میخوام یه داستانی رو براتون تعریف کنم.
یه پسری سه سال پای یه دختر نشست.عاشقانه دوستش داشت.براش حاظر بود هر کاری بکنه. امید و ارزو هاش اون دختر بود.یه روز یکی از دوستاش بهش زنگ میزنه.میگه بیا به ادرسی که میدم.اون پسر رفت.و یه چیزی رو دید که باورش نمیشد.دختری رو که دوست داشت دست در دست یک پسر...