یادمه بچه که بودم (3 سال یا 4 سال) خونمون بی نهایت بزرگ بود.... خواهر و داداشم از من بزرگ تر بودن... داشتیم گرگی بازی می کردیم .... نامردا میدونستن من بچه ام بهشون نمی رسن تند دویدن و رفتن که مثلا خوراکیهامونو بخورن... منم دویدم اما نرسیدم...برگشتم رفتم به بابام گفتم..وقتی اومدن بابام دعواشون...