پرسه می زند نگاهش
در شلوغی شهر
دستان این مردم
پر است از آرزوهای او.
انگارش نیست
سختی این سوز را
سوخته های دلش
تابستان وحشی تن اوست
گز می کند خیالش
کَز و کور،خامی اش را
گذر می کنند ازخردسالیش بی تفاوت
مردمانی در جدال با ویترین ها و قیمت ها
و شاید عده ای....کمی مسئول
پاسخش باشند
با اسکناسی خُرد و...