همیشه وقتی قطاری از كنارم میگذرد احساس میكنم باید مسافر این قطار بودم هرجا كه نیستم حوادثی انتظار مرا میكشند دارم به سرزمینی فكر میكنم كه مردمش دیوانگان را میستایند سرزمین من شاید صبحی است كه بوی كاهگل و عطر نارنج نخلها را شاعر میكند یا بادی كه بی اختیار میوزد بی هیچ انگیزه و مقصدی...