ولی او تا بحال دل به هیچ دختری نبسته بود بس نمی توانست هیچ احساسی نسبت به او داشته باشد.هنگام صرف صبحانه هم وقتی به او چای تعارف کرد برای چند لحظه به او چشم دوخته بود واگر خنده ی سعید نبود و به خود نمی امد حتما همه متوجه می شدند .
_غزاله:عمو جان کمی سوپ برای بی بی حاضر کردم مقداری هم غذا برای...