همه لرزش دست و دلم
از آن بود که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریز گاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیات پیدا نیست
و خنکای مرحمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند،
گوشی که صداها و شناسه
ها را در بیهوشیمان بشنود،
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
باید یکبار بخاطر همه چیز گریه کرد...
آنقدر که اشکها خشک شوند...
باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد، به چیز دیگری فکر کرد...
باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد...
آنا گاوالدا
خوب یه سری موضوع به ما معرفی کردن که این یکی به من رسید. از استاد هم خواستم چندتا کتاب معرفی کنن که گفتن کتابی که مشخصا به این موضوع پرداخته باشه نیست، باید از چندتا کتاب برداشت کنم و فقط گفتن کتابایی از دکتر نقی زاده و دکتر حجت مطالعه کنید!! :eek: