بی مِهر رُخَت روز مرا نور نماندست
وز عُمر مرا جز شب دِیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو، چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
: «هیهات از این گوشه که معمور نماندست»
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کُنون دور...