آنها از بیکاری
خسته و کسل شده بودند...
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر
از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم
باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که
هیچ کس نمی...