دلخستـه از شبی که چـراغش ستــاره نیست
غمگیـــن کنـارِ پنجـره تنها نشستــه ام
دست از تلاشِ باورِ فردا کشیده ام
آیینه ی سکوتِ رسا را
شکسته ام!
یک چشمم ازغَرابتِ دیدن
نمین ز اشک
یک چشمم از قصورِ حقایق
چو رودِ خون!
در من کسی...
هماره به پهلو نشسته است
تا سر نهد...
به شانه ی تفتیده ی جنون!
از لحظه...