وقتي آخر يه قصه، غصه ي تلخ فراقه
خاطرات سبز و رنگي همشون يه مشت سرابه
قلم از سکه ميفته، چشم ميشه يه رود پر آب
دل اسير درد دلتنگي ميشه يه دشت مرداب
يعني اون روزاي آبي بينمون فنا شد و رفت؟!
يعني روزگار دلگير کار ما رو ساخت و در رفت؟!
يعني باز موج جدايي ساحل عشق و خراب کرد؟!
دوباره...