من از شانه هاي خسته ي احساس مي ترسم!
كه بار تارو پودم را
ميان كاروان مستطيلي شكل
درون خاطرات تاب تابوتم
رها از خويش بگذارند
بيا تا باز برگرديم
به كوهستان خوابيدن
به انجايي كه در فصل جوانيها
به تلخي زان گذر كرديم
تو مسرور از جواني باش
غرق در شادي بي پروا
رهايم كن در اين بيغوله غم بار
كه من ديگر...