رازی است در آن چشم سیاهت ، بِنَمایش
شعری نسرودست نگاهت ، بِسُرایش
خوش می چرد آهوی لبت ، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا می شکند وسوسه هایش
گستر دگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم ، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست ! دَرِ باغ...