت تو را از بین ببرم، کار توست که آن را رها کنی.



از خدا خواستم که فرزند معلول مرا مثل یک انسان سالم، شفا دهد و کامل کند،

خدا گفت : نه !

روح او کامل است و این بدن اوست که موقتی است.



از خدا خواستم که به من صبر عطا کند،

خدا گفت : نه !

صبر محصول جانبی محنت ها و آزمایش های زندگی است، صبر عطا نمی شود بلکه کسب و آموخته می شود.



از خدا خواستم که به من شادی بدهد،

خدا گفت : نه !

من به تو نعمت و برکت می دهم، شادی به خودت بستگی دارد.



از خدا خواستم تا محنت را از من دور بگرداند،

خدا گفت : نه !

محنت تو را از تعلقات دنیوی دور می کند و به من نزدیک تر.



از خدا خواستم که روح مرا رشد دهد،

خدا گفت : نه !

تو باید به واسطه ی خودت رشد کنی، و آنگاه من تو را هرس می کنم تا پرمیوه شوی.



از خدا خواستم تا به من همه ی چیزهایی را که می تواند باعث لذت من از زندگی شود، بدهد،

خدا گفت : نه !

من به تو زندگی را می دهم، و آنگاه تو اگر بخواهی از همه ی چیزها لذت می بری.



از خدا خواستم تا مرا مدد نماید تا به دیگران عشق بورزم، همان قدر که خودش به من عشق می ورزد،

خدا گفت : آفرین، بالاخره نگته را گرفتی !
 

hekayatevafa

عضو جدید
همه کس و هیچ کس

همه کس و هیچ کس

چهار نفر بودند بنامهای همه کس-یک کس-هر کس و هیچ کس
یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد.
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد
هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد
یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود.
همه کس فکر میکرد هر کسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد.
سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی می توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه داستان خوشگل...

یه داستان خوشگل...

و اما عشق...
روز اول با اولین برف سال همدیگر رو دیدن یه حسی گفت واسه هم درست شدن
چند روز بعد احساس می کردن بدون هم زندگی قابل تحمل نیست قلبشون اونقده گرم بود که
آتیش عشق سرمای زمستون رو واسشون هیچ کرده بود در واقع همه سختی ها واسشون
مثل آب خوردن بود......
شعرهای عاشقونه نوشته های شبونه بی قراری از دوری هم شده بود زندگی این دو نفر
به هر کسی میرسیدن همه میگفتن چرا زندگی واستون اینقده شیرین شده؟؟
روزای اول خیلی لفظ قلم با هم حرف می زدن یه خورده که گذشت اون اوایل جمله عزیزم
رو خیلی آروم و سریع به هم میگفتن تا مبادا طرف مقابل ناراحت بشه
یا اینکه نکنه اون برداشت بد داشته باشه. یه خورده که گذشت حرفایی به هم میزدن که
تاحالا هیچ عاشقی به معشوقش نمی گفت وقتی بهش میگفت عزیزم دوست دارم انگار
میخواست همه دنیا رو فداش کنه. وقتی می گفت سلام با چشماش میخواست بوسه بارونش
کنه.این وسط یه نفر خیلی ناراحت بود اونم کسی بود که از حسودی به آدم از پیش معشوق
هستی رانده شده بود.شیطان خیلی به اینا حسودی می کرد.
یه روز از اون روزایی که غیر از خداش هیچ کس نبود یه پسر سر راه دختر قرار گرفت
این پسر اولین جمله ای که به دختر گفت این بود:
- سلام عزیزم
دختر:(فقط نگاه میکنه)
- شما چقدر زیبا هستین
دختر: (یعنی چی ؟ چرا از این حرفا میزنه؟)
- چی شده خانوم خوشگله؟ نکنه شما حرف نمیزنید و فقط با چشماتون دل می برید؟
دختر: (چرا اینجوری میگه؟)
- ای بابا حداقل جواب سلام من رو بده مگه جواب سلام واجب نیست؟
دختر: سلام
- به به چه صدای نازی دارید. نکنه شما همون فرشته خدا هستی که میگن گم شده؟
چقدر میدی نگم کجا مخفی شدی؟
دختر: یه لبخند کوچیک میزنه
شیطان کم کم دل دختر رو میبره. حرف های عشق اولش کم کم رنگش رو از دست میده و
به جایی میرسه که میگه نه بابا اصلا اون پسره دوستم نداشت
این وسط یه دل شکسته میمونه با یه عشق پوشالی
پسر رفت ..... دختر هم رفت .....
دختر به دنبال شیطان
پسر به دنبال یه سر پناه
پسر قصه ما به یه دختر دیگه رسید که اونم همون شیطان بود
دختر با شیرین زبونی و قیافه نازش دل پسر رو برد ولی پسر دلش رو از دست شیطان
گرفت و رفت جایی که خودش باشه و خدای خودش.
- خدایا من توی این دنیا اول تو رو دارم و بعد از تو کسی رو داشتم که ازم گرفتن. من با
یه قلب شکسته ولی پر امید اومدم. منو ناامید بر نگردون ای خدااااااااااااا ..........
یه صدا اومد که میگفت من تو رو به چیزی که میخوای میرسونم چونکه توی امتحان
عشق پیروز شدی تو با اینکه عشقت قراموشت کرد ولی دل به شیطان ندادی و از دست اون
پیش من اومدی. ولی اگه همون دفعه اول بالای سرت رو نگاه میکردی میتونستی من رو
ببینی و همونجا از من بخوای که اون رو واست نگه دارم
در هر صورت تو پیروز شدی چونکه خدا رو گذاشتی به جای تمام چیزایی که نداری منم
به تو چیزی رو میدهم که میدونم دلت واسش اونقده تنگ شده که گریه هم کم میاره.
یکی بود یکی نبود اون که همیشه بود خدا بود اونایی که از این به بعد بودن دوتا عاشق
بودن اونی هم که پیش اینا نبود شیطان بود.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مداد رنگی ها
همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند .... به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد ... همه به او می گفتند : " تو به هیچ دردی نمی خوری " .... یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ..... مداد سفید تا صبح کار کرد ... ماه کشید ... مهتاب کشید .... و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک کوچکتر شد .... صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد .......
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه اي که باد با خود برد
دانه کوچک بود و کسي او را نمي ديد . سال هاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود .
دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه . گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشم ها ميگذشت . گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها مي انداخت . و گاهي فرياد ميزد و مي گفت :من هستم ،من اينجا هستم ، تماشايم کنيد. اما هيچکس جز پرنده هايي که قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي که او را به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميکردند ، کسي به او توجه نمي کرد .
دانه خسته بود از اين زندگي ، از اين همه گم بودن و کوچک بودن خسته بود و رو به خدا کرد و گفت : نه اين رسمش نيست . من هم بهچشم هيچ کس نمي آيم . کاشکي کمي بزرگتر کمي بزرگتر مرا مي افريدي .
گفت : اما عزيز کوچکم ! تو بزرگي ، بزرگتر از آنچه فکر ميکني . حيف که هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي . رشد ماجرايي است که تو از خودت دريغ کرده اي. راستي يادت باشه که تا وقتي که مي خواهي به چشم بيايي ، ديده نمي شوي . خودت را از چشم ها پنهان کن تا ديده شوي .
دانه کوچک معني حرف هاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرف هاي خدا بيشتر فکر کند .
سال هاي بعد دانه کوجک سپيداري بلند و با شکوه بود که هيچ کس نمي توانست نديده اش بگيرد ؛ سپيداري که به چشم همه مي آمد . سپيدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچم را به باد گفته بود و ميدانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد .
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آرامش "
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند . نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند .
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ .
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد .
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود . در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است .
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود . آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود .
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت . اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود .
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است .بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، بمانی و آرام باشی ."
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سکوت جاده

بهت زده در آينه کوچک بالای سرش. مردی را می ديد که بی حرکت در وسط راه افتاده بود.
خلوت آن راه دور افتاده .وسوسه رفتن را در دلش شعله ور می کردو ترس او را بر سر دو راهی رفتن و برگشتن قرار داه بود تمام زندگی اش در گرو لحظه ای از اراده بود.رفتن و رهايی از عقوبت يک خطا يا بازگشت و نجات يک انسان از تنهايی مرگ
اما در زندان تن ماندن بسی آسانتراست از زندانی وجدان بودن
صدای ترمز ماشين سکوت آن جاده تنها را بر هم زد.
 

badboy

عضو جدید
قصه‌ای به‌ زيبايی‌ نان‌..

قصه‌ای به‌ زيبايی‌ نان‌..

يك‌ مشت‌ دانه‌ گندم، توي‌ پارچه‌ای‌ نمناك‌ خيس‌ خوردند؛ جوانه‌ زدند و سبز شدند. كمي‌ كه‌ بالا آمدند، دورشان‌ را روبانی‌ قرمز گرفت‌ و همسايه‌ سكه‌ و سيب‌ شدند.بشقاب‌ سبزه‌ آبروی‌ سفره‌ هفت‌سين‌ بود.

دانه‌های‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خيالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهاي‌ طلايي. آنها به‌ پايان‌ قصه‌ فكر مي‌كردند؛ به‌ قرص‌ ناني‌ در سفره‌ و اشتياق‌ دستی‌ كه‌ آن‌ را می ‌چيند. نان‌ شدن‌ بزرگترين‌ آرزوی‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
اما برگ‌های‌ تقويم‌ تند و تند ورق‌ خورد و سيزدهمين‌ برگ‌ پايان‌ دانه‌های‌ گندم‌ بود.
روبان‌ قرمز پاره‌ شد و دستي‌ دانه‌های‌ گندم‌ را از مزرعه‌ كوچكشان‌ جدا كرد. رويای‌ نان‌ و گندم‌ تكه‌تكه‌ شد. و اين‌ آخر قصه‌ بود.
دانه‌ها دلخور بودند، از قصه‌ای‌ كه‌ خدا برايشان‌ نوشته‌ بود.
پس‌ به‌ خدا گفتند: اين‌ قصه‌ای‌ نبود كه‌ دوستش‌ داشتيم، اين‌ قصه‌ ناتمام‌ است‌ و نان‌ ندارد.
خدا گفت: قصه‌ شما كوتاه‌ بود، اما ناتمام‌ نبود. قصه‌ شما، قصه‌ جوانه‌ زدن‌ بود و روييدن. قصه‌ سبزی، قصه‌ای‌ كه‌ براي‌ فهميدنش‌ عمری‌ بايد زيست.
قصه‌ شما، قصه‌ زندگي‌ بود و كوتاهی ‌اش، رسالتتان‌ گفتن‌ همين‌ بود.
خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زيبا بود، به‌ زيبايي‌ نان.
 

Excalibur

عضو جدید
روشنایی

روشنایی

روشنايي

هميشه بين آدمها مي‌گشتم، نگاه مي‌كردم تا ببينم آيا كسي هست كه بتواند مرا تحمل كند؟ آيا كسي هست كه دركم كند؟ كمكم كند و دوستم داشته باشد؟ هر روز صفحه‌اي از دفتر روزگار ورق مي‌خورد و من باز هم مي‌گشتم؛ مي‌گشتم؛ اما به دنبال كه؟

در خيال خودم پريي ساخته بودم، رويايي دست نيافتني و مليح اما آيا اين خود فريبي نبود؟!...در گوشه‌هاي زندگي، در كنج خلوت خيال، با رويايي محال؛ وارد شدم، وارد دانشگاه! باز هم مي‌گشتم اما نه مثل بقيه! در خفا، در تنهايي، در سياهي‌ها به دنبال

سپيدي مي‌گشتم. هر روز نسيم سرد و خاكستري يأس بر برگهاي پا خورده‌ي وجود تنهايم مي‌خورد و تكه تكه‌هاي اميدم را باخود مي‌برد و وجودم را خالي‌تر مي‌كرد، اما باز در ذهنم مي‌پروراندمش. به دنياي خودم سفر مي‌كردم تا شايد بيابمش اما در آنجا هم

فقط سايه‌اي از او مي‌يافتم، سايه‌اي زيبا و دست نيافتني كه به آن آرام گرفته بودم.
دور تا دورم را گشتم،باز هم مثل كودكي نگاه كردم...يادم مي‌آيد چقدر كنجكاو بودم...آخ كه چقدر توان داشتم...توان نگاه كردن و

نگاه كردن؛ تا به جواب رسيدن.يادم هست روزي آنقدر به جاروبرقي نگاه كردم تا فهميدم چرا به خاطر نشستن و ماشين سواي كردن با آن مادر دعوايم كرد!آري جارو زير بار نگاه سنگين و كنجكاوم خود را باخت و لب بازگشود كه ماشين نيست!اسباب بازي

نيست!قوي نيست تا من روي آن بنشينم و راننده شوم.حال من با همان نگاه با همان چشمان مي‌نگرم اما خسته، خسته از بي‌جوابي!خسته‌ي خسته. به دنيا، به اطرافم نگاه مي‌كردم به آدما نگاه مي‌كردم!اما چه مي‌بينم؟! ديگر نگاهم هيچ قدرتي ندارد،

نفوذي ندارد، كيست كه جوابم را باز گويد؟ كجاست آن كسي كه در رؤياها بايد به دنبالش بگردم؟ آه خدا آخر چرا؟ تا به كي بايد بدوم؟ تا به كي‌ بي‌حاصل بنگرم؟ چرا كسي به من، به موجهاي سياه درون سرم، به توده‌ي خاكستريي كه تمام وجودم را تحت

فرمان گرفته، نمي‌نگرد؟! چشمانم را مي‌بندم آخر ديگر وقت خواب است فردا بايد به دانشگاه بروم.مثل هميشه!!!بازهم تكرار.
نمي‌دانم چقدر گذشته اما گويي اولين بار است كه تكرار از زندگيم رخت بسته. مي‌نگرم، به اطرافم، به ديوارهاي و تخت خواب

سپيدم، به دستگاه پر از دكمه و سيم كنار تختم، به سوزني كه در دستم فروشده و چسبي كه روي آن زده شده. بله اينجا بيمارستان است. من و تخت بيمارستان مدتي ست كه با هم اجين شده‌ايم، زياد نيست اما دوستان خوبي شده‌ايم، شايد بيش از

چند ساعت نباشد! نگاهم را بازتر مي‌كنم، چرا در اتاق تنهايم؟ چرا هيچ كس نيست. باز هم مي‌نگرم!مدتهاست كه چشمانم به هر سو نظر مي‌كند تنهايي را مي‌بيند. چرا ديوارها اينگونه‌اند؟ اه چشمانم سياهي مي‌رود ولي باز هم دقيق مي‌شوم، فهميدم! روي

تختي خوابيده‌ام كه از همه جهت توسط پلاستيك قطوري محاصره شده، چقدر شبيه پشه‌بندي‌ست كه با مادر و پدر تابستانها درونش مي‌خوابيديم. حيف چه زود گذشت، آن روزها تنها نبودم يا لااقل عقلم به اين حرفها قد نمي‌داد. باز عقاب زمان مرا از سفر

خوش گذشته‌هاي دور دست در چنگال كشيد و به زور به تنهايي حاضر آورد. به خودم مي‌آيم. چرا اينجايم نمي‌دانم. پلكها را روي هم مي‌گذارم، نمي دانم چقدر گذشته اما گويا باران مي‌آيد بايد زود زير يك سقف غير از سقف هميشه نيلي كه امروز چهره در هم

كشيده بروم. از خواب پريدم انگار مدت زيادي گذشته اما اينبار تنها نيستم. مادر را مي‌بينم كه بالاي سرم نشسته، اشك چشمان
اوست كه مثل باران دارد بر زمين صورت من مي‌بارد. چقدر شكسته شده، آخرين باري كه ديده بودمش انقدر صورتش رنجور و پر

چين نبود! به راستي آخرين بار كي بود؟؟ صداي دسته‌ي درب نظرم را جلب كرد. چشمانم تيز بين تر از هميشه شده و گوشهايم شنواتر! نگاه مي‌كنم پدرم است اما در كنار مردي غريبه با لباسي بلند و سپيد رنگ.دكتر!

چقدر پدرم لابه مي‌كند. تنها اين جملات را شنيدم: « غدد سرطاني تمام بدن فرهاد را گرفته،خيلي دير شده از ما كمكي بر نمياد، از نظر پزشكي همين الانم كه زنده‌ست خيلي عجيبه اما بايد بگم واسه خدا هيچ كاري نداره. توكلتون به خدا باشه، يادتون باشه

بچه‌ها امانت خدان اگه صلاح بدونه اين امانتو بازم پيشتن مي‌ذاره و اگرم نه مي‌برتش پيش خودش. شفا دست خداست برادر، يه كم به خودتون مسلط باشين، حداقل به فكر خانومتون باشين!»

حالا مي‌فهمم كه چرا چشمان مادرم باراني ست!!! بغض گلويم را مي‌گيرد، به مادرم نگاه مي‌كنم، دقيق مي‌شوم. درونم دارد آتش مي‌گيرد، گويي آتشفشاني در درونم فوران كرده، نمي‌گذارد ببينم ولي باز هم دقيق مي‌شوم. نگاه معصوم، نگاه بي آلايش،

دستان گرم و مهربان و پر محبتش، چهره‌ي نازنينش دارد چيزي را به يادم مي‌آورد.آري آري...پري! پري خيالم! ملكه‌ي روياهايم، او كه مرا مي‌فهمد، او كه مرا دوست دارد و به من عشق مي‌ورزد، او كه...! مادر اين عشق حقيقي اين درياي محبت بي‌همتا. اما چه دير

دست نوازش بر سرم مي‌كشد، حال كه دارم با خاك دست و پنجه نرم مي‌كنم، كنون كه مسافرم. نمي‌گذارم بغضم بتركد، لبخند مي‌زنم تا شايد ابر چشمان مادر دست از باريدن بشويد. در درون خود مي‌گردم؛ لذت يافتن آن پري حسرت يك عمر دوريش را در

درونم مي‌سوزاند. آري گاهي انسان عمر خود را مي‌گذارد تا به آنچه مي‌خواهد برسد اما دنيا ظرفيت دركش را ندارد. روزگار حسود چشم ديدنش را ندارد حس مي‌كنم پيروزم، پيروز پيروزو آخرين نگاه... و آخرين لبخند... و روشنايي...!
 

zahra_1365

عضو جدید
چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .

چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .

روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد .
فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند.
زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد.
فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد : چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.
فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند .
ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .
چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .
 

zahra_1365

عضو جدید
خجالت نکشید

خجالت نکشید

وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .



تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .



روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه منو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .



يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .



نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .



سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.



اي کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر مي کردم و گريه !
اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامي مخفي نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتي تر و عاشق تر باشه:smile:
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي شتري مست به دنبال ابلهي گذاشت آن ابله خود را به چاهي که در همان نزديکي ها بود رساند و از ترس خود را به طناب پوسيده چاه آويزان کرد .در همان حالي که شتر را خشمگين بر سر چاه ميديد موش سياه و سفيدي نظرش را به خود جلب کردند که بالاي طناب پوسيده اي که از آن آويزان بود را ميجويدند ولي ناگهان صدايي وحشتناک توجه او را از موشها و شتر به خود جلب کرد آن صدا نعره گوش خراش اژدهايي بود که در کف چاه نشسته وبه اميد سقوط آن ابله دهانش را باز کرده بود اما دوباره چيزي نگذشت که چشمانش به کندوي عسلي که روبرويش بود افتاد و براي اينکه ببيند آن عسل اصل است يا شيره شکر با انگشت قدري از آن عسل را چشيد . عسل را اصل يافت از خوش حالي شتر خشمگين و دو موش سياه و سفيد و آن اژدههاي فرصت طلب را از ياد برد و با حرص و ولع مشغول خوردن عسل شد .حکما گويند آن شتر مشکلات زندگي است که برخي بجاي مبارزه با آن از دستش فرار ميکنند وآن ضخامت بند چاه مقدار بهره هرکس از زندگي است وآن موشها شب و روز هستند که هر لحظه طناب زندگي را باريکتر و باريکتر مي کنند و آن اژدهامرگ است که دهان باز کرده تا ما را به کام خود کشد.سئوال:در ماجراي بالا مقصر چه کس يا کساني هستند .جواب:اول آن شتربان مقصراست چون شترش را نبسته و باعث به خطر افتادن جان آن ابله شده.مقصر دوم صاحب آن چاه است که طناب چاهش پوسيده وآن را تعويض نکرده تا اگر کسي از آن آويزان شود جانش به خطر نيفتد .مقصر سوم کسي نيست جز آن زنبور دار که به جاي آنکه کندوي عسلش را در جايي مطمئن قرار دهد آن را در چنان جاي خطرناکي گذاشته.چهارمين مقصر عسل فروش است که حسرت خوردن عسل اصل را بر دل آن ابله وتمام ابلهان عالم گذاشته.وپنجمين مقصر چاه کن هست که در جايي چاه کنده که در زيرش اژدهايي نشسته
 

zahra_1365

عضو جدید
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهميد برادر کوچکش سخت مريض است و پولى هم براى مداواى آن ندارند.
پدر به تازگى کارش را از دست داده بود و نمى توانست هزينه جراحى پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت:"فقط معجزه مى تواند پسرمان را نجات دهد." سارا با ناراحتى به اتاقش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو روى تخت ريخت و آن ها رو شمرد. فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبى خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولى داروساز سرش به مشتريان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر رفت و سکه ها رو محکم روى شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد و گفت:"چه مي خواهى؟"
دخترک جواب داد:"برادرم خيلى مريضِه. مى خوام معجزه بخرم قيمتش چه قدر است؟"
دارو ساز با تعجب پرسيد:"چى بخرى عزيزم!!؟"
دخترک توضيح داد:" برادر کوچکش چيزى در سرش رفته و بابام مى گويد فقط معجزه مى تواند او را نجات دهد. من هم مى خواهم معجزه بخرم. قيمتش چه قدر است؟"
داروساز گفت:"متاسفم دختر جان ولى ما اين جا معجره نمى فروشيم."
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت:"شما رو به خدا برادرم خيلي مريضه و بابام پول ندارد و اين همه پول من است. من از کـــــجــا مى توانم معجزه بخرم؟"
مردى که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبى داشت از دخترک پرسيد:"چه قدر پول دارى؟"
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندى زد و گفت:"آه چه جالب!!! فکر مى کنم اين پول براى خريد معجزه کافى باشه." بعد به آرامى دست او را گرفت و گفت:"من مى خوام برادر و والدينت را ببينم. فکر مى کنم معجزه برادرت پيش من باشه." آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداى آن روز عمل جراحى روى مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحى پدر نزد دکتر رفت و گفت:"از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعى بود. مى خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحى چه قدر بايد پرداخت کنم؟"
دکتر لبخندى زد و گفت:"فقط 5 دلار."
 

zahra_1365

عضو جدید
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.



امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال های قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.


معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل"

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است."

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: "مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کن ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد."

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد."

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: "خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد."

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به "آموز زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.



پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: "دکتر تئودور استودارد"

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم."

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: "تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم."

بد نيست بدانيد که "تدى استودارد" هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.



همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
 

taghrirat

عضو جدید
روستايي گربه فروش

روستايي گربه فروش

عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد ، ديد روستايي ؛ تغار(ظرف) نفيس و قديمي دارد که در گوشه اي افتاده و گربه اي از آن آب مي خورد . با خود فكر كرد و گفت : اگر قيمت تغار را بپرسد ، دهاتي ملتفت مطلب گرديده ، قيمت گراني بر آن مي نهد ، لذا گفت : عمو جان ! چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي ؟
دهاتي با قيافه اي که حاکي از صداقتش بود پرسيد : چند مي خري ؟ گفت يک درهم. دهاتي گريه را گرفته و به دست عتيقه فروش داد و با کمال سادگي گفت : خيرش را ببيني.
عتيقه فروش پيش از آنکه از خانه روستايي خارج شود ، نگاهي به تغار کذايي کرد و مشغول خواندن خطوط و ديدن نقاشي اطراف آن شد ، در اين حال با خونسردي گفت : عمو جان ! اين گربه ممکن است در راه تشنه اش بشود ، خوب است من اين تغار را هم با خودم ببرم ، قيمتش را هم حاضرم بپردازم.
دهاتي رو به جانب عتيقه فروش کرد و گفت : قربان ! من به اين وسيله ، تا به حال پنج عدد گربه فروخته ام !....
...شنيده بودم روستايي ها عقلشان از شهري ها بيشتر است و دو عقل دارند يكي ، عقل نحوه تعامل با مردم روستا و ديگري عقل نحوه برخورد با مردم شهر و يادگيري آداب شهرنشيني و شهري ها يك عقل و آن عقل زندگي در شهر و رعايت آداب شهرنشيني . حالا اين مطلب ، شوخي بوده يا جدي!! با اين داستان كوتاه، اين ثابت شد...!؟
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
عشق مادری

عشق مادری

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق مادري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] دخترك نزد مادرآمد و برگه اي به اوداد كه در آن چنين نوشته بود: جمع كردن اسباب بازي هايم...............1000تومان تميز كردن اتاقم.............2000 تومان مرتب كردن تختخوابم................1000 تومان نگهداري از برادر كوچكترم..........500 تومان چيدن ميزغذا................1000تومان كمك براي گردگيري خانه............500 تومان جمع كل...............6000 تومان
[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT] [FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادر برگه را با دقت خواند، سپس زيرآن نوشت: نه ماه نگهداري از تودر بدنم....................مجاني نگهداري از تو بعد از تولد......................مجاني خواندن لالايي براي تو.............مجاني غذا دادن به تو....................مجاني پرستاري ازتودرزمان بيماري..................مجاني بردن و آوردن تو از مدرسه..............مجاني و برگه را به دختر برگرداند.دختر برگه را خواند، كمي فكر كرد و زيرآن با مداد قرمز نوشت تسویه شد.
[/FONT]
 

Elham.M

عضو جدید
عشق و ديوانگي

عشق و ديوانگي


عشق و دیوانگی !


در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی كاری خسته و كسل شده بودند.
ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت بياييد يك بازي بكنيم مثل قايم باشك.
همگي از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد، من چشم مي گذارم و از آنجايي كه کسی نمي خواست دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد.
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع كرد به شمردن .. يك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جايي پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد، خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد، اصالت در ميان ابرها مخفي شد، هوس به مركز زمين رفت، دروغ گفت زير سنگ پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت، طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد و ديوانگي مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمي توانست تصميم بگيريد و جاي تعجب نيست چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است، در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد نود و پنج ... نود و شش. هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و بين يك بوته گل رز پنهان شد.

ديوانگي فرياد زد دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و بعد لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود، دروغ ته درياچه، هوس در مركز زمين، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق و از يافتن عشق نا اميد شده بود. حسادت در گوش هايش زمزمه كرد تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
ديوانگي شاخه چنگك مانندي از درخت چيد و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي دست كشيد عشق از پشت بوته بيرون آمد درحالی که با دستهايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند او كور شده بود! ديوانگي گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه مي توانم تو را درمان كنم؟ عشق پاسخ داد تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كمكم كني مي تواني راهنماي من شوي.
و اينگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


عشق يعني مستي و ديـــوانگي
عشق يعني ز خــــود بيــگـــانگي

عشق يعني شعله بر خرمن زدن
عشق يعني رسم دل بر هم زدن



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Elham.M

عضو جدید
ماجرای تاجر و روستائيان میمون فروش!!!!!!!!!!!

ماجرای تاجر و روستائيان میمون فروش!!!!!!!!!!!



ماجرای تاجر و روستائيان میمون فروش


در زمان های قدیم، تاجری به روستایی كه ميمون هاي زيادي در جنگل هاي حوالي آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من ميمون هاي اينجا را خريدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتي معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسيار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.

فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائيان گفت: هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بكار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون هاي باقيمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساكنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز من در شهر کاری را بايد انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسيار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و ديگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائيان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائيان گفت: این میمون ها را در قفس مي بينيد؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ي پر منفعتي بنظر مي رسد، ولي غافل از حيله اي كه در آن نهفته است...
بدين ترتيب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر ميمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خريداري كردند.
بله. چشمتان روز بد نبيند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسيد! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمايه ي روستائيان دوباره در آن روستا ساكن شدند...

نتیجه اخلاقی را كه ميتوان از اين حكايت گرفت اينست كه
سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چيز كه باشد.
چون شما با اندوخته هايي كه متعلق به سرزمين شماست ثروتمنديد
و تا زمانيكه آنها را در محدوده ي خود دارید برنده اید ولی همین که
آنها را از دست دادید در هر شرايطي بازنده خواهید شد.

 

m_sh_eng

عضو جدید
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگیش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، در خشش 157 رنگین کمان و منظره درختان را از دست داد...
 

samanana

عضو جدید
دو خط موازى زاییـده شدند
پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید ، آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند...
خط اولى گفت : ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی ادامه داد : و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ ، من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار ‏یک نردبان ...
خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت‎.‎
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت‎.‎..
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎
دو خط موازی لـرزیدند ، به همدیگــر نگـاه کردند و خط دومی زد زیر گریـه‎ .‎
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد ، حتمأ یک راهی پیدا میشود .
خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره ‏زد زیر گریه...
خط اولی گفت: نباید نا امید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم ، بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند.
خط دومی ‏آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند ، از زیردر کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد...
آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ،
از صحراهای سوزان ..... ،
از کوههای بلند ..... ،
از دره های عمیق .......،
از دریاها ....... ،
از شهرهای شلوغ و سالها گذشت ...
آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند ، ریاضیدان به آنها گفت: این محال است!!! هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند، شما همه چیز را خراب میکنید!
فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم! اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت...!
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است!
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید و اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد!
ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید، رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان! دنیا به هم میریزد و سیـارات از مدار خارج می شوند !کرات با ‏هم تصادف میکنند و نظام دنیا از هم می پاشد !چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید...
فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است !!!
و بالآخره به کودکی رسیدند و کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید ، اما نه در ‏دنیاى واقعیات، آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...
دو خط موازی او را هم ترک کردند ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند، اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت: ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.»
خط اولی گفت: این بی ‏معنی است!
خط دومی گفت:چی بی معنی است؟!
خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم!!!
خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم! و آنها به راهشان ادامه دادند...‎
روزی به یک دشت رسیدند ، یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد...
خط ‏اولی گفت : بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم !
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم!
خط اولی ‏گفت : در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت... و آن دو وارد دشت شـدند ، روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش...
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها ؛ دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید ...
 

m_sh_eng

عضو جدید
روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم.
شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا
برای آخرين بار با خدا صحبت كنم.
به خدا گفتم : آيا ميتوانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت :آيا سرخس و بامبو را ميبينی؟
پاسخ دادم :بلی .
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم ،
به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .
به آنها نور و غذای كافی دادم.
دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت
اما از بامبو خبری نبود.
من از او قطع اميد نكردم.
در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند
و زيبايی خيره كنندهای به زمين بخشيدند
اما همچنان از بامبوها خبری نبود.
من بامبوها را رها نكردم .
در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند.
اما من باز از آنها قطع اميد نكردم .
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد.
در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود
اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد.
5 سال طول كشيده بود تا ريشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.
ريشه هايی كه بامبو را قوی می ساختند
و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود:
آيا ميدانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختی ها و مشكلات بودی
در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ساختی .
من در تمامی اين مدت تو را رها نكردم همان گونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن
و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنند.
زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسيدم : من چقدر قد ميكشم.
در پاسخ از من پرسيد : بامبو چقدر رشد ميكند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی ، هر اندازه كه بتوانی.
به ياد داشته باش كه من هرگز تو را رها نخواهم كرد.
 

m_sh_eng

عضو جدید
پیرزن فقیری خانه به خانه می گشت و روزی می جست . دامن خود پر از گندم کرد و راه باز گشت پیش گرفت . در راه خانه دست به دعا برداشت که خدایا گره از مشکلم بگشا . ناگهان گره دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت . چشمانش اشک آلود شد و رو به آسمان کرد و گفت : خدایا من از تو خواستم گره از کارم بگشایی و تو گره از دامنم بگشودی ؟ خم شد تا گندم ها را جمع کند . ناگهان کیسه ای زر بر زمین یافت .
 

m_sh_eng

عضو جدید
امروز صبح که از خواب بيدار شدي،نگاهت مي کردم؛و اميدوار بودم که با من
حرف بزني،حتي براي چند کلمه ، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي که ديروز در زندگي ات افتاد ، از من تشکر کني . اما متوجه شدم که خيلي مشغولي ، مشغول انتخاب لباسي که مي خواستي بپوشي.
وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فکر مي کردم چند دقيقه اي وقت داري که بايستي و به من بگويي : سلام ؛ اما تو خيلي مشغول بودي . يک بار مجبور شدي منتظر مترو بشیني و براي مدت يک ربع کاري نداشتي جز آنکه روي يک صندلي بنشيني . بعد ديدمت که از جا پريدي . خيال کردم یاد من افتادیو مي خواهي با من صحبت کني ؛ اما موبایلتو در آوردیو و به دوستت تلفن کردي تا از آخرين شايعات با خبر شوي . تمام روز با صبوري منتظر بودم. با اونهمه کارهاي مختلف گمان مي کنم که اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني . متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي کني ، شايد چون خجالت مي کشيدي که با من حرف بزني ، سرت را به سوي من خم نکردي . تو به خانه رفتي و به نظر مي رسيد که هنوز خيلي کارها براي انجام دادن داري . بعد از انجام دادن چند کار ، تلويزيون را روشن کردي . نمي دانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن چيزهاي زيادي نشان مي دهند و تو هر روز مدت زيادي از روزت را جلوي آن مي گذراني ؛ در حالي که درباره هيچ چيز فکر نمي کني و فقط از برنامه هايش لذت مي بري... باز هم صبورانه انتظارت را کشيدم و تو در حالي که تلويزيون را نگاه مي کردي شام خوردي ؛ و باز هم با من صحبت نکردي . به خودم گفتم حتما موقع خواب یه کمی با من صحبت میکنی . موقع خواب...،فکر مي کنم خيلي خسته بودي . بعد از آن که به اعضاي خانواده ات شب به خير گفتي ، به رختخواب رفتي و فوراً به خواب رفتي . اشکالي ندارد. احتمالاً متوجه نشدي که من هميشه در کنارت و براي کمک به تو آماده ام . من صبورم ، بيش از آنچه تو فکرش را مي کني . حتي دلم مي خواهد يادت بدهم که تو چطور با ديگران صبور باشي . من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم . منتظر يک سر تکان دادن ، دعا ، فکر ، يا گوشه اي از قلبت که متشکر باشد . خيلي سخت است که يک مکالمه يک طرفه داشته باشي . خوب ، من باز هم منتظرت هستم ؛ سراسر پر از عشق تو... به اميد آنکه شايد امروز کمي هم به من وقت بدهي . آيا وقت داري که اين را براي کس ديگري هم بفرستي؟ اگر نه ، عيبي ندارد ، مي فهمم و هنوز هم دوستت دارم .
روز خوبي داشته باشي...



آيا فكر كرديد كه ما چه قدر در باطن و با تمام وجود به فكر خدا هستيم ؟

From: mahtab dargahi
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بستنی

بستنی

:gol:پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یك لیوان آب برایش آورد.

پسر بچه پرسید: " یك بستنی میوه ای چند است؟ " پیشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت " .

پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن كرد . بعد پرسید :

" یك بستنی ساده چند است ؟ "

در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:

35 سنت. پسر دوباره سكه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یك بستنی ساده

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت.

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یك لیوان آب برایش آورد.

پسر بچه پرسید: " یك بستنی میوه ای چند است؟ " پیشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت " .

پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن كرد . بعد پرسید :

" یك بستنی ساده چند است ؟ "

در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:


35 سنت. پسر دوباره سكه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یك بستنی ساده

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت.

پسرك نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت

وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالی بستنی، 2 سكه 5 سنتی

و 5 سكه۱ سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت:gol:

 

Similar threads

بالا