شاید محال نیست ....
آن کس که درد عشق بداند اشکی بر این سخن بفشاند :
اینسان که ذره های دل بیقرار من
سر در کمند عشق تو، جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار مارا ، آشفته پوی باد
در دوردست دشتی از دیده ها نهان
بر برگ ارغوانی پیچیده با خزان
یا پای جویباری چون اشک ما...