نتایح جستجو

  1. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 60 سه ماه گذشت. پدر یک ماشین و یک موبایل خرید و دیگر شبها راحت و آسوده به خانه میآمد و واسهٔ خودش گشت و گذار میرفت. به او شک داشتم. شاید چون فکر میکردم قصد ازدواج دارد و دنبال اهلش میگردد. اعصابم به هم ریخته بود. انگار پدر نبود راحتر بودم. یک شب شام منزل مامان نصرت مهمان بودیم. سالگرد...
  2. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - یعنی یه دور برم سینی بیارم، یه دور ببرم؟ عمراً! خب یه باره میبرم دیگه. چرا بیخود از قلبم کار بکشم؟ - میدونم مثل چک برگشتی برگشت میخوری، مادر. دیگه یادآوری نکن. - مگه کلفت میخوان بگیرن؟ - میگم سپیده، بابات به تو گفته منو نمیخواد؟ - لا اله الا الله. - جون من. - همین حرفها را که به تو میزانه، به...
  3. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 59 آن ماه به پذیرایی از دوستان و اقوام پدر و گشت و گذار و مهمانی سر شد. پدر کم کم کارش را در شرکت از سر گرفت. غروبها به خانه میآمد و کمتر فرصت میکرد به مادر سر بزند. مادر هم هفتهای یک بار گاهی دو هفته یک بار به اصرار پدر به دیدن ما میآمد و آخر شب میرفت. از این وضعیت خسته شده بودم. من به...
  4. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 58 ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا. - شما کی بیدار شدین؟ - بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم...
  5. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - اون موقع که سپیده رو باردار شدم یادته چی کار میکردم؟ - نگو، نگو. یادم ننداز. یاد اون گلدونه که میافتم، روحیه مو واسهٔ بازی از دست میدم به خدا. - اما بعد از جدایی از تو، روز به روز بیشتر فهمیدم که حکمت دنیا اومدن سپیده چی بود. وگرنه من پشتیبانی مثل تو نداشتم، عادل. سپیده وسیلهٔ ارتباط من با تو...
  6. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 57 حالا کسی پیدا نمیشد جلوی گریه و زاری من را بگیرد. نفسم بالا نمیآمد. چمدان را سر جایش گذاشتم و روی تخت مادر دراز کشیدم. آیا پدر مادر را میخواست؟ اگر نمیخواست چه؟ برخاستم سر و صورتم را شستم و آهسته به طبقهٔ پایین رفتم. صدایشان هنوز از آشپزخانه میآمد. روی پله نشستم و گوش دادم. - به افسانه...
  7. غزل *

    رمان کویر تشنه

    مادر روی مبل نشست و پرسید: خوب، حال و احوال شما؟ پدر و دختر خوب با هم کیف کردین؟ پدر مقابل مادر نشست و گفت: مهمونها دوساعتی میشه که رفتن. وقت زیادی واسهٔ درددل نداشتیم. اما الان میخوایم سه تایی کیف کنیم، بعدش هم درددل کنیم. - عادل، تو عوض نشدی. ماشالله! بزنم به تخته! سپیده اسفند دود کن، مامان...
  8. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 56 - تو یه زنگ بزن ببین حالش چطوره. نکنه... - حالا میزنم. شما الان خیلی خسته این. پاشین برین هر اتاقی که دوست دارین، یه استراحت کوچولو موچولو بکنین تا شامو آماده کنم. پدر برخاست، سرم را نوازش کرد و گفت: آخه کارهات هم مثل میناس. پدر رفت. در اتاق مادر باز و بسته شد. پدر برای استراحت آنجا را...
  9. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 55 مادر وقتی دید اشکهای من درآمده، گفت: پس بذار جعبه دستمال کاغذی رو هم بذارم بغلش که پذیرایی کامل باشه. بچه. چرا گریه میکنی؟ خندهام گرفت. ادامه داد: فیلمبرداری یادت نره ها. میخوام ببینم دیگه کی با خوندن نامهٔ من گریه میکنه. از همه چیز فیلم بگیر. - پس کی پذیرایی کنه؟ کی به بابام برسه؟ -...
  10. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - خب از بس دوستم دارین دیگه. مگه غیر از اینه؟ - معلومه که غیر از اینه. - یعنی زیاد دوستم ندارین؟ - زیاد دوستت ندارم. بی اندازه دوستت دارم، قربونت برم. واسهٔ همین غیر از اینه، خوشگل خانم. - من هم شما رو خیلی دوست دارم. مامانم که دیگه هیچ. پس عکسها دست بابامه. چه جالب! - ببینم یعنی اول مامانتو...
  11. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 54 همانطور که روی کاناپه نشسته بودم، روی زمین رو به قبله قرار گرفتم و به درگاه خدا سجده کردم.های های گریه میکردم و خدا را شکر میکردم. مادرم کنارم نشست و گفت: حالا تو پدری داری که نمونه اس و میتونی بهش افتخار کنی. پدری که حتی تو زندان هم به فکر ما و همه جوره پشتیبانمان بوده. ما هر چی داریم...
  12. غزل *

    رمان کویر تشنه

    افسانه آرامتر شد. بیچاره گیج شده بود. علی محمد خواست او را از منزل بیرون ببرد. افسانه گفت: میخوام برادرمو ببینم. میخوام برای بار آخر ببینمش. علی محمد اجازه نداد. آخر چه را میدید؟ سر و بدنی که در خون غرق بود؟ از ملافهٔ سفید خونی معلوم بود زیرش چه خبر است. مأمور آگاهی گفت: خانم تو پزشک قانونی...
  13. غزل *

    رمان کویر تشنه

    به عادل التماس کردم که ولش کند. تمام دهان و بینی اردشیر پر خون بود. اردشیر گفت: عادل، بسه. تو رو روح پدرت دیگه نزن. عادل کوتاه آمده. درحالی که نفس نفس میزد گفت: یه بار دیگه رو مینا و بچهٔ من دست بلند کنی، میکشمت، اردشیر. فکر نکن مینا بی کس و کاره. پدرش به خاطر من طردش کرده، اما من هیچ وقت ترکش...
  14. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش۵۳ فقط فهمیدم اردشیر او را دعوت به سکوت کرد. دیگر چیزی یادم نمیاد. وقتی به هوش آمدم، دیدم اردشیر دارد به من آب میدهد و قربان صدقهام میرود. کمی که هشیارتر شدم، از جا پریدم و سپیده را صدا زدم. خودم را به اتاقش رساندم. وقتی دیدم مظلوم روی زمین خوابش برده، با وحشت سراغش رفتم. گفتم نکند کار...
  15. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 52 - گاهی خدا رو بابت اینکه تو رو به علی محمد داد شکر میکنم. اگه تورو نداشتم چی میشد؟ نه دلسوز داشتم، نه میتونستم بچه مو ببینم. با اینکه خواهر اردشیری، همیشه به حق حکم میکنی. - خوب من برادرمو خوب میشناسم و به عادل و خونوادش حق میدم. با اینکه خیلی تو و اردشیرو دوست دارم، گاهی از خدا میخوام...
  16. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 51 جیغ کشیدم: منو نجات بدین. کمک! کمک! این میخواد منو بکشه. اردشیر اف اف را سر جایش گذاشت و مرا با کتک به اتاق خواب برد. در را رویم قفل کرد و سراغ راننده رفت. سریع تلفنم را بیرون آوردم و شمارهٔ افسانه را گرفتم و از او کمک خواستم. فقط فرصت کردم تلفن را زیر تخت قایم کنم. چاقو در دست وارد شد...
  17. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 50 دوروز بعد سپیده به خانهٔ ما آمد و دوباره کنار هم بودیم. پنهانی قرص ضد بارداری را شروع کردم، و اردشیر همچنان منتظر جواب مثبت بود. دوماه گذشت و خبری از بارداری نشد. اردشیر پرسید: پس چرا باردار نمیشی؟ بیا بریم دکتر. نکنه از اون بار آسیب جدی برداشتی؟ - خوب یه بچه سقط کردم. زدی کمرمو ناقص...
  18. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 49 سه ماهه که شدم، یک روز بعدازظهر از خانهٔ عادل بازمیگشتم، اردشیر را عصبانی مقابل در دیدم. انگار مرگ را جلوی چشمم دیدم. آنقدر ترسیده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطور پول راننده را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به اردشیر سلام کردم. اردشیر برافروخته جلو آمد. نگاه مرگباری به من کرد و از...
  19. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 48 - بله؟ - سلام. - سلام مینا. حالت چطوره؟ - الحمدلله خوبم. شما چطورین؟ - ما هم خوبیم. سپیده صبحونه شو خورده و لباس تمیز پوشیده که مامان بزرگش میاد پیشش، ترو تمیز باشه. - من همه رو به زحمت انداختم. - اردشیر چی کار میکنه؟ - مغازه اس. دوروز تلفنو جمع کرده بود. محلش نذاشتم، به التماس افتاد...
  20. غزل *

    عكسهايي از شيك ترين رستوران ها و كافي شاپ ها

    چشمات خشگل میبینه عزیزم
بالا