عبرتی از یک داستان
عبرتی از یک داستان
دختر نا بینای جوانی بود که به دلیل نابینایی از خودش نفرت داشت او از همه متنفر بود به جز دوست پسر محبوبش که همیشه در کنارش بود. دختر به پسر می گفت :" اگر فقط می توانستم دنیا را ببینم باتو ازدواج می کردم. تا اینکه روزی یک جفت چشم به او اهدا شد .وقتی که...