مجنون نازنین
دیگر نت صدایت, لحن کلامت, شعاع نگاهت, پناه دستانت را نمی شناسم
این نفسها, این آغوش, این حرفها, چقدر غریبه شده اند
مگر این تو نبودی که با آمدنت به آرامش رسیدم؟
پس چرا وقتی صدایم میکنی تخریب میشوم؟
چرا نمیتوانم از آغوش دلواپسی هایم جدا شوم
وبا تکیه زدن به شانه های تو خوشبختی...