نتایح جستجو

اکی حله:دی برو ب سلامت

پ برا چی نمایشگا گذاشتن؟بره فان؟! الان نی ک، تازه 13ام شرو می شه

:دی شوما ی ابنباتم بدی قبوله این جا ک ن، اف بی منظورمه ولی س می شه، سعی می کنم اسم نبرم!فقط هی بگم هـــــمه یار دارن و بی یار ماییم/لباس کهنه ی بازار ماییم!(همراه با ژستای ارمیا!:دی)

پایه ای بریم نمایشگا لوازم التحریر؟مصلی س

احوال آقا

فک نکنم کلن جایی پیدا شه:دی عاشق اینم ک می خایم بچه ها رو اسگل کنیم!اصن ذاتِ پلیدم شاده از این حرکت خبیثانه!:دی می گم هروقت شوما اجازه صادر بفرمایید، من برم تو کار استاتوس و اینا درباره سفید بخت شدنت، ک همچی ی نمه شکشون ببره

اقا ی نفر بره دیوان سلمان ساوجی رو پیدا کنه، برا تولد ما بخره توروخخدا!

[IMG] چ قیافه ی احمقانه ای داره این:|

عی بابا این حرفا چیه! تو خصوصی ی سوال ازت می پرسم، جوابِ تو مهمه برام فک کن، بم بگو!

پاک کردم اونورو! کلن هرچقد کمتر اینجا بحرفیم نفعش بیشتره! فصل اول اسکیس نزنیم...بشینیم خلاصه برداریم ک دستمون عادت کنه.

ندام اكي شد،امشب مياد

Bfres bram,omadam mikhonam :*

تاپیک می زنن: رهروان راه شهدا. هر هفته یه حرکت مثبت بزنیم. با کله می رم تو. هفته ی اول: نماز اول وقت. جریمه: خواندن زیارت عاشورا در سحرها. :| نمی دونم مشکل از منه!یا از ایناس!هرکی از شهدا پیروی کنه باس نماز خون باشه، یا هرکی بی نماز باشه باس بره ب ف! طبق معمول ملت یه ور می رن، ما وایمسیم نگا می...

:eek: یادته ک من رفتم بزرگداشت هوشو پارسال، تو خانه هنرمندان؟ بعد یادته ک برات گفتم کودکان کار اومدن برنامه اجرا کردن؟ باورت می شه بچه های خودمون بودن؟؟؟؟؟!!!!!!! [IMG] سمیه...مرضیه...حمید!خدایا باورم نمی شه!:eek::eek: می گم این خاله ی نمایش بچه ها اشناس براما... فک کن! کاملا تصادفی...

ی چی بگم ک این هفته می خواستم از ذوق بمیرم: برای بچه های هر روز میوه و خوراکی می یارن سر کلاس. این هفته میلاد بیسکوییتشو نصف کرد و نصفشو داد به من. گفتم:نمی خورم خاله، مال تواه.بخور نوش جونت. گفت:نه، مال تواه! ینی می خواستم به لقاالله بپیوندم از ذوق! همینجور ک میریم جلو، بیشتر بم ثابت می شه چقد...

اینو یادم رفت برات بتعریفم:میلاد وقتی می خواد ادای یکی رو دربیاره، چشماشو می بنده، یه لبخند احمقانه می زنه و صدای اون فردو تقلید می کنه. ی بار ادای منو دراورد، داشتم از خنده می مردم:biggrin:فقط تصور کن:biggrin:

وای ندا اونروزی سر کلاس، سجاد تا ی قلپ از شیر طالبی شو خورد لیوانشو گذاشت کنار و قیافه اش رفت تو هم.پرسیدم:چی شده؟گفت:دندونم خون اومده. گفتم:برو بشور(فک می کردم چیز ساده ای باشه) بعدا دیدم خون ریخته رو نیمکت، موکت کف کلاس و کاشی های حیاط!:( نمی دونم چ بلایی سر دندونش اومده! این هفته می خوام بچه...

[IMG] اقا شارمین که البته نمی دونم چرا انقد ناراحت افتاده تو این عکس!:| ببین، انقد مهربون قربون صدقه ی بچه ها می ره این بشر، دلت می خواد توام بچه باشی!

[IMG] اونی که جلوتر از همه نشسته و لباس طوسی پوشیده، ادیبه اس عین این عروسک چینیا می مونه، آدم دیوونه می شه انقد ک این بچه خوشگله!

پشتی هم طناز بود!