گفتــی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتـی اگر بيند کسی، گفتم که حاشا می کنم
گـفتـــــی ز بخــــت بد اگر ناگه رقــــيب آيد ز در
گفــتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم
سیمین بهبهانی
شانه هاي تو
برج هاي اهنين
جلوه ي شگرف خون و زندگي
رنگ ان به رنگ مجمري مسين
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پيکر تو بي قرار
جاي بوسه هاي من به روي شانه هات
همچو جاي نيش اتشينمار
فروغ
خب تا ته اعماخم مفهومشو درک موکنم....[IMG]
یاد این داستان میفتم که :
مردی نزد روانپزشک رفت و از غمی که در سینه داشت سخن گفت. روان پزشک پاسخ داد : در شهر دلقکی ست که مردم را میخنداند و شاد میکند نزد او برو تا غم خود را فراموش کنی ، مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم!!
به نظرم این عکس یه...
سخن پیوند سست دونام
و هم آغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان، در طرّاری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
فروغ