کنار پنجره اتاقم می شینم و به ستاره های آسمون خیره می شم ...
بدون اینکه خود بفهمم اشکام گونه هامو خیس می کنه ، چشمام یه جا و دلم یه جای دیگه ....
از این زندگی خسته و دلگیر ام ....
می خوام برم ... برم به یک ناکجا آباد .... جایی که مقصدشم معلوم نیست ....
عميق ترين درد زندگي مردن نيست ...
ناتمام...