از باغ ميبرند چراغانيات کنند
تا کاج جشنهاي زمستانيات کنند
پوشاندهاند "صبح" تو را ابرهاي تار
تنها به اين بهانه که بارانيات کنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند که زندانيات کنند
اي گل گمان مبر به شب جشن ميروي
شايد به خاک مردهاي ارزانيات...