نتایح جستجو

احسان جان سلام خوبی آقا؟ منم خوبم! خیلی مخلصیم خلاصه....:gol::gol:

وای بامن بود گفت جیگرتو!!!:biggrin::biggrin::biggrin:

آقا احسان دوست دارم این جمله ات منو کوفت به تیفار بازم میخوام جون فشی میخوام!!!:D:D:D بامن دوست میشی آنقذه خوبم!!!:gol::gol::gol:

سلام آقا احسان میخواستم گربه رو دمه هجله بکشم که دیدم نه بابا گناه داره گربه زبون بسته!!

سلام احسان میکشمت

سلام ترگل مرگل خوبی؟ خوبم! من خاموش نوچ من خاموش نوچ من خاموش نوچ:biggrin::biggrin::biggrin: تو دیگه کم میایی؟:D:D:D

سلام به شما دوست گرامی خیلی ممنون از دعوتتون بروی چشم فقط لطفا لینکش رو بزارید ممنون:gol::gol:

سلام علی جان خوبی اگه منم آرزوی داشته باشم برام برآورده میکنی علی جان بهم زنگ بزن برات چندتا دارم شماره رو میگم! فعلا

ممنون سلام ای وای خروس کجایی کل کل هستی؟

راستی چه عکس باحالی داری تبریک!!!

سلام من اومدم بگم سلام خوبی؟ خوبم! چه خبرا ترگلی ؟ خوشی؟

سلام بر شما معمار باشی خوبی ؟ منم خوبم! چه خبرا؟

سلام جوجو ، خوبی؟ منم خوبم! مرغ نشدی؟

وقتي هدف بزرگي الهام بخش شما مي شود، وقتي طرح بزرگي به ميان مي آيد، انديشه هاي شما حد و مرزها را پشت سر مي گذارد. ذهن شما به فراسوي محدوديتها مي رود، هشياريتان در همه جهات بسط پيدا ميكند، و خود را در دنياي جديد، عالي و شگفت انگيز مي يابيد. سوتراهاي يوگا، به نقل از پاتانجالي

شیوه جلب رضایت خدا طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید . ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن . طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت . پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟ - نه . - پس برو آنها را ستایش کن . طلبه...

سلام به شما دوست گرامی خیلی خوش اومدید امیدوارم که بتونیم در کنار هم دوستان خوبی باشیم!:gol::gol::gol:

مردی با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد : -چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟ -اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید . اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته...

سلام دوست گرامی شما هم موفق باشید!:gol::gol:

سلام جوجوی من! من و جادو کن تا مهربون شم! هر هر:biggrin::biggrin::biggrin:

قانون بازگشت مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم...