سرزمین من...
سرزمین من...
سرزمین من همین لبخند های توستکه میانه ی جزر و مد نگاهت گیر میکند
نمیداند بیاید یا برود
باشد یا نباشد
بخندد یا...
یا...
یا...
بخندد
احساس روزهای پیری در نگاهم موج میزند
دیگر لبخند هایم طعم جوانی نمیدهد
دستم را بلند میکنم
و صدایم را هم...
تو میدانی که باید...
هر بار...