نتایح جستجو

  1. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را گرد در امید تو چند به سر دوانمش
  2. *زهره*

    اشعار و نوشته هاي عاشقانه

    چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست از قفا باید برون...
  3. *زهره*

    فراق یار

    رها نمی‌کند ایام در کنار منش که داد خود بستانم به بوسه از دهنش همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش غلام قامت آن لعبتم که بر قد او بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش ز رنگ و بوی تو...
  4. *زهره*

    كوي دوست

    زینهار از دهان خندانش و آتش لعل و آب دندانش مگر آن دایه کاین صنم پرورد شهد بودست شیر پستانش باغبان گر ببیند این رفتار سرو بیرون کند ز بستانش ور چنین حور در بهشت آید همه خادم شوند غلمانش چاهی اندر ره مسلمانان نیست الا چه زنخدانش چند خواهی چو من بر این لب چاه...
  5. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    دوست نباشد به حقیقت که او دوست فراموش کند در بلا
  6. *زهره*

    زمين به ولوله بنشست زمان به هلهله برخاست پرند سبز درختان باغ را آراست...

    زمين به ولوله بنشست زمان به هلهله برخاست پرند سبز درختان باغ را آراست شكوفه ها بشكفت شكوفه هاي شكوفان و با صداي رسا آسمان پهناور رساترين طنين را به چرخ چارم خواند و اين شگون مظفر را از اين من آلوده اين من خاكي به آن فرشته...
  7. *زهره*

    دوباره شب شد و با من حديث بيداري گذشته بود شب از نيمه من ز هشياري و پلكهاي تو...

    دوباره شب شد و با من حديث بيداري گذشته بود شب از نيمه من ز هشياري و پلكهاي تو اين حاجبان سحر مبين چو پرده هاي حريري برآفتاب افتاد در آن شب تاري نسيم از سر زلف تو بوي گل آورد شب از طراوت گيسوي تو نوازش يافت به وجد آمدم از آن...
  8. *زهره*

    چرا نمي گويد كه آن كشيده سر از شرق آن بلند اندام سياه جامه به تن دلبر دلبر آن...

    چرا نمي گويد كه آن كشيده سر از شرق آن بلند اندام سياه جامه به تن دلبر دلبر آن شير نويد روز ده آن شب شكاف با تدبير ز شاهراه كدامين ديار مي آيد و نور صبح طراوت بر اين شب تاريك چه وقت مي تابد ؟ در انتظار اميدم در انتظار اميد طلوع پاك فلق...
  9. *زهره*

    غروب مژده بيداري سحر دارد غروب از نفس صبحدم خبر دارد مرا به خويش بخوان...

    غروب مژده بيداري سحر دارد غروب از نفس صبحدم خبر دارد مرا به خويش بخوان همنشين با جان كن مرا به روشني آفتاب مهمان كن پنه سايه من باش و گيسوان سيه را سپرده دست نسيم حجاب چهره چون آفتاب تابان كن شب سياه مرا جلوه اي مرصع بخش دمي به خلوت...
  10. *زهره*

    تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟...

    تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟ كدام فتنه بي رحم عميق ذهن تو را تيره مي كند از وهم ؟ شب آفتاب ندارد و زندگاني من بي تو چو جاودانه شبي جاودانه تاريك است تو در صبوري من اشتياق كشتن خويش و...
  11. *زهره*

    من آفتاب درخشان و ماه تابان را بهين طراوت سرسبزي بهاران را زلال زمزمه...

    من آفتاب درخشان و ماه تابان را بهين طراوت سرسبزي بهاران را زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت صفاي باغ و چمن دشت و كوهساران را و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست و درتمامي اشيا پاك تجريدي وجود گمشده اي را دوباره...
  12. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
  13. *زهره*

    شعر انگلیسی

    When that I was and a little tiny boy by William Shakespeare When that I was and a little tiny boy by William Shakespeare When that I was and a little tiny boy When that I was and a little tiny boy, With hey, ho, the wind and the rain, A foolish thing was but a toy, For the rain it...
  14. *زهره*

    شعر انگلیسی

    Death leaves Us homesick, who behind by Emily Dickinson Death leaves Us homesick, who behind by Emily Dickinson Death leaves Us homesick, who behind Death leaves Us homesick, who behind, Except that it is gone Are ignorant of its Concern As if it were not born. Through all their former...
  15. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
  16. *زهره*

    اشعار و نوشته هاي عاشقانه

    تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است طالع مگو که چشمه خورشید خاورست کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است بر سردر عمارت مشروطه یادگار نقش به خون نشسته عدل مظفر است ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم ما را سریر دولت باقی مسخر است راه خداپرستی...
  17. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است طالع مگو که چشمه خورشید خاورست
  18. *زهره*

    فراق یار

    جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟ سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟ ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران عمر خود در سر یک عقده‌ی مشکل کردیم باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا ما تماشای گل از روزنه‌ی دل کردیم...
  19. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
بالا