گفتم:
پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت:
گفت:
روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم
کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم،
کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول
درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی .
گفتم: پس...