شب عروسيام بود كه خبر شهادت همرزمش حميد گلستانه را آوردند. خانه ما نزديك خانه آنها بود. ابراهيم و حميد آن قدر صميمي بودند كه همديگر را داداشي، صدا ميكردند.
ابراهيم خيلي ناراحت شد و گفت: « عروسي رو عقب بندازيد! ».
مراسم عروسي بدون سر و صدا و با صلوات برگزار شد. ابراهيم ميگفت: « داداشي، بدون...