زیر گنبد کبود
جز من و خدا ...
کسی نبود...
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود...
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود.....
زید گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مونده بود....
واژهای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخونده بود...
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد!
توی گوش من یواش...