همه خسته و کوفته بودیم.از صبح همش تو مناطق بودیم یا تو اتوبوس.شب شده بود.شام نخورده بودیم.رسیدیم به یه پادگان.تو دلم گفتم خدایا شکرت که داریم میریم استراحت.رو سر در ورودی نوشته بود پادگان حمید.وارد شدیم.بعد ما رو بردند وارد یه آسایشگاه کردند.سهمیه شام رو هم داده بودند.سر تا پام خاکی خاکی بود.اول...