بدو بدو یه خاطره از دوران بچگی بگو

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستای گل باشگاه سلام
بیاین تا با هم خاطرات بچهگی هامونو زنده کنیم و یه یادی کنیم از اون دوران
هر کسی میاد یه خاطره کوچیک از دوران بچگی هاش بنویسه
همراهی کنید تا یه تایپیک نوپ از خاطره های بچه های باشگاه ایجاد بشه:smile:
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره خودم:
یادم میاد کلاس سوم دبستان بودم که بابا اینا از مکه اومدن من از معلممون اجازه گرفتمن تا برم خونه وقتی میخواستم برم یادم افتاد که مشق شب را نپرسیدم بخاطر همین برگشتم و از معلممون مشق شبم را گرفتم و دوباره برگشتم خونه
ببینید من چه پسری گلی بودم چقدر ساده و مظلوم
این خاطره همیشه تو ذهنم مونده
 

taeezade

عضو جدید
یادمه کلاس اول دوم ابتدائی که بودم وقتی از مدرسه برمیگشتم برای خودم ساندویچ میخریدم و تو راه میخوردم. یکی از خونه های نزدیک مدزسه یه پسر دیونه داشت. من یه روز با ساندویچم شاد و شنگول داشتم بر میگشتم که این پسره اومد جلوی من ایستاد. من خیلی ترسیده بودم. یه دفعه محکم ساندویچ رو از دست من کشید. من شجاع شدم ( یا اینکه شاید عشق ساندویچ بودم ) ساندویچم رو به زور از دستش کشیدم و شروع کردم به دویدن . اونم دنبالم .من جیغ میزدم.بالاخره بعد از کلی دوندگی یه آقایی که داشت از خونشون بیرون میومد و میدونست این پسره دیونه ست جلوی پسره رو گرفت . من نیز خوشحااااااااااال به خوردن ساندویچ پرداختم ولی دیگه هیچ وقت از اون کوچه رد نشدم
 

tifoid

عضو جدید
یادمه بچه که بودم (3 سال یا 4 سال) خونمون بی نهایت بزرگ بود.... خواهر و داداشم از من بزرگ تر بودن... داشتیم گرگی بازی می کردیم .... نامردا میدونستن من بچه ام بهشون نمی رسن تند دویدن و رفتن که مثلا خوراکیهامونو بخورن... منم دویدم اما نرسیدم...برگشتم رفتم به بابام گفتم..وقتی اومدن بابام دعواشون کرد...کلی خندیدم
 

tifoid

عضو جدید
یکی دیگه هم که مامانم همیشه میگه : میگه تازه راه افتاده بودم هی شبا میگفتم: می خوام برم پیشه بچه ها بخوابم....
یا وقتایی که مامانم برام قصه میگفت خودمو به خواب می زدم تا مامانم می خوابید می رفتم با بابام بازی میکردم.....
 

میثم1919

عضو جدید

ناظم مدرسه میاومد دم خونمون
اون زمونا ما کسی رو داشتیم که از در مدرسه نگهداری بکنه
اونم کسی نبود جز خودم
منم میسپردم به کسی دیگه وخودم جیم
تا سال اخر دانشگاه هم همینطور بود
همیشه در حال جیم
 

تک ستاره*

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادم میاد خیلی بچه بودم شاید 6 ساله.هنوز مدرسه نمیرفتم.
داشتم از خیابون رد میشدم به دختر همسایه که دختر بزرگی حدودآ20 ساله بود گفتم چطوری قرطی خانم.
من اصلا فکرشم نمیکردم که حرف بدی زده باشم.
بعد از چند ساعت دختر همسایه اومد پیش مامانم ،وقتی مامانم منو دعوا کرد به ظاهر قبول کردم که حرف بدی زدم .
 

tifoid

عضو جدید
یادم میاد خیلی بچه بودم شاید 6 ساله.هنوز مدرسه نمیرفتم.
داشتم از خیابون رد میشدم به دختر همسایه که دختر بزرگی حدودآ20 ساله بود گفتم چطوری قرطی خانم.
من اصلا فکرشم نمیکردم که حرف بدی زده باشم.
بعد از چند ساعت دختر همسایه اومد پیش مامانم ،وقتی مامانم منو دعوا کرد به ظاهر قبول کردم که حرف بدی زدم .
واوا...حالا قرطی زو از کی یاد گرفته بودی؟
 

tifoid

عضو جدید
من بچه که بودم با خواهرم میرفتیم گلا رو می خوردیم میگفتیم رو سرمون گل دربیاد...........:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

غزل *

عضو جدید
یادمه شش سالم بود اونموقع ها گاز نبود با برادرام در حال بازی بودیم که زدیم چراغ و انداختم چشمتون روز بد نبینه دیگه بقیشو نمیگم جیزه :sweatdrop:
 

تک ستاره*

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بچه که بودم با خواهرم میرفتیم گلا رو می خوردیم میگفتیم رو سرمون گل دربیاد...........:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:

منم با خواهرم تمام گل محمدیای دایمو میکندیم.
دایم مجبور شد کمین بشینه تا ببینه کی که یه گل روی این بوته نمیذاره.
بعدم که فهمید ماییم حالمونو گرفت.
البته تمام این ماجرا چند روز طول کشد.
 

میثم1919

عضو جدید
من بچه که بودم با خواهرم میرفتیم گلا رو می خوردیم میگفتیم رو سرمون گل دربیاد...........:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:

هی من بچه بودم تو تهران یک جای تفریحی بود به نام بی بی شهربانو تو یک اتاقک قدیمی شمع بود درش هم از اون در چوبی قدیمیا بود ما رفتم از اونجا شمع ورداشتیم یارو فهمید گرفتمون انداخت توی اتاقه درم بست نیم ساعت بعد اومد در رو باز کرد واقعا در جای تاریک و یک بچه واقعا تئسناک بود
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کلاس اول دبستان بودم که یه روز دیر رفتیم سر کلاس
معلم ما رو آورد پای تخته و بهمون گفت:
به من گفت: علیرضای قندی /// خرت را کجا میبندی

به دوستم که اسمش عباس بود گفت: عباسی ، ماست و موصیل
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کلاس سوم دبستان بودم که به پسر همسایمون گفتم بیا بریم شیشه های ندرسه رو بشکنیم اما اون تیومد بخاطر همین با اون یکی پسر همسایمون رفتیم و تمام شیشه های مدرسه رو شکستیم
بعد از چند روز ما را گرفتن نگو پسر همسایه اولی که نیومده بود رفته بود و لومون داده بو
اون روز یه سیلی آبدار از مدیر ندرسه نوش جون کردیم
 

تک ستاره*

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادم میاد دوره ابتدایی وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم زنگ خونه هارو میزدیم و فرار میکردیم.(البته من هیچ وقت زنگ و نمیزدم ولی از افراد تحریک کننده بودم)
البته این عادت موند تا دوره دبیرستان،یکی از دخترا چادریم بود همیشه اون زنگ و میزد بعد 8،9 تا دختر بزرگ میدوییدن تو خیابون.
شما تصور کنید چه صحنه خنده داری میشد.
 

tifoid

عضو جدید
یادم میاد دوره ابتدایی وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم زنگ خونه هارو میزدیم و فرار میکردیم.(البته من هیچ وقت زنگ و نمیزدم ولی از افراد تحریک کننده بودم)
البته این عادت موند تا دوره دبیرستان،یکی از دخترا چادریم بود همیشه اون زنگ و میزد بعد 8،9 تا دختر بزرگ میدوییدن تو خیابون.
شما تصور کنید چه صحنه خنده داری میشد.
:w15::w15::w15::w15::w17::w17::w17:
ولی ما چون خونمون یه در به خیابون داشت همیشه زنگمونو میزدن فرار میکردن.. میفهمیدم چه زجری داره .واسه همین هیچوقت اینکارو نکردم:w13:
 

sonichka

عضو جدید
من بچه که بودم علاقه شدیدی به آب بازی داشتم
واسه همین همیشه با کله میپریدم تو اولین استخری که میدیدم
یک بار سر این ماجرا داشتم غرق میشودم شانسی که آوردم بابام باهام بود نجاتم داد
از اون به بعد قول دادم دیگه سمت آب بازی نرم
ولی مگه میشه........................:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

غزل *

عضو جدید
یادمه یه بارم با پسر خالم دعوام شد با یه آهن پاره زدم سرشو شکستم
 

tifoid

عضو جدید
منم که بچه بودم پسر داییم تو بازی هولم داد خوردم زمین... سرم خورد به یه سنگ دندونام شکست و صورتم پر خون شد.. هیچکسم جز ما چنتا بچه نبود.. خیلی درد داشت.... گذشت و گذشت تا مجبور شدم دندونامو اورتودنسی کنم..... هنوزم با پسر داییم قهرم......
 

میثم1919

عضو جدید
هی من اگه دیگه چیزی نگم بهتره چون دلم خونه
کتکهایی که خوردم .........کتکهای که زدم..........از خرابکاری ها ...........از شر بازیها ........... از درس خوندن که نگو
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من خیلی بارون و برف را دوست دارم
یادم یه روز که خیلی بارون اومده بود رفتم دتبال رودخونه شهرمون تا ببینم سیل چقدر اومده چشمتون روز بد نبینه توی گل ولای گیر کردم و دوچرخه ام دیگه راه نمیرفت یادمه اون روز از ته دل و با تموم قدرت گفتم خدایا کمکم کن و همینطور هم شد و نجات یافتم
 

shintu

عضو جدید
یادمه بچه که بودم بعد از چند سال رفته بودم خونه عمم مشهد زمانی که وارد حیاط شون شدم دیدم ی درخت انجیر که که گوشه حیاط بود انجیرای خیلی خیلی توپو ابداری داشت یعنی نمیدونی چه انجیرایی به هر حال...زمانی که نزدیک درخت شدم تا جایی که تونستم انجیرایی که پایین تر بودو دستم بهشون میرسیدو کندمو خوردم!!!بعد که بیشتر هواسمو جمع کردم متوجه شدم که چندتای دیگه هنوز رودرخت مونده!!!چشمتون روز بد نبینه به محض اینکه پامو گذاشتم رو درخت،درخت از وسط دو تا شد نمیدونین چه بدبختی کشدم بابت اون روز درخت از وسط شکستو بیچاره شدم اما هنوز که هنوزه میرم مشهد روم نمیشه برم تو حیاط خونشون بابت اون دسته گلی که به آب دادم
 

shintu

عضو جدید
یعنی میدونی چیه؟کلا آدم شری هستم الانم همین جوری ام الانم که 22سال سن دارم هنوز دست از شر بازیهام برنداشتم
 

shintu

عضو جدید
خلاصه خاطرات:
شیشه شکستم،سر یه بنده خدایی رو شکستم،درخت شکستم،زنگ زدنو فرار کردن،
 

R.N.Z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما 3تا خواهر برادریم که اختلاف سنی زیادی نداریم،1 روز که رفته بودیم خونه آقا جونمون و بنده خدا آقاجون طبق عادت موقع کتاب خوندن خوابیده بود ما 3تایی نامردی نکردیم 1چادر سفید سرمون کشیدیم وبا صدای بلند داد زدیم آقا جون سلااااااااااااااااااااااام
بیدار شد و ..............
 

Andromeda Galaxy

عضو جدید
واااااای یادش بخیر تو کوچه داشتیم بازی میکردیم اون روز 2تا دختر بیشتر نبودیم اکثرا پسرا بودن من و دختر همسایمون زدیم سر یه پسرا شکوندیم وفرار .آخه زورمون بهشون نمیرسید
تا1هفته از خونه نیومدیم بیرون
 

Similar threads

بالا