پشت پنجره خدا می آید و می نشیند کنار میله ها همان خدايي كه از چشم هاي تو مي بارد با پروانه هاي نشسته بر شانه اش او مي خواهد تمامش را به نام من بكند به نام زن زني كه خدا را در آغوش مي كشد و برايش لالايي مي خواند دست خدا از پشت ميله ها به سمت من دراز مي شود پس مي زنمش و ساعت ها نگاهش مي...